دعا و زیارت
در غم جانسوز امروز یک مطلب یادم اومد که از کتاب شجره طیبه خونده بودم قشنگه بخونید شیخ طوسی به سند صحیح روایت کرده است که امام حسین (ع) در خردسالی دیر به سخن آمد، روزی رسول اکرم (ص) آن حضرت را به مسجد برد و در پهلوی خویش نگه داشت ، و تکبیر نماز فرمود . امام حسین (ع) خواست موافقت نماید ، درست نفرمود ، حضرت برای او بار دیگر فرمود و او نتوانست باز حضرت تکرار کرد تا آنکه در مرتبه هفتم درست فرمود . برای همین هفت تکبیر در اول نماز مستحب است . انشالله که خوشتون اومده باشه تقدیم به بخش مذهبی یاعلی مدد
يکشنبه 23/2/1386 - 12:46
دعا و زیارت
دوست دارم کز غم جانسوز عاشورا بمیرم بنده انکه باشم او را کز غم مولابمیرم
می کشد شرمم که بعد از او نفسهایم هنوزم جای دارد کز غم اینزندگانیهابمیرم
باسلام انشالله امام حسین از من گنه کار قبول کنه انشالله همه ما رو شفاعت کنه یاحسین
میدونستید بعد از شهادت امام حسین (ع) در عصر عاشورا وقایعی در کربلا رخ داد مانند : گریستن فرشتگان، پیغمبران ، اوصیاء ، اجنه ، اسمان ، زمین و سایر موجودات و پدیدار شدن انقلاب و دگرگونی د عالم وزیدن بادهای مخالف تغییر هوا ، کسوف خسوف ، سرخی آسمان ، تاریک شدن هوا ، پدید آمدن سرخی در آسمان و وقایع دیگر تقدیم به بخش مذهبی ادامه دارد یاعلی
يکشنبه 23/2/1386 - 11:53
دعا و زیارت
در یکی از روزهای جنگ صفین جوان نقاب داری از لشگر حضرت علی (ع) خارج شد جوانی دارای هیبتی عالی اثار شجاعت از وی ظاهر بود سن آن جوان حدود 17سال بود ، هنگامی که او مبارز طلبید دشمنان از وی خائف و ترسان شدند پس از این جریان بود که معاویه ابو شعثاء را برای مبارزه با وی انتخاب کرد ابو شعثاء گفت اهل شام مرا با هزار سوار برابر می دادند من یکی از پسرانم را که هفت نفرند به میدان خواهم فرستاد ، هر کدام از فرزندان ابو شعثاء که به میدان امدن به دست این جوان به هلاکت رسیدند تا اخر اینکه ابو شعثاء خشمگین شد و خود، اماده جنگ با این جوان شد اما او هم توسط این جوان به هلاکت رسید اصحاب امیرالمومنین علی (ع) از رشادت و شهامت این جوان ودلاوری او در جنگ تعجب کردن و چون آن جوان نقابی بر صورت داشت شناخته نمیشد هنگامی که آن جوان به جایگاه خود مراجعت نمود پدر بزرگوارش حضرت امیرالمومنین علی(ع) او راخواست و نقاب از صورت مبارکش برداشت که ناگهان مردم دیدن آن جوان قمر بنی هاشم ابوالفضل العّباس (ع) است . دوستان قشنگ بود به نظر من که عالی هست این یکی از داستانهایی بود که من در کتاب ((شجره طیبه)) خونده بودم و به عشق ابوالفضل (ع) گفتم تایپش کنم انشالله که آقا دست همه مارو بگیره یا ابوالفضل یک صلوات هم بفرستید ممنون (اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ) تقدیم به بخش مذهبی تبیان یاعلی مدد
شنبه 22/2/1386 - 13:17
طنز و سرگرمی
یه کچله میره سلمونی همه بهش میخندند میگه اومدم آب بخورم
یارو زنش سبزه بوده، سيزده به در ميندازتش بيرون
چهارشنبه 19/2/1386 - 16:14
دانستنی های علمی
با عرض سلام متاسفانه استقبالی که انتظارش رو داشتم از داستانها نشد خیلی کم بود به هر حال اینم چهارمین داستان و احتمالا اخرین داستان
داستان4 مرد بزنما
ژانويه سال 2002 بود. نيمههاي شب از صداي پارس سگهايم از خواب بيدار شدم. روي تخت نشستم و از پنجره به بيرون نگاه كردم. بيرون آنقدر روشن بود كه بتوانم تاحدودي دور و اطراف را ببينم و ناگهان از شدت تعجب در جايم ميخكوب شدم. چيزي كه ميديدم باوركردني نبود. موجودي شبيه به بز آنجا در بيرون خانه من زير درخت گردو راه ميرفت و سگهايم پشت سرهم پارس ميكردند و پشت پاشنه پاهايش را گاز ميگرفتند. اين موجود بيش از دو متر قد داشت و درست مثل انسان بر روي پاهايش ايستاده بود ولي شانههايش افتاده بود و كمي قوز داشت و درست مثل يك بز دو شاخ بر روي سر و ريش بلندي بر روي چانهاش ديده ميشد. دستهايش اندكي خميده بودند و ناخنهاي كثيفش خاكستري رنگ به نظر ميرسيد. پوستش به رنگ سبز متمايل به زرد بود و موهاي كمپشتي تمام سطح بدنش را پوشانده بود. تنه و پاهايش كاملا شبيه به يك انسان بلند قامت به نظر ميرسيد. من او را مستقيم از رو به رو نديدم ولي توانستنم نيمرخ او را دقيقا ببينم. او شبيه به يك مرد بود. فقط ميتوانم بگويم كه از ترس و تعجب نميتوانستم تكان بخورم (مرد بز نما) اصلا برنگشت تا مرا ببيند و فقط براي رها شدن از شر سگها قدمهايش را تندتر كرد و رفت. هنوز هم هرازگاهي شب هنگام صداي يك بز را ميشنوم و به ياد آن موجود ميافتم. شنيدن صداي بز در محل زندگي من كه در (نرماندي) در (تگزاس) است عجيب به نظر ميرسد زيرا در اين محل هيچكس بز نگه نميدارد.
منبع: مجله خانواده سبز
چهارشنبه 19/2/1386 - 14:40
دعا و زیارت
در معاد شناسي ايت الله دستغيب چنين امده که ملک الموت روح انسان را از پاي او خارج مي سازد تا کمتر زجر بکشد و شاهد مرگش نباشد ولي در افراد کافر ملک الموت روحشان را از چشمانشان به وسيله ي ميله هاي گداخته از اتش خارج مي سازد تا شاهد مرگ و زجر خويش باشند.
سه شنبه 18/2/1386 - 14:57
دانستنی های علمی
تصمیم گرفتم یک سری داستان ترسناک رو که در مجله خوندم رو برای شما بنویسم در ضمن اینو بگم که مطالبی که منبع داشته باشند من ذکر میکنم قسمت 3
داستان 3 مرد پرنده
ساعت دقيقا سه صبح بود كه من و دوستم تصميم گرفتيم بيرون برويم و در هواي تميز و باران خورده قدم بزنيم. خانه دوستم در يك مجتمع آپارتماني بود كه در ميان ساختمانهاي بلند آن يك زمين بازي براي سرگرمي بچهها ساخته بودند. ما به اين زمين بازي رفتيم و در همان بدو ورود چشممان به موجودي پرنده مانند افتاد كه درست بالاي سرسره نشسته بود و انگار داشت تغيير شكل ميداد. ارتفاع قدش تقريبا به اندازه يك انسان بود و پاهايش كاملا شبيه به پاهاي انسان بودند با اين تفاوت كه پشت پاهايش پر روييده بود. بازوانش درست مثل دستهاي انسان به نظر ميرسيد ولي بالهاي بزرگي به طول حدودا سه متر به آن چسبيده بود. صورتش به طرف ديگري بود و ما نتوانستيم چهرهاش را ببينيم. او حضور ما را احساس كرد و به سنگيني از روي سرسره پر زد و رفت. من هنوز هم نميدانم او چه بود. انسان بود يا پرنده؟ و تا آخر عمرم او را فراموش نخواهم كرد.
منبع: مجله خانواده سبز
سه شنبه 18/2/1386 - 14:44
دعا و زیارت
پيامبر بزرگ اسلام صلي الله عليه و آله در روايتى مردم را براى حل مشكلاتشان به سوى آراستگان به مهر و محبّت راهنمايى مىكند ، آنجا كه مىفرمايد :
« اُطْلُبُوا الْحَوائِجَ إلى ذِى الرَّحْمَةِ مِنْ أُمَّتِى تُرْزَقُوا وَتَنْجَحُوا فَانَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ : رَحْمَتى فِى ذِى الرَّحْمَةِ مِنْ عِبَادِى وَلاَ تَطْلُبُوا الْحَوائِجَ عِنْدَ القاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ فَلاَ تُرْزَقُوا وَلاَ تَنْجَحُوا فَإنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يَقُولُ : إِنَّ سَخَطِى فِيْهِمْ »
نيازمندىها و حوائج خود را در ميان امت من از آراستگان به مهر و محبّت بخواهيد تا به رزق و روزى دست يابيد و كامياب و رستگار شويد ، زيرا خداى عزّوجلّ مىفرمايد : مهر و رحمت من در ميان بندگانم نزد آراستگان به مهر و رحمت است ، نيازمندىها و حوائج خود را از سنگدلان مخواهيد كه به رزق و روزى نرسيد و كامياب نگرديد ، زيرا خداى عزّوجلّ مىگويد : خشم و غضب من در آنان است .
و در حديثى ديگر فرمود :
« إذا طَبَخْتَ مَرَقَةً فَاكْثُرْ مَاءَهَا وَاغْرُفْ لِجِيْرانِكَ مِنْها »
هرگاه آب گوشت پختى به آبش بيفزاى و براى همسايهات ظرفى از آن ببر .
سنگدلى و بىرحمى به اندازهاى مورد نفرت خدا و اولياى اوست كه آن را از سنگينترين و بزرگترين عقوبتهاى حق شمردهاند .
حضرت امام باقر عليه السلام مىفرمايد :
« مَا ضُرِبَ عَبْدٌ بِعُقُوبَةٍ أعْظَمَ مِنْ قَسْوَةِ الْقَلْبِ »
كيفرى بزرگتر از سنگدلى براى عبد مقرر نشده است .
همان طور كه كيفرى براى عبد بزرگتر از سنگدلى نيست و اين سنگدلى مايه و ريشه عذاب الهى در قيامت است ، نعمت و عنايتى براى عبد ، عظيمتر از رقّت قلب و مهر و مهرورزى و عشق و عاطفه نيست ، مهر و رقتى كه مايه و ريشه رحمت الهى و سبب به دست آوردن بهشت ابد و لطف سرمد در قيامت است .
سه شنبه 18/2/1386 - 13:59
دانستنی های علمی
تصمیم گرفتم یک سری داستان ترسناک رو که در مجله خوندم رو برای شما بنویسم در ضمن اینو بگم که مطالبی که منبع داشته باشند من ذکر میکنم
داستان 1 پاگنده
تعريف اين داستان برايم خيلي سخت است چون هربار كه آن را تكرار ميكنم از ترس برخود ميلرزم و به ياد آن صبح هولناك ميافتم. هربار كه در تاريكي باشم همان احساس تنهايي و اين احساس كه كسي مرا نگاه ميكند به من دست ميدهد. ساعت پنج صبح بود و شبنم صبحگاهي روي چادر صحرايي مرا پوشانده بود. نميدانم چرا ولي احساس خستگي نميكردم و به همينخاطر از چادر بيرون رفتم و در ميان مه به قدم زدن پرداختم. همانوقت بود كه خشخشي را جلوي خودم شنيدم. صداي مار نبود. نه مطمئن بودم ولي اين صدا باعث شد بنشينم و حركتي نكنم. تكان نميخوردم و فقط گوش ميدادم. در همانوقت صداي پاي چيزي را شنيدم كه در جهت مخالف من ميدويد. به داخل يك گودال دويدم و خودم را به درختي چسباندم. خودم را كنترل كردم و برگشتم و به سوي چادرم نگاه كردم. چيزي نديدم ولي احساس غريبي داشتم. دوباره به داخل گودال رفتم. چيزي پشت سر من بود. تقريبا سه متر آن طرفتر. گوشهايم را تيز كردم. صداي يكنواختي سكوت را برهم ميزد. صدايي مثل صداي موشهايي كه غذايشان را ميجوند. كمكم خورشيد از پشت كوه بيرون آمد و هوا را كمي روشن كرد. حالا ديگر ميتوانستم او را ببينم. اگر فقط كمي بلند ميشدم ميتوانستم چيزي را كه آنقدر سبب وحشت من شده بود به چشم ببينم. سرم را بلند كردم و خود را كمي بالا كشيدم. نفسي به راحتي كشيدم. چيزي آنجا نبود. با آرامش هواي خنك بامدادان را به درون ريههايم فرو دادم و برگشتم. ناگهان هولناكترين موجود روي زمين را به چشم ديدم. موجودي عجيب كه كمي آن طرفتر بيصدا به جلو ميرفت و از من دور ميشد. موجودي بلندقد كه بدنش باموي سياه پوشيده شده بود و دست و پاهايي دراز و تقريبا بيمو داشت. دو ساعت طول كشيد تا توانستم به خود جرات بدهم و از گودال خارج شوم و به چادرم برگردم و از آن جنگل جهنمي فرار كنم. وقتي داستان را براي ديگران تعريف كردم همه گفتند كه او (پاگنده) بوده است.
منبع: مجله خانواده سبز
دوشنبه 17/2/1386 - 14:32
دانستنی های علمی
تصمیم گرفتم یک سری داستان ترسناک رو که در مجله خوندم رو برای شما بنویسم در ضمن اینو بگم که مطالبی که منبع داشته باشند من ذکر میکنم
داستان 2هيولاي مكزيكي
اين خاطره مربوط به سه سالگي من است ولي آنقدر مادرم اين داستان را براي همه تعريف كرده است كه من آن را كاملا به خاطر دارم. آن روز من و مادرم به همراه خاله و داييام به ديدن مادربزرگ و پدربزرگ كه در شهر كوچكي در مكزيك زندگي ميكردند، ميرفتيم. مادرم ميگويد جاده از ميان كوهستان (سيرامادر) عبور ميكرد و همانجا بود كه آن موجود عجيب را ديديم. آن موجود شبيه به يك سگ بود ولي تفاوت بزرگي با يك سگ داشت. جثه آن تقريبا اندازه كاديلاك ما بود و چنگالهاي بزرگ وحشتناكي داشت. بدنش از موهاي سياه و ضخيم پوشيده شده بود و به نظر ميرسيد كه از حضور ما اصلا راضي نيست. دندانهاي پيش آن هيولا بلند و تيز بود بهطوري كه از دهانش بيرون زده بود و غرشكنان به طرف ماشين ما ميآمد. مادرم از ترس پاهايش را روي پدال گاز گذاشت و به سرعت از آنجا دور شديم. هنوز نميدانيم آن موجود چه بود؟ ولي اين را ميدانيم كه (سيرامادر) كوهستان بسيار بزرگي است كه نقاطي از آن هنوز اكتشاف نشده و ممكن است حيوانات عجيبي در آن يافت شود.
منبع: مجله خانواده سبز
دوشنبه 17/2/1386 - 14:32