در كتاب تحفة المجالس روایت شده كه روزى فاطمه بنت اسد سلام الله علیها مادر امیرالمؤ منین علیه السلام در ایام طفولیت با چند نفر از دختران عرب به صحرا رفتند و بازى مى كردند كه ناگاه شیرى پیدا شد و همه دختران فرار كردند. ولى فاطمه علیها السلام نتوانست فرار كند در اینحال بود كه سوارى نزدیك شده و شمشیر خود را كشیده آن شیر را به دو نیم كرد فاطمه گردنبندى كه در گردن داشت گشوده و به رسم هدیه به آن سواره داد و دعاى خیر نمود، و به سلامت متوجه مكه گردید. و چون این خبر به پدر و مادر فاطمه رسید گریان و نالان متوجه صحرا گردیدند، و فاطمه را صحیح و سالم ملاقات كردند و از احوالاتش پرسیدند فاطمه كیفیت آمدن سواره را گفت پس ایشان به عقب سواره روان شدند كه او را به مكه آورده احسانى در حق او نمایند، به جایى رسیدند كه شیر را كشته دیدند، و هر چه جستجو كردند از سواره اثرى نیافتند. باز به مكه مراجعت نمودند، مدت مدیدى گذشته تا اینكه روزى حضرت امیر علیه السلام در ایام طفولیت با مادر خود مزاح و شوخى مى كرد، مادرش فاطمه علیها السلام به او گفت : اى فرزند تو كودكى با من مزاح مى كنى حضرت فرمود: اى مادر مگر قصه شیر و سواره را فراموش كرده اى ؟ آن سواره كه بود كه تو را از چنگ شیر نجات داد و خلاص كرد؟ مادرش گفت : میان من و آن سواره نشانى هست پس حضرت دست به آستین خود كرده و گردنبند مادرش را بیرون آورد و گفت : اى مادر ملاحظه كن ، ببین كه این همان گردنبند تو است یا نه ؟ مادرش گفت آرى . حضرت فرمود: آن سواره من بودم كه شیر را كشته و تو را نجات دادم
در كتاب مصابیح از تفاسیر اهل بیت علیهم السلام روایت كرده كه حضرت سلیمان هدهد را در میان طیور ندید، فرمود: چگونه است كه او غایب شده است ؟ پس اگر بیاید او را سخت عذاب مى كنم یا مى كشم چون به حضرت آمد، فرمود: اى هدهد كجا بودى اگر حجت و دلیلى بر من به جهت غایب شدنت نیاورى و نگویى تو را سخت عذاب مى كنم یا مى كشم هدهد گفت : بر تقدیر اینكه دلیل و حجتى نداشته باشم باز تو نمى توانى مرا بكشى . گفت : براى آنكه در هر پر من به خط سریانى كلمه یا على نوشته شده و این تاج كرامت از او بر سر من است . و بدین جهت مرا فخر بر مرغان دیگر است و دل من مملو از محبت على است حضرت سلیمان بسیار خوشش آمد و هدهد را پسندید و گفت : اى هدهد من نیز محبت آن ها را در دل دارم و چاكر محمد و على و اهل بیت ایشانم چونكه اعتقاد تو این است ، تو در امان هستى
در كتاب مفتاح الجنة به سند صحیح از محمد بن سنان منقول است كه گفت : روزى به خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رفتم چون نشستم خبر آوردند، كه یابن رسول الله شخصى از اهل چین در جلوى در ایستاده ، فرمود: اذن دخول دهید چون داخل شد به آن حضرت سلام كرد آن حضرت از او استعلام كرد كه مگر تو و اهل تو مرا مى شناسید؟ عرض كرد: بلى ! یابن رسول الله در شهر ما درختى است كه در مجموع سال هر روز دو مرتبه گل مى دهد كه یكى در اول روز و یكى در آخر روز، بر گلى كه در اول روز شكفته مى شود نوشته شده (( لا اله اله الله )) و در گلى كه در آخر روز شكفته مى شود، نوشته شده است (( على خلیفة رسول الله )) ما از این علامت علم به حال رسول خدا صلى الله علیه و آله و وصى و فرزندان او علیهم السلام داریم . و دوستان شما در آنجا بسیار است و مرا آرزوى زیارت و پا بسوى شما به اینجا آورده است (25).
در كتاب مفتاح الجنة روایت شده كه روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در منبر بصره مى فرمود: (( ایهاالناس سلونى قبل ان تفقدون )) یعنى از من سوال كنید از راههاى آسمانها به درستیكه من به آنها عرافم ، در آنجا مردى از میان قوم برخاسته عرض كرد: در این ساعت جبرئیل در كجاست ؟ آن حضرت نظر مبارك به جانب آسمان انداخت ، بعد به جانب مشرق و مغرب نظر كرد، اطراف قبه خضر و اطراف كره عنبر را ملاحظه فرمود جبرئیل را در هیچ یك ندید، متوجه همان مرد سائل شده و فرمود: اى شیخ تو جبرئیل هستى رواى مى گوید: پس بالهاى خود را هم زده پرواز كرد در آنحال حاضرین مسجد به ناله و فریاد درآمدند، گفتند: شهادت مى دهیم كه تو خلیفه رسول خدا هستى (26).
در كتاب فوائدالمشاهده از حضرت امیرالمومنین على علیه السلام روایت كرده ، كه آن حضرت فرمود: كه در وقت قبض روح مقدسه حضرت فاطمه علیهالسلام در نزدش نشسته بودم ، دیدم آن مخدره جواب سلام كسى را داد گفتم ، به كه سلام كردى ؟ عرض كرد به جناب جبرئیل كه آمده بود، به من سلام كرده و گفت : (السلام یقرئك السلام ) اى فاطمه خداوند به تو سلام مى رساند، حضرت امیر علیه السلام فرمود: دیدم دفعه دوم جواب سلام گفت !گفتم : به كه سلام گفتى ؟ عرض كرد: به میكائیل حضرت امیر علیه السلام مى فرماید: دیدم دفعه سوم آن مخدره رنگش زرد شد و چشمانش فرو رفت و گفت : (و علیكم السلام یا قابض الارواح عجل و لاتعذبنى ) و بعد عرض كرد: (( اللهم الیك لا الى النار)) یعنى خداوندا مرا به سوى رحمت خود ببر نه به سوى آتش جهنم . پس آن صدیقه طاهره به آن جلالت شاءن به چه قسم از خدا مى ترسید كه به امیرالمؤ منین عرض كرد یا على بعد از دفن من در سر قبر من بمان كه من از تنهایى قبر مى ترسم . پس اى برادر از غفلت خود هشیار باش ، ببین چه عمل لایقى تحفه مى برى كه در قبر مونست باشد، و امر دین را، سهل خیال مكن ببین بزرگان دین از براى امر دین چه مصیبتها كشیده اند، تا دین را رواج دهند(30).