منتظر نمان که پرنده ای بیاید و پروازت دهد. در پرنده شدن خویش بکوش.
دکتر شریعتی
زیاد از حد خودت را تحت فشار نگذار بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری
گابریل گارسیا مارکز
اسمش اسکندر نبود ؛اما دنبال آب حیات می گشت. شنیده بود که خضر ،آب حیات را پیدا کرده است و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آوردند. اما از آن خبرها که او شنیده بود حالا هزار سال می گذشت. دیگر نه کوه قافی مانده بود که او پس و پشتش را بگردد ؛نه غار ظلماتی که او درونش را بکاود. حالا او در زمینی زندگی می کرد که هیچ کس نه به مرگ فکر می کرد و نه به زندگی و نه به جاودانگی. اما او هم به مرگ فکر می کرد و هم به زندگی و هم به جاودانگی؛ و می دانست مرگ را و زندگی را می شود در زمین پیدا کرد، جاودانگی را اما نه. او ولی در جستجوی همین بود، همین جاودانگی که نمی شد پیدایش کرد! از پشت سر اگر می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته ی فردا. اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت. برج و بارویی که خشت و گلش از لحظه بود. زمان دور تا دور زمین را فرا گرفته بود و هر چیز را ناپایدار و بی دوام می کرد. زمان به همه چیز پایان می داد؛ و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان!
او هر روز از دیوارهای زمان بالا می رفت و هر بار مأیوسانه می افتاد. روزی اما بالا رفت و بالا رفت و دیگر نیفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند، آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش می کرد از دیوارهای زمان بالا بیاید. جاودانگی ملتمسانه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت :دستم را می گیری؟ مرا با خودت به آن طرف دیوار می بری؟ آنجا که همه چیز پایان می پذیرد؟... آیا تو هیچ درد جاودانگی را چشیده ای؟!...
اما او پاسخی نداد و از دیوارهای زمان با شتاب پایین آمد و رفت و با اشتیاق روی یک وجب اکنون خود ایستاد و بلند بلند خندید. هیچ کس اما نمی دانست او چرا این همه روی اکنون خود می خندد! اسم اسکندر نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت !
عرفان نظرآهاری
پسرک بی آنکه بداند چرا ،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آنکه بداند چرا ،گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد ،بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می دانست که خواهد مرد ،اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه ی خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت :(کاش می دانستی که زنجیر بلندیست زندگی ،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است. و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟ و وای اگر شاخه ای را بشکنی ،خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ،ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری ،انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی زنجیر را گسسته ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. ) پرنده این را گفت و جان داد . و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
آن کس که زندگی و همه چیز خود را پشکش کرده است می تواند نام خدا را برگیرد.
هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد هیچ وقت باعث ریختن اشک های تو نمی شود
دوست داشتن از عشق برتر است. و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند ،پایین نخواهم آورد.
دکتر علی شریعتی