دلم می خواست بهانهای باشی برای فراموش کردن همه چیز...
اما حالا دلم میخواهد بهانهای باشد برای فراموش کردن" تو" !...
خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم : فراموش ؛ یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه
از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت
آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد
حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد
نمی توان از او رنجشی به دل گرفت
بلکه باید تنها از خود رنجید
که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ...
و این خود دردی کشنده است ...
میدونی وقتی خداداشت بدرقه ات می کردبهت چی گفت؟
من همه جاباتوهستم.توتنهانیستی....
توی کوله بارت عشق میزارم که بگذری
قلب میذارم که جاندی
اشک میدم که همراهیت کنه
ومرگ که بدونی برمیگردی پیشم....
و بی آنکه کسی احساس کند بار سنگینی از دوششان افکنده اند
می دانم تحمل وجودم چقدر برایت سنگین است
اما بگذار در فراسوی چشمانت آخرین آرزوهایم را جستجو کنم.
از اینکه میخندم تعجب میکنی؟
شگفت آور است که در زیر باران اشکها لبهای خشکیده ام تکانی بخورند؟
آری من میخندم
زیرا دوست ندارم اشک هایم دروداع از گونه هایم مرا گریان ببیند.
زیرا عمری با آنها گریسته ام.
شب آخریه که مزاحم دلت شدم
خورشید فردا مال تو
ببخش که عاشقت شدم...
روزگاریست که در آن بیگناهان پای چوبهی دار نمیروند، یکراست میروند بالای دار.