ادبیات دفاع مقدس حکایت از لحظههای شیرین مهر و وفای دوست داشتنی و انسان دوستانه است. حال اگر این ادبیات به گونه داستان مطرح شود که چه بهتر.
کاری نداشت، اگر میرفت آن ور کاروان چند خط عمود بر هم میکشید و دایرهای به نشان خانه سربازها. همین کافی بود تا بقیه چه کنند. اگر میرفت. اگر میرسید. مانده بود که برگردد یا نه؟ دست خودش نبود. دلش جای دیگری گیر بود. ته خیابان، پیش فردوس، یک قدم برمیداشت رسیده بود.
باید اول از سوک این دیوار ترک خورده کنده میشد، بعد ... اگر رفتم و تیری...؟ گلوله که خبر نمیکرد. همه جا بود و هیچ جا نبود. میدانست که بی هوا میآید. خودی و عراقی سرش نمیشود. فرض که از دست گلوله ها قسر در میرفت؛ گشتیها چی؟ که الا ماشاء الله ول بودند توی شهر، توی خیابانها توی هر کوچه و پس کوچهای.
تا قبل از این اگر گیر میافتاد یا تیری از غیب تصیبش میشد که هیچ؛ یا نصیب و یا قسمت. به پای خودش آمده بود این ور کاروان. تو دهان اژدها، ولی از وقتی که یاد آن موها دم اسبی و عصر عربی افتاد بود، احساس دیگری داشت. خودش هم نمیدانست چش شده؟ چیزی توی دلش زیر و رو شده بود که نمیدانست چیست؟ سیر و سرکه میجوشید. دیگر حال تعقیب و گریز نداشت. دلش میخواست همین طور که تکیه به دیوار سینما داده، بنشیند و ساعتها به طلوع خورشید در خیابان خیره شود. بی هیچ ترس و واهمهای از دشمن. گیر هم افتاد که افتاد. تف به این شانس. چه میشد اگرعقب سر سربازهای زیتونی پوش نیامده بود. آن وقت به خانهای نمیرسید که کسی جلوی درش پاس بدهد، و کسی که معلوم نبود، کیست، روی پشت بام در تاریکی خرپشته به کمین نشسته باشد تا هر غریبهای که دید «تتق» بزند توی سرش. تف.
نفس عمیقی کشید. این بوی شط و خنکای نیمه شب جان میداد برای خوابیدن تا خط روی خط کشیدن و کوچه پس کوچهها را به رنگ آبی علامت زدن یا خانهها را با یک دایره سیاه نشان کردن. ولی چه میشد کرد. سر شب رسیده بود به آن کوچه فرعی، به خانه سربازها حتی نیم ساعتی بیشتر در خانه سربازها نشسته بود تا تعدادشان را حدس بزند: یک گروه یا بیشتر. شاید هم یک دسته. حتما یک دسته میشدند. که آن طور صدای قهقهشان بلند بود. خانه جان میداد برای یک شبیخون شبانه. لقمهای حاضر و آماده. خواسته بود برگردد عقب، آن ور کاروان. دیده بود چیزی کم است. خانه کجاست؟ در کدام کوچه؟ بعد برگشتن چطور نشانی خانه را بدهد؟ کروکی و مختصات کوچه را چطور بکشد؟ بگوید لقمه حاضر در کدام کوچه انتظار شما را میکشید؟ بگوید آنها را کجا پیدا کردهام؟ همین طور الکی عقب سربازها رفته ام، شما هم بروید، یا شانس یا اقبال؟ این طور که نمیشد، باید فکری میکرد. تا سپیده صبح که نمیشد نشست تا خورشید طلوع کند و رنگ به دیوارهای توپ خورده شهر بزند. داشت دیر میشد. اگر به سپیده میخورد یک شب دیگر هم اینجا میهمان بود.
به فکرش رسیده بود نشانه دیگری پیدا کند. شده سر در مغازهای، علامتی یک اسم خاص، حتی دیوار طبله کرده و شور زده نانوایی شاطر عباس سر کوچه خودشان. همین کافی بود تا بقیه بچهها مشخصات کوچه و خانه سربازها را پیدا کنند. ولی نبود. هیچ نوری نبود. مگر برق درخشنده خمپارهای که آن دورها میافتاد و شهر را میلرزاند. پیش خودش گفته بود: شاید کوچه پشتی یا خیابان بغلی نشانهای چیزی باشد. ای خدا تو چه بزرگی. پیچیده بود به چپ. به بزرگیت شکر. چه میشد به جای چپ پیچیده بود به راست یا همان طور که ایستاده بود توی پیاده رو، رو به روی خانه سربازها، برگشته بود عقب و میرفت.
اگر خیابان را هزار بار تاریکتر از اینی که بود میکردند. باز خیابان سینما را میشناخت. سینما مهتاب چندی همین طور ایستاده بود به نظاره اشتباه نمیکرد. کمی جلوتر بستنی حصیری بود و بعدش کبابی سمانه . یاد و خاطرات کودکی و جوانی قاتی هم آمده بود سراغش. بوی سبزی تازه و خیس خورده ریحان همراه با بوی خاک نم زده پیاده روها.
صدای خش خش آمد. گوش خواباند. انگار کسی از کوچه پشتی سینما میگذشت. حتما گشتیها هستند. سر از دیوار ترک خورده برداشت. دیگر صدایی نمیآمد. آنچه حالا میشنید نرمه بادی بود که پیچیده بود لای صندلیهای سوخته سینما.
وقتی از حفره دیوار توپ خورده سینما آمده بود تو، سینما که چه؟ تل خاک، همان جا نشسته بود زمین. توی دالانی که زمانی بین صندلی های چرمی کسی چراغ قوه به دست، راه نشان می داد و میگفت از کدام طرف. راستی کجا آمده بود این جا چه میکرد؟ راه بین کوچه و خیابان را چطور طی کرده بود؟ اصلا این جزو برنامه نبود. چرا این بار که از عرض کارون گذشته بود یاد سینما و فردوس نیفتاده بود؟ از چهل روز پیش که رانده شده بودند آن ور کارون، به هر کجای شهر که میشد اندیشیده بود. به ریلهای ممتد و بی انتهای راه آهن، به بازار ماهی فروشها، به شبهای کارون، به بلمی که معلوم نبود نیمه های شب کجا میرفت. به عطر نخلهای لب شط، به مسجد جامع با منارهای فیروزهای که محل دیده بانی شده بود، به عطش بچهها، به شوقی که غریبهها برای جنگیدن در شهر داشتند، به رفاقت که هیچگاه نخوانده و نشنیده بود، به هر کجا و هر چیز الا سینما.
همان جا وسط صندلیها چرمی سوخته نشسته بود زمین. راستی آن که چراغ قوه میزد و لای صندلیها میگشت که بود؟ هیچ وقت بیرون توی خیابان ندیده بودمش. در آن تاریکی فقط نوری بود که می افتاد بر شانهها و سرها و صندلیهای خالی. گاه که وقت میکرد و چشم از پرده میگرفت پر هیب مردی را میدید که نمی شد حدس زد چند سالش است. پیر است یا جوان. فقط چراغی میدید که در تاریکی سالن نور میانداخت که یعنی از این ور یا آن ور یادش بخیر . رفته بود تو بحر پرده سفیدی که دیگر سفید نبود و پرده نبود. پرده هفت در سه. پرده نمایش. دو طرف پرده عریض نمایش پردههای مخمل سرمهای چین دار بلندی میانداختند که قبل از هر نمایش کنار میرفت تا سفیدی پرده در آن تاریکی مطلق دل هر ببنندهای را ببرد و او در آن لحظه، منتظر تاریکی بود که سر به لاله گوش فردوس بگذارد و بگوید: شروع شد.
اگر میخواست میتوانست همان دم، تمام مردمانی که روزی روی این پرده جان گرفته بودند و ساعتی با او زندگی کرده بودند دوباره زنده کند: رم شهر بی دفاع چه مردمانی... لعنت بر سینما. لعنت بر این حافظه. به خودش نهیب زده بود که یعنی چه؟ که این طور بی خیال زیر خمپارههای کور نشستهای به سیر کردن پردهای که دیگر پرده نبود. نیم ساعت یک ساعت دیگر بر میگردی آن ور کارون آن وقت... دست خودش نبود. میخواست فکر نکند، ولی تکیه به دیواری داده بود که عطر آن سالها را میداد. عطر عربی، عطر عربی فردوس. با آن گردن سفید و باریک با موهای شبقی که میریخت پس گردن. و گاه دم اسبی میبست. موها لوله شده پس سر، قدم که برمیداشت انگار بیدی را بجنبانی. لعنت بر سینما. چه میشد اگر پیچیده بود به راست یا همان طور که ایستاده بود بر میگشت عقب. آن وقت دیگر سینمایی در کار نبود. سینمایی که بوی عطر آن سالها را بدهد.
چطور میتوانست بعد برگشت اینها را بگویید؟ جواب این تاخیر را چه می داد؟ میگفت وسط معرکه وقتم را تلف چه کردهام؟ اطلاعاتم را برای چه به خطر انداختهام؟ به خاطر سینما؟ به خاطر فردوس؟ شاید وقتی دیگر... میدانست که نمیتواند. خواسته بود جوری خودش را مجاب کند. گفته بود شاید شناسایی بعدی. حتی بلند شده بود تا هوا تاریک بود از سینما بزند بیرون. ولی پاها به اختیارش نبود. نتوانسته بود. دوباره برگشته بود سوک همین دیوار ترک خورده. آن وقت یاد فرارهای مدرسه افتاده بود. یاد خنکای تابستان. اصلا سینما همین بود: نرمه بادی که بر سینه کارون مینشست و موج روی موج میخزید بر پوست نرم و نازک سینهاش مینشست تا بتواند هی رکاب بزند و رکاب بزند با دوچرخهای که طوقه درستی نداشت و ترمز نداشت، ولی میرفت.
راستی حالا فردوس کجا بود؟ اگر زنده باشد حتما مثل زینب و ننه آواره شیراز است یا از این شهر به آن شهر سرگردان. یعنی می شد یک بار دیگر دیدش؟ پیدایش کرد؟اما با کدام نشان؟ اصلا کجا باید دنبالش میگشت... خانهشان رو به روی مدرسه راهنمایی بود. راهنمایی ندای حق. بته های بلند سرخ خرزهره از سر دیوارشان بال زده بود و رسیده بود تا زیر پنجرهای که فکر میکرد حتما اتاق فردوس است. پنجرهای در حصار گلهای سرخ. چه شبهایی که رکاب زنان خودش را رسانده بود زیر ساقههای بلند خرزهره فال گوش ایستاده بود. تا یک بار دیگر صدای فردوس را بشنود که صدا میزد سینما سین را میکشید. انگار که چیزی را زیر زبان مزه مزه کند و سینا به جای صدای فردوس، صدای پلق پلق حاج نواب پدر فردوس را میشنید که با بوی خوش عطر تریاک و آجرهای نم زده قاتی شده بود و مییچیده توی کوچه. و صبحها میان آن همه پسری که میرفتند به طرف ندای حق، دختری ترکهای و بلند بالا، در رپوش سورمهای انگار که نرمه برفی روی شانهاش نشسته بود خرامان خرامان میزد به دل پسرها و میرفت و سینا دل نگران چشم ازش نمیگرفت تا گم میشد توی کوچه پشتی. حالا تا کی دوباره عصر شود و بادکی بلند شود تا سینا بنشیند بر ترک چرخی که نه طوقه درستی داشت و نه ترمز آن وقت هی رکاب بزند و رکاب بزند.
دیگر دیر شده بود ولی مانده بود که همه جا رنگ بگیرد. بلند شد.کاغذها را لوله کرد. آنور کاروان سر فرصت کروکی خانه سربازها را میکشید و می داد دستشان پشت سر کوچه خالی و خاکی بود. نمی دانست چه در انتظارش است. از ذهنش گذشت، نکند چیزی ببیند که اصلا انتظارش را نداشت سربازی زیتونی پوش، دوش به فنگ، حاضر به یراق، یا نه، پایی خشکیده و مانده یا دستی که به انتظار سر از زیر خاک برآورده هوا را چنگ میزند. مکث کرد. این چه خیالاتی است. نکند راست باشد. اصلا نکند اشتباه آمده باشم؟ بلبلی آن دورها میخواند. گوش داد. صداش میرسید. کوتاه، ولی واضح. نکند این هم خیال است. باورش نمیشد که هنوز شهر پرندهای مانده باشد. چه رسد به خواندن ولی بود. همین طور که خانه فردوس نرسیده به انتهای کوچه بود و اشتباهی در کار نبود. آن ور کوچه سه در مانده به خانه حاج نواب پدر فردوس، خانه میرزا یوسف خطاط بود. هنوز شرجی پیش از ظهرها یاداش مانده بود که چطور از مدرسه فرار میکرد. وقتی میرسید زیر پنجره باز میرزا، چهره تکیده و آفتاب سوخته میرزا را میدید. که دل بالا زیر پنکه سقفی، لخت خوابیده بود. تا تک هوا بشکند و او یک لاپیراهن بزند بیرون. تکیه به تنها نخل دم در داده، جیر جیر قلم دزفولیاش را بلند کند: روزگار وصل نزدیک است.
درست آمده بود. کوچه خودش بود و خانه همان. در آهنی تاب برداشته بود و لنگه دیگرش وسط کوچه آبکش افتاده بود. پا گذاشت توی حیاط . کمر بته خرزهره زیرا آوار دیوار خمیده بود، با برگهای سبز سیر، برگهای سبز خاکی. خاک سیاه و باروت گرفته از کنار حوض پر از خاک گذشت.
دیوار همسایه بغلی خوابیده بود توی حوض جای درنگ نبود. هر آن ممکن بود کسی از جلوی در بگذرد.
پا گذاشت توی ایوان. صدای قرچ و قروچ شیشههای شکسته پنجرهها سقف رُمبیده هال، مگر کم جنازه دیده بود که حالا زیر پایش را میگشت؟ ایستاد اینجا حتما اتاقی بوده که بساط حاج نواب را از آن می دادند. توی ایوان و فردوس شاید از همین جام شکسته پدر را زیر نظر داشته که چطور قلیان چاق کرده و گل به سر را از دست مادر میگرفته. کمر به دیوار داد، آرام سرید پایین. کنج دیوار نشست. دیگر چه میخواست؟ کافی نبود؟ اصلا به خیال هم نمیدید که روزی پا توی این خانه بگذارد. ولی حالا بود. تنهای تنها، یعنی اینها جزو اولینهایی بودند که شهر را ترک کردهاند یا جزو آنهایی که حتی فرصت نکرد بودند سفره ناهارشان را جمع کنند؟ به نظر همه چیز خانه سرجایش بود. اگر خاک را پس میزد شاید اهالی خانه را پیدا میکرد. همین جا، دور هم حتی فردوس را با آن موهای دم اسبی. دیگر چه جای ماندن؟ چرا نشستهای؟ این هم خانهای است مثل هزاران خانه توپ خورده دیگر. مگر نه؟ بلند شد. بنشیند که چه؟ حتی نمیداند دختری که خودش را به خاطر او به خطر انداخته زنده است یا مرده.
پیچیده توی هال. ایوان چند قدمی بیشتر نبود. سمت راست اتاق یگری بود. خواست برگردد توی ایوان بی خیال اتاقهای دیگر. اگر رفته بود، حالا دیگر وسط کاروان بود، یا حتی رسیده بود آن طرف. بچهها چه فکر میکنند؟ نکند کسی را امشب بفرستند دنبالم؟
صدایی آمد. گوش تیز کرد. کاغذ پارهها حتما دفتر مشق فردوس است. یا برادر و خواهرها، پیچیده به سمت اتاق بالایی. می دانست که دیگر نمیرسد. ولی چیزی از درون نهیبش می زد. کاش برمیگشتی آن هم حالا که رسیدهام. اینجا یاد دستی که هوا را چنگ میزد افتاد. همان میزد افتاد همان دستی که خودش تصور کرده بود شاید پشت این دیوار باشد. ایستاد صدای کاغذ میآمد. شاید برنامههای مدرسهای که هیچ وقت باز نشد در آن نوشته بودند. زنگ اول فارسی، زنگ دوم تاریخ. پس کجا بود. نگاه کرد: کوت رختخوابها زیر خاک. نیمه شکسته صورت شاه عباس و دو حدقه سیاه که از بالای دماغ ترک خورده و زل زده بود به سقف بعد کاغذ بود. چسبیده به دیوار. وسط قالب خالی تاقچهای که روزی به رنگ آبی نفتی بود.
رفت جلوتر بریده روزنامه بود. 3 گوشه روزنامه جا مانده بود به دیوار به پونزهای براق مسی. بریده را صاف کرد. دختری برنو به دست، بالا سر جوانی نیم خیز نشسته بود. از پاچه شلوار جوان خون شره کرده بود. زمین و چشمان نگران دختر، برای لحظهای خیره دوربین مانده بود.
و بالاتر، عکس دست جمعی خانواده پیرمرد و پیرزنی ایستاده سه دختر به ترتیب قد دم پای پدر و مادر به زانو نشسته بودند. دختر وسطی را میشناخت .همین طور آن یقه سفیدی که وقتی راه میرفت. انگار نرمه برفی که میخواست از سرشانههایش بریزد ولی آن که پای جوان را مداوا میکرد که بود؟ چه نسبتی این عکسها با هم داشتند یعنی عکاس میخواست چه بگوید؟ خیره چشمها شد. خودش بود. آن نگاه رمیده را که هیچ گاه رام نشد، میشناخت چه بزرگ شده بود ولی خسته و رنجور.
پایین عکس تاریخ خورده بود 10/7/59 این تاریخ را نباید از یاد میبرد.
*مجید قیصری
منبع : خبرگزاری فارس