• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 197
تعداد نظرات : 62
زمان آخرین مطلب : 4588روز قبل
طنز و سرگرمی
روزی ملانصرالدین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟
جمعه 31/3/1387 - 1:27
طنز و سرگرمی
یک روز ملانصرالدین الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است
جمعه 31/3/1387 - 1:23
طنز و سرگرمی
شخصی در حالت نزع افتاد . وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه ی پوسیده بطلبند و کفن او را سازند .
گفتند :

غرض از این چیست ؟
گفت : تا چون منکر و نکیر بیایند پندارند که من مرده ای کهنه ام زحمت من ندهند .
جمعه 31/3/1387 - 1:17
طنز و سرگرمی
قلندری نبض به طبیب داد . پرسید که : مرا چه رنج است ؟
گفت : تو را رنج گرسنگی است و او را به هریسه ( آش – حلیم )مهمان کرد . قلندر چون سیر شد گفت :در لنگر ما ده بار دیگر این رنج دارند .
جمعه 31/3/1387 - 1:16
ادبی هنری
پادشاهی را مهمی پیش آمد ، گفت :اگر این حالت به مراد من برآید، چندین درم دهم زاهدان را .
چون حاجتش برآمد وتشویش خاطرش برفت ، وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد . یکی را از بندگان خاص کیسه ای درم داد تا صرف کند بر زاهدان . گویند غلامی عاقل و هوشیار بود ، روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم ها بوسه داد وپیش ملک بنهاد وگفت :
زاهدان را چندانکه گردیدم نیافتم .
گفت :
این چه حکایت است ؟ آنچه من دیدم در این ملک چهارصد زاهد است .
گفت :
ای خداوند جهان آنکه زاهد است نمی ستاند و آنکه می ستاند زاهد نیست
جمعه 31/3/1387 - 1:13
خواستگاری و نامزدی

على (ع ) مكرر در حضور مردم از فرزندان خود پرسش هاى علمى مى كرد و گاهى جواب سؤال هاى مـردم را بـه آنـهـا مـحـول مـى فـرمـود.
یـكـى از نـتـایج درخشان این عمل , احترام به كودكان و بزرگداشت شخصیت آنان بود.
روزى عـلـى (ع ) از فـرزنـدان خـود حسن و حسین (ع )در چند موضوع سؤال هایى كرد و هر یك با عـبـاراتـى كوتاه , جواب هایى حكیمانه دادند.
آن گاه حضرت متوجه حا اعور كه در مجلس حاضر بود گردیدوفرمود: این سخنان حكیمانه را به فرزندان خودتان بیاموزید, زیراموجب تقویت عقل و مل اندیشى و صاحب نظرى آنان مى گردد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:32
خواستگاری و نامزدی

سـهـل شـوشترى از بزرگان عرفاست كه در سن هشتاد سالگى ,به سال 283ه.
ق از دنیا رفت .
او مـى گـویـد: مـن سـه سـاله بودم كه نیمه هاى شبى دیدم دایى ام محمدبن سوار از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است .
یك بار به من گفت : پسرم , آیا آن خداوندى كه تو راآفریده یاد نمى كنى ؟ گفتم : چگونه او را یاد كنم ؟ گفت : شب , هنگامى كه براى خواب در بسترت مى آرمى , سه بارازصمیم دل بگو: خدا با من است و مـرا مى نگرد و من در محضر اوهستم .
چند شب همین گفتار را از ته دل گفتم .
سپس به من گـفـت :ایـن جـمـلـه ها را هر شب هفت بار بگو.
من چنین كردم .
شیرینى این ذكردر دلم جاى گرفت .
پس از یك سال به من گفت : آنچه گفتم در تمام عمر تا آن گاه كه تو را در گور نهند از جان و دل بگو, كه همین ذكر ومعنویتش دست تو را در دو جهان بگیرد و نجات بخشد.
بـه ایـن تـرتـیـب نـور ایـمان به توحید, در دوران كودكى در دلم راه یافت و بر سراسر قلبم چیره شد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:31
خواستگاری و نامزدی

مادر استاد شهید مطهرى كه از زنان فهمیده و با سواد و سخنورروزگار ماست , در مورد شهید مطهرى كه فرزند چهارم ایشان بود,فرمود: در زمانى كه استاد مطهرى را هفت ماهه حامله بودم , در خواب دیدم كه در مسجد فریمان , تمام زنان روستا نشسته اند و من نیز آن جاهستم .
یك دفعه دیـدم كـه خـانـمى محترم و بزرگوار كه مقنعه داشت واردشد, در حالى كه دو خانم دیگر همراه ایشان بودند.
هر یك گلاب پاشى را در دست داشتند.
آن خانم به دو زن همراه خود گفت :گلاب بـریـزیـد و آنـهـا روى سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند.
وقتى به من رسیدند, سه دفعه روى سرم گلاب ریختند.
ترس مرا گرفت كه نكند درامور دینى و مذهبى ام كوتاهى كرده باشم .
ناگزیر از آن خانم پرسیدم :چرا روى من سه دفعه گلاب پاشیدند؟ ایـشـان در جـواب گـفـت : بـراى آن جـنینى كه در رحم شماست .
این بچه به اسلام خدمت هاى بزرگى خواهد كرد.
لـذا وقـتى مرتضى به دنیا آمد, با بچه هاى دیگر فرق داشت , به طورى كه در سه سالگى , كت مرا بر دوش مـى انـداخـت و به اتاقى دربسته مى رفت و در حالى كه آستین هاى كت به زمین مى رسید, به نمازخواندن مى پرداخت .

رسول اكرم (ص ) مى فرماید: خوش بخت كسى است كه در شكم مادر سعادتمند باشد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:30
خواستگاری و نامزدی

 

مردى به نام شریك بن اعور كه بزرگ قوم خود بود و در زمان معاویه زندگى مى كرد, شكل بدى داشـت .
در یـكى از روزهایى كه معاویه در اوج قدرت پوشالى اش بود, شریك بن اعور به مجلس او آمـد.
مـعـاویـه از اسم نامطبوع وى و پدرش و نیز از شكل بدش استفاده كرد واو را به باد تحقیر و اهانت گرفت .
معاویه گفت : نام تو شریك است وبراى خدا شریكى نیست .
تو پسر اعورى و سالم از اعـور
 

بـهـتـراست .
صورت بدگلى دارى و خوشگل بهتر از بدگل است .
چراقبیله ات تو را باوجود این همه نقص و زشتى به سیادت و آقایى خودبرگزیده اند؟ شـریـك در جـواب گفت : به خدا قسم تو معاویه هستى و معاویه ,سگى است كه عوعو مى كند تو عـوعـو كردى , پس نامت را معاویه گذاردند.
تو فرزند حربى و صلح از حرب

بهتر است .
تو فـرزندصخرى و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است .
با این همه چگونه به مقام زمامدارى مسلمانان نائل آمدى ؟ سخنان شریك بن اعور, معاویه را خشمگین ساخت .

در روایـات هـست كه یكى از حقوق فرزند بر پدر, انتخاب نام نیك است .
اگر نام خوب باشد كودك سعى مى كند با معناى آن اسم ,خود را تطبیق دهد.

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:29
خواستگاری و نامزدی

خـانم معلمى از كشور ایتالیا, كه به آیین حضرت مسیح بود,نامه اى را كه از ابراز محبت و علاقه به امـام و راه او آكـنـده بود, همراه بایك گردن بند طلا براى ایشان فرستاده و متذكر شده بود كه : ایـن گـردن بـنـد را كه یادگار آغاز ازدواجم هست و آن را خیلى دوست دارم ,تقدیم محضر شما مى نمایم .
مدتى آن را نگه داشتیم .
در آخر با تردیداز این كه امام آن را مى پذیرد یا نه , همراه ترجمه نـامـه , خـدمـت مـعـظـم لـه بـردیـم .
ایـشـان نـامـه و گـردن بـنـد را گرفت و روى میزى كه كنارشان قرارداشت گذاشت .
دو سه روز بعد اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله اى را آوردند كه پدرش در جبهه مفقودالاثر شده بود.
امام وقتى متوجه شد, فرمود: الن او را داخل بیاورید.
سـپـس او را روى زانـو نـشاند و صورت مبارك خود را به صورت كودك چسباند و دست بر سر او گـذاشـت .
مدتى به همین حالت , آهسته با او سخن مى گفت .
با آن كه فاصله ما با ایشان كمتر از 5/1 متر بود,حرف هاى ایشان براى ما مشخص نبود.
سرانجام آن كودك , كه در آغازافسرده بود, در آغوش امام خندید و به دنبال آن , امام هم احساس سبكى و انبساط كرد.
آن گاه دیدیم كه معظم له هـمـان گـردبـنـد را بـرداشـت و بـا دست مبارك خود به گردن دختر بچه انداخت و آن دختر بچه درحالى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجید از خدمت امام بیرون رفت .

پنج شنبه 30/3/1387 - 15:27
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته