• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 88
زمان آخرین مطلب : 4297روز قبل
رمضان

اگر وجود خود را به زمینی تشبیه کنیم، تهذیب نفس و اخلاق، همچون زدودن علف های هرز و شاخ و برگ های آفت گرفته از مزرعه و باغ زندگیست.

آراستگی به کمالات معنوی نیز، مثل شکفتن غنچه و به برگ و بار نشستن آن است.

گاهی موعظه و حکمت، بذز این مزرعه وجود است، گاهی تنبه و بیداری، زمینه سازِ شکفتنِ گلِ کمال،

گاهی قرار گرفتن در مدار یک روح قوی و جاذبه عرفانی، انسان را بالا می کشد و از خاک به افلاک می برد.

گاهی هم ، مجلس و محفل با شورو حالی،فطرت را گرم و روشن و شکوفا می سازد و انس با خدا را فراهم می کند.

 

«رمضان» مجموعه ای از همه این زمینه ها و عوامل و فرصتی برای شکفتن است؛

هم بهارِ قرآن و موسمِ نیایش و رازو نیاز است؛

 هم فصل حضور در میعادگاهای معنویت بار مساجد و نمازها و مجالس قرائت و دعا و حالو حضورو احیاست؛

هم موسم نشستن بر مائده ی تقوا و عفاف و بهره مندی از ضیافت خداو قرآن است؛

هم  ذخیره سازی عمل صالح و حسنات، و هم زدودن آثار سیئات و توبه از گناهان و پاکی از رذایل.

اگر تلاش در مسیر «خود سازی» تکلیف مادام العمر هر یک از ماست؛ این وظیفه در « ماه خدا» دو چندان می شود و

رها شدگان از دام ابلیس و نجات یافتگان از چنگ عادات زشت و زندان « هوای نفس» نیز در این موسم خدایی بیش از فرصت ها و مناسبت های دیگرند.

در رمضان، بیش از اوقات دیگر روزه دار در پی «عمل طبق وظیفه» و مراعات «صحتِ عمل» و « درستیِ عبادت» است.

 

رمضان یک الگو و سرمشق است، برای اینکه ثابت کند که «می شود».

آری می شود؛

می شود بر نفس اماره غلبه کرد، می توان حرص و آز و شهوت رامهار کرد؛

می شود به خاطره «خدا» از خواسته های « خود» چشم پوشید؛

می شود با تقویت اراده و تصمیم جدی، حتی ساعتی پیش از اذان صبح بیدار شد و با شب و ستاره و افق و اذان و نمازِ اولِ وقت انس گرفت.

رمضان تمرینی برای «می توانم» و دلیلی برای اثبات «می شود» است.

از امساک این ماه و معنویت این فصل ، توشه و الگویی برای همه سال بگیریم و درس ها را تکرار کنیم.

این گونه  می شود رمضان را به «الگویی معنوی» تبدیل کنیم.

جمعه 18/9/1390 - 19:58
شعر و قطعات ادبی

مداد رنگی ها مشغول بودند...

به جز مداد سفید!

...هیچ کس به او کار نمی داد!

همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمی خوری...

 

یک شب که مدادرنگی ها، توی سیاهی شب گمشده بودند...

مداد سفید تا صبح کار کرد!!!

ماه کشید...

مهتاب کشید...

و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک تر شد...

 

صبح توی جعبه مداد رنگی ،جایِ خالیِ او

با هیچ رنگی پر نشد!

جمعه 18/9/1390 - 19:56
مهدویت

 

 

تمام آب ذهنیتمان کدر شده و آیینه دلهامان را غبار کدورت...پس تو کجایی؟؟؟دیگر برای مرداب شدن ذهنیتمان و جرم گرفتن و محو شدن شفافیت آیینه هامان  چند قدمی نمانده، عزیزا پس تو کجایی؟ امروز دوباره جهان دل از  کدورت می شوید...و تو  می آیی و کاش برای همیشه بیایی!

حجم نفس هامان سنگین است و چشم ها مان پر از زلال اشک درد،

لب هامان لرزان ،دست هامان تهی برای روز میلاد تمام خوبی ها!!!پس تو کجایی؟؟؟

چقدر می خواهی رنج بکشی!؟

 من چقدر باید  تو را برنجانم!؟خسته ام از این همه آزار،پس تو کجایی؟؟؟ تو دوباره می آیی و زمین و زمان حضورت راحس می کنند...کِی می شود این احساس ها را لمس کنیم...مردیم از این همه جدایی...خوش به حا ل آنانی که با عشق در جمکران تو سجده شکر به جا می آورند...خوش به حال آنانی که تو امروز دعاهاشان را به درجه اجابت می رسانی...
جمعه 18/9/1390 - 19:53
مهدویت

 

از دستِ غیبتِ تو شکایت نمی کنم

تا نیست غیبتی، نبوَد لذت حضور

خدای من،

 می دونم که گناهان زیادی کردیم

وتو باید یه وقت هایی به رویِ ما اخم بکنی!!!

و ما هزار ناله بزنیم؛

هزار باید بیایم در خونت؛

و تو باید هزار بار  راهمون ندی...

اخم بکنی!!!

ناز بکنی!!!

اون وقت دره بسته که  به رومون باز بشه ، قدرش رو می دونیم...

و می فهمیم که حضورت چقدر شیرینه؛

چقدر مزه داره...

اما خدای من،

می دونم  همون وقتی هم که راهمون نمیدی وبهمون اخم می کنی باز هم  یه جور دیگه به ما نظر داری!!!

             بی وفا

                         نگارِ من

                                  می کند به کارِ من

                                                       خنده هایِ زیرِ لب

                                                                             عشوه هایِ پنهانی...

 اما نه! حافظ قشنگ تر از شیخ بهاء گفته:

 

  «گرچه می گفت که زارت بکُشَم، می دیدم     که نهانش، نظری با منِ دل سوخته بود»

--------------------------------------------

 *دلم تنگ است این شب ها...

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:38
دعا و زیارت

وَاسمَع دُعائی اِذا دَعَوتُکَ...

( دعایم را هنگامی که تو را می خوانم بشنو...)

 

وَ آَقبِل عَلَیَّ اِذا نادَیتُکَ...

رو به من کن هرگاه با تو رازی می گویم..)

 

الهی...لَو اَرَدتَ هَوانی لَم تَهدِنی...

(خدای من...اگر خواری مرا می خواستی، هدایتم نمی کردی...)

 

اِلهی...اِن اَخَذتَنی بِجُرمی، اَخَذتُکَ بِعَفوِک،

خدای من...اگر مرا بخاطر جرمم مواخذه کنی،من تو را به عفوت بگیرم

 

وَ اِن اَخَذتَنی بِذُنُوبی ، اَخَذتُکَ بِمَغفِرَتِک،

و اگر به گناهم بگیری،من هم تو را به آمرزشت بگیرم

 

وِ اِن اَدخَلتَنیِ النّارَ، اَعلَمتُ اَهلَها اَنّی اُحِبُّک...

و اگر به دوزخم ببری، به دوزخیان اعلام می کنم که من تو را دوست دارم)

 

الهی...هَب لی قَلبَاً یُدنیهِ مِنکَ شَوُقَه...

(خدا ی من،به من دلی ده که اشتیاقش به تو ،موجب نزدیکیش به تو گردد...)

 

اِلهی لَم یَکُن لی حَولٌ فَانتَقِلَ بِهِ عَن مَعصِیَتِک الّا فی وَقتٍ اَیقَظتَنی لِمَحَبَّتِک..

 (خدایا،آن نیرویی که بوسیله ی آن خودم را از نافرمانیت منتقل سازم را ندارم،مگر در آن وقت که تو برای دوستیت بیدارم کنی)

 

اِلهی وَ اَلهِمنی وَ لَها بِذِکرِکَ اِلی ذِکرِک...

(الهی،شیدایی و شیفتگیِ یادِخودت را پیاپی در دلم انداز...)

 

وهَب لی کَمالَ الإنقِطاعِ اِلَیک...

(و بریدنِ کاملی از خلق، بسوی خودت به من عنایت کن)

 

                                                                      «فراز هایی از مناجات شعبانیه»

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:35
خانواده

خداوند...

می اندیشم امروز همان روز است که پس از مرگ و خفتنی کوتاه تر از زندگیِ کوتاه دنیا،

زنده و حاضر،بازگشته و در محضرت حاضرم...

 (انا نحن نحی الموتی...)

 شگفتم نیست، از اینکه آنچه حتی خودم از کردارم خاطرم نیست

پیش چشمم می آوری و رونمایی میکنی؛ که پیشتر وعده کرده بودی 

که کردارِ گذشته و آثار وجودی آینده ام را همه، ثبت خواهی کرد!

 (...ونکتب ما قدموا وءاثارهم...)

 اما شگفت و حیرت از  خویش دارم پروردگار!

که حتی با وجود چنین وعده ای روشن که در طول عمر به وضوح و مکرر بیم و بشارتم داده بودی...

که چگونه و چرا؟  

 غافل مانده بودم؟!!!

 (انا نحن نحی الموتی ونکتب ما قدموا وءاثارهم...)

 و می اندیشم اکنون  که خداوند..

.در لوح محفوظ تو،

من و اعمالم ثبت و شمارش شده بودیم و به شماره و اندازه ی خویش در محضر تو ،

و مقابلت حاضریم...

 (و کل شی ءٍ اَحصیناهُ فی اِمامٍ مبین)

 نمی دانم ندامت و طلب عفو به چه کارم می آید...

با آنکه هزار هزار مرتبه در وعده ات آگاهی آن ضمیمه کرده بودی ...

 که زمان بازگشت وندامت ...

 پیش از روز موعود است

،وپس از آن بازگشتی نیست!!!

 می اندیشم خداوند...

می اندیشم امروز،همان روز است...

 (انّا نَحنُ نُحی الموتی ونَکتبُ ما قَدّموا وَ ءَاثارَهم و کُلُّ شی ءٍ اَحصیناهُ فی اِمامٍ مُبین)

سوره یس:آیه 12

                                                            

خدای مهربانم...با کوله باری از گناه به در گاهت رو آورده ام،

 اما در آسمان چشمانم ستاره های تو می درخشد؛

و در دلم جوانه های امید شکفته است؛

پس مرا هدایت کن...

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:33
شعر و قطعات ادبی

- خدا: بنده عزیزم،منتظرت هستم تانماز شب بخوانی ودر سکوت شب تنها با من حرف بزنی

 - بنده: خدایا!  خیلی خسته ام...

 -  بنده من، پس دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر را بخوان،  دوست دارم صدایت  رابشنوم...

 - خدایا! برایم مشکل است نیمه شب بیدارشوم!

 - بنده ی من اشکالی ندارد،قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

 - خدایا! خوابم میاید،سه رکعت زیاد است...

 -  بنده من فقط یک رکعت بخوان!

 - خدایا،امروز خیلی خسته ام: آیا راه دیگری ندارد؟

 - بنده من،قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن وبگو یاالله...

 - خدایا،من در رختخواب هستم،اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد...

 -  بنده خسته ام،همانجا خوابیده تیمم کن وبگو: یاالله

 - بنده: هوا سرداست،نمی توانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!!!

 -  بنده من،در دلت بگو: یا الله...

                              اما... بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

 -  ملائکه من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او...خوابیده است، چیزی به اذان صبح نمانده،

 بنده ام را  با نوازش بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده،امشب با من حرف نزده...

 -ملائکه: خداوندا،او را بیدار کردیم اما باز خوابید...

 - ملائکه من،در گوشش بگویید: پروردگارت منتظر توست...

 - ملائکه: پروردگارا،بیدار نمی شود

 -  هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدارشو!!!

                           ... وخورشید از مشرق سربرمی آورد وبنده...

 - ملائکه: خداوندا،...نمیخواهی با او قهر کنی؟

                                          و خداوند : نه... او جزمن کسی را ندارد ...

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:31
مهدویت

 وقتی می بینم نسیم از دوری تو،بارها این عالم خاکی را دور می زند،تاشاید از تو خبری بجوید،

 و آنگاه که تو را نمی یابد مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار میزند و ناله جانسوز سر میدهد...

وقتی می بینم که خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگی ناپذیر هر روز از پشت قله های سر به

 فلک کشیده بیرون می جهد و غروب با چهره ای سرخ و غم آلود وبی رمق،به غار تنهایی اش پناهنده می شود...

 و مهتاب وقتی از زیارتت مأیوس می شود ،همچو شمعی قطره قطره آب می شود...

 وقتی می بینم که حسرت هم در فراقت،حسرت می خورد؛

                   و اشک از هجرانت اشک می ریزد؛

                               وناله از دوریت ناله می کند؛

                                     وغم از عشق رویت به غم نشسته...

 از خود شرمنده می شوم!!!

 از اینکه مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا شده ام وتو را

به فراموشی سپرده ام وهمه این وقایع را عادی تلقی می کنم؛

 آتشی بر جانم شرر می زند..

                                         یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم می کند

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:30
خانواده

وقتی دلم می گیره جایی بهتر از حرم آقا برای رسیدن به آرامش پیدا نمی کنم...

اما این بار غمِ دلم یه مدل دیگست... نیمه شبِ دیشب ، رفتم محضر  امام رضا (ع)برای عرض تسلیت، قصد رفتن نداشتم اما چشم تا باز  کردم تو سیل جمعیتی سیاه پوش بودم ... باورم نمی شد...

سنگین قدم بر می داشتم، صحبت های اطرافیانو می شنیدمو اما گوش شنیدن نداشتم.

از سر شب حال دیگه ای داشتم... این حالو عاشق خدا به دلم انداخت،برای همون 15شب جمعه قبلی که کربلا بوده...

بعد از عرض سلام و تسلیت به امام،زیاد حاشیه نرفتم چون دلم چیز دیگه ای می خواست...کربلا...آره  همون حسرتی که به دلم بوده و هست...

خدایا چرا اینقدر زیارت کربلا دور از ذهنمه؟؟؟

چرا همیشه بعید می دونم این سفر نصیبم بشه؟؟؟

نه به خاطر اسباب مادی که به چشم بهم زدنی مهیاست،اما...

عاشق خدا، قاصدک و همه دوستانی که مشرف شدن کربلا...خوش به سعادتتون ،

 اما می گم اگه این حسرت همیشه به دلم بمونه!!!

اگه  آقا نخواد هیچ وقت منو ببینه !!!

 تا بحال اینقد بی تاب  حسین نشده بودم ،بدی و خوبی حالم رو نمی دونم ولی طاقت ایستادن نداشتم ... گریه امانمو بریده بود...ادب زیارتو رعایت نکردم  یعنی نمی تونستم رو پا بایستم نشستم...تو حرم امام رضا با جدشون  امام حسین درد دل کردم...گفتم :آقا جون فدات شم ببین حالمو... خودت می دونی که دلم فقط کربلا می خواد... نه فقط برای خودم،برای همه آرزومندا،

نمی طلبی آقا... اصلا من بدم آره خیلی بدم ولی مگه بدها دل ندارن؟! 

یعنی می شه  منم یه روز کنار  شش گوشه ات ...

نمی دونم این مداحی با صدای کدوم بزرگواره، اما دیشب خوب یادم بود و ذکر دل و زبونم فقط همین بود...

کربلا...کربلا...اللهم ارزقنا

دلم می خواد پر بزنم،بیام به کربلات حسین.... بیام به بین الحرمین ... بشم منم فدات حسین.

 دلم دوباره پر زده به سوی بین الحرمین... گاهی دلم می گه خدا، گاهی می گه حسین حسین ...

چیکار کنم عقده شده ... دلم یه کربلا می خواد...

دلم می خواد کبوتری باشم بهم دونه بدی، یه گوشه ای از حرمت آقا بهم لونه بدی...

به دل می گم غصه نخور،یه روزی کربلا می ری... حاجتتو یه روزی از بی بی زینب می گیری ...

اگه یه روز خودمو تو کربلا ببینم چیزی شبیه معجزست برام...

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:15
دانستنی های علمی

 بعضی وقتها با خودم فکر میکنم مگه من چه گناهی کردم که خدا چنین مشکلی رو سر راه من قرار داد؟

 تو همین فکر بودم که یه داستانو دیدم و اسم داستان باعث شد اونو با دقت بخونم

داستان از این قرار بود که:

یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود، قلبش شکسته شده بود و بهترین

 دوستش هم او را ترک کرده بوده به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته !

مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد ؟

و دخترک جواب داد : البته من عاشق دست پخت شما هستم !

مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت :اه...! حالم را به هم می زنه !

مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد ،و دختر گفت : از بوش متنفرم !

این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری ؟

و دختر پاسخ داد که از آن همه بدش می آید .

 مادر با چهر ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت : بله شاید مهمه اینها به

 تنهای به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط

 کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت .

 خداوند نیز این چنین عمل می کند .

ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در

 حالی که فقط اومی داندکه این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی

 زندگی لازم است و منتهی به خیر می شوند .

 باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر

 ناخوشایند معجزه می آفرینند...

 مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل

 می فرستد وهر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند...

پنج شنبه 17/9/1390 - 17:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته