حضرت داود (علیه السلام ) بر مسند قضاوت نشسته بود، دید دو نفر به حضورش آمدند و بر سر یك گاوى ، هر دو ادعا داشتند كه آن گاو مال من است ، از طرفى هر دو (بینه ) (گواه و دلیل بر ادعاى خود) داشتند. داود، متحیر ماند و فكرش به جائى نرسید، به محراب عبادتش رفت و از خداوند خواست تا او قضاوت كند. خداوند به حضرت داود خطاب كرد، آنكس را كه گاو در دستش است ، بگیر و اعدام كن ، و گاو را به دیگرى بده . حضرت داود بفرمان خدا عمل كرد، اینكار بر بنى اسرائیل ، گران آمد سخت ناراحت شده و بر آن معدوم ناله و گریه مى كردند (و از داود دلیل این كار را مى خواستند) حضرت داود به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا، این معما حل نشد، آنكس كه گاو در دستش بود، هم كشته شد و هم گاو از او گرفته شد؟، خداوند به او فرمود: این شخص معدوم ، پدر مدعى دیگر را دید كه افسار گاوى در دستش است ، او را كشت و گاو را از او گرفت ، اكنون به قصاص كشتن ، اعدام شد، و گاو هم به ورثه آن پدر كشته شده رسید، از این پس اگر مواردى همانند این مورد را براى قضاوت نزد تو آوردند فاحكم بینهم بما ترى و لاتساءلنى احكم بینهم حتى الحساب : (همانگونه كه در ظاهر مى بینى (طبق موازین ) قضاوت كن و از من مخواه كه من بین آنها داورى كنم تا روز قیامت (یعنى داورى همه جانبه من در روز قیامت است ، تو به ظاهر بر اساس موازین دینى قضاوت كن )(51)
امام صادق علیه السلام فرمود: حضرت داود پیامبر، در روز عرفه ، در بیابان عرفات جمعیت زیادى را دید كه مشغول دعا و راز و نیاز هستند، خودش از جمعیت جدا شد و رفت بالاى كوه عرفات و در آنجا به دعا و مناجات پرداخت ، پس از دعاء، جبرئیل بر او نازل شد و گفت خداوند فرمود: چرا بالاى كوه رفتى (گوئى ) گمان بردى صداى افراد را نمى شنوم (49) سپس جبرئیل داود را به كنار دریاى جده آورد و او را به عمق دریا برد، بقدرى به عمق دریا برد كه مساحت آن به اندازه چهل روز راه رفتن در روى زمین بود. داود در آن قعر دریا سنگى را دید، آن را شكست ، دید كرمى در میان آنست ، جبرئیل به داود گفت : خداوند مى فرماید من صداى این كرم را در میان این سنگ در قعر این دریا مى شنوم ، آیا گمان مى برى كه صداى كسى كه مرا (در هر جا) صدا مى زند بر من مخفى است ؟!
شخصى بود بنام (ثوبه ) همواره خود را به حساب مى كشید، تا روزى حساب كرد كه از عمرش حدود شصت سال گذشته است ، آنرا به روزانه حساب كرد، 21500 روز گردید (فكر كرد اگر روزى یك گناه كرده باشد اینقدر گناه كرده ) گفت : اى واى بر من كه با 21 هزار و پانصد گناه با خدا ملاقات مى كنم ، آه و فریادى از ته دل بركشید و بیهوش به زمین افتاد، دیگر به هوش نیامد و از دنیا رفت .(48)
فتحعلى شاه (دومین شاه قاجار) خیلى ارادت به مرجع ربانى زمانش میرزاى قمى (44) داشت ، هر وقت به قم مى آمد به زیارت میرزاى قمى مى رفت ، میرزا نیز ناگزیر مى شد گاهى با او همصحبت شود، میرزا همواره او را نصیحت مى كرد، او ریش بلندى داشت كه از شال كمر مى گذشت ، روزى میرزاى قمى ، دست به ریش فتحعلى شاه كشید و فرمود: (اى پادشاه كارى نكنى كه این ریش فرداى قیامت به آتش جهنم بسوزد) (در اینجا بیاد سخن امیرمؤ منان على (ع ) افتادم كه در گفتارى پس از ذكر اهمیت بسیار امر به معروف و نهى از منكر فرمود: وافضل من ذلك كلمة عدل عند امام جائز : (از همه اینها مهمتر سخنى است كه براى دفاع از عدالت در برابر پیشواى ستمگرى گفته مى شود)(45) میرزاى قمى از فتحعلى شاه كنار مى كشید، نمى خواست ، با او همصحبت شود، روزى به او گفت : عدالت را رعایت كن ، من ترس آن دارم كه تماسم با تو مرا مشمول این آیه كند كه خداوند مى فرماید: ولا تركنوا الى الذین ظلموا فتمسكم النار : (تكیه بر ظالمان نكنید كه موجب شود، آتش شما را فرو گیرد)(46) شاه در پاسخ گفت : من شنیده ام روایتى نقل شده كه اگر كسى در دنیا سنگى را دوست داشته باشد در آخرت با آن محشور مى شود از این رو دوستى با تو را دارم به امید آنكه در آخرت در بهشت نیز با تو باشم .(47) نگارنده با یك واسطه از مرحوم آقا میرزا على محدث زاده (فرزند حاج شیخ عباس قمى ) شنیدم : فتحعلى شاه ، دخترى داشت ، دلش مى خواست ، همسر فرزند میرزاى قمى گردد. این علاقه از اینجا شروع شد كه : (روزى فتحعلیشاه به قم آمد و وارد بر میرزاى قمى شد، با هم در اطاقى نشسته بودند، فتحعلیشاه دید، جوانى بسیار با ادب و با جمال ، چاى و... مى آورد و از آنها پذیرائى مى كند) از میرزا پرسید، این جوان چه نسبتى با شما دارد؟ میرزا گفت : (پسر من است ). فتحعلیشاه كه شیفته جمال و كمال جوان شده بود، به میرزا گفت : (دخترى دارم ، دوست دارم كه همسر پسر شما شود!) میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست ، از این تقاضا بگذر، فتحعلیشاه اصرار كرد و گفت باید حتما این كار، عملى شود، میرزا ناچار فرمود: پس یك شب به ما مهلت بده تا فكر كنیم ، فتحعلیشاه یكشب مهلت داد. نیمه هاى آن شب ، میرزا براى نماز شب برخاست ، در آغاز نماز عرض كرد: (خدایا من مى دانم كه این وصلت باعث مى شود كه محبت من به تو كم گردد، اگر این وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان ) مشغول ركعت دوم نماز شب بود كه همسرش آمد و گفت : پسرت دل درد گرفته است ، در ركعت چهارم بود كه همسرش آمد و گفت پسرت حالش خیلى خراب است ، سرانجام در قنوت ركعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند كه پسرت از دنیا رفت . میرزاى قمى پس از نماز به سجده افتاد و شكر خدا را بجا آورد كه از این بن بست ، خلاص شده و نجات یافته است ، و در نتیجه مشكل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد. جالبتر اینكه باز به نقل نامبرده : میرزاى قمى (اعلى الله مقامه الشریف ) نامه اى به فتحعلى شاه نگاشت و در ضمن آن نوشت : (من مختصر محبت و ارتباطى هم كه با تو داشتم آنرا هم بریدم ، من از تو متنفرم ، و پنجشنبه از دنیا خواهم رفت ) نامه را مهر كرد و براى فتحعلیشاه رسید، فتحعلیشاه فورا دستور داد كالسكه خود را آوردند، سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلكه با میرزا دیدار كند، به على آباد قم كه رسید، خبر رحلت میرزاى قمى را شنید، دستور داد، جنازه را دفن نكنند تا به قم برسد، خود را به قم كنار جنازه میرزاى قمى رساند و گریه و زارى كرد و گفت : (اى میرزا تو مرا رد كردى ، ولى من تو را دوست دارم ). آرى این است ، پرهیزكارى و پاكى یك عالم ربانى و خداترس كه این چنین مراقب است تا مبادا با ظالمان ، ارتباط برقرار كند.
دانشجوئى مسلمان و ایرانى در آمریكا تحصیل مى كرد، او مسلمان پاك و متعهد بود، حسن اخلاق و برخورد اسلامى او موجب شد كه یكى از دختران مسیحى آمریكائى به او محبت خاصى پیدا كرد، در حدى كه پیشنهاد ازدواج با او نمود، دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمى دهد كه من مسلمان با تو مسیحى ازدواج كنم ، مگر اینكه مسلمان شوى . دانشجو به دنبال این سخن ، كتابهاى اسلامى را در اختیار او گذاشت ، او در این باره تحقیقات و مطالعات فراوانى كرد و به حقانیت اسلام پى برد و مسلمان شد، و با آن دانشجو ازدواج كردند... سفرى به پیش آمد و این زن و شوهر به ایران آمدند، زمانى بود كه سخن از حج در میان بود، شوهر به همسرش گفت : ما در اسلام كنگره عظیمى بنام (حج ) داریم ، خوبست اسم نویسى كنیم و در حج امسال شركت نمائیم ، همسر موافقت كرد، و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج ، روز شلوغى عید قربان ، زن در سرزمین منى گم شد، هر چه تلاش كرد و گشت ، شوهرش را نجست ، و خسته و كوفته و غمگین همچنان به دنبال شوهر مى گشت ، تا اینكه در مكه كنار كعبه ، بیادش آمد كه شوهرش مى گفت : (ما امام زمان داریم كه زنده و پنهان است )، توسل به امام زمان جست و عرض كرد: اى امام بزرگوار و پناه بى پناهان ، مرا به همسرم برسان ، هنوز سخنش تمام نشده بود، دید شخصى به شكل و قیافه عربى ، نزد او آمد و به او گفت چرا غمگین هستى ؟ او جریان را عرض كرد، به او گفت ناراحت مباش با من بیا شوهرت همینجا است ، او را چند قدم با خود برد، ناگهان او شوهرش را دید، و اشك شوق ریخت و... ولى دیگر آن عرب را ندیدند. آن بانو جریانرا از آغاز تا انجام شرح داد، معلوم شد حضرت ولى عصر(ع ) او را به شوهرش رسانده است (42) آیا براى ما تلخ نیست كه یك زن خارجى به حضور امام زمان (ع ) برسد و ما كه از آغاز به حب محمد و آلش بزرگ شده ایم ، چشممان به جمال منور آنحضرت روشن نگردد؟! زهى بى سعادتى !(43)
امام صادق (علیه السلام ) فرمود: عثمان دویست دینار توسط دو غلامش براى ابوذر فرستاد، و به آنها گفت نزد ابوذر بروید و بگوئید عثمان سلام رساند و گفت : (این دویست دینار را بگیر و صرف در نیازهاى زندگیت كن )، آنها نزد ابوذر آمده و پیام عثمان را به او رساندند. ابوذر گفت : آیا عثمان به همه مسلمانان بهمین اندازه پول داده است ؟ گفتند: نه ، گفت : من نیز مانند یكى از مسلمانان هستم ، هر گونه كه با آنها رفتار مى كند با من رفتار كند. گفتند: عثمان گفت : این پول از مال خاص خودم هست و سوگند به خدا مخلوط به حرام نیست . ابوذر گفت : من نیازى به این پول ندارم ، صبح كردم در حالى كه بى نیازترین مردم هستم . آن دو غلام گفتند: خدا بیامرز، ما در خانه ات چیزى از خوراك نمى بینیم ، ابوذر گفت : (زیر این پوشش دو گرده نان جو هست و چند روزى بس است ، این دینارها را چكنم ؟ نه بخدا سوگند، تا خدا بداند كه من نه به كم و نه به زیاد قدرت دارم و صبح كردم در حالى كه بى نیازم ببركت ولایت و دوستى على (علیه السلام ) و فرزندان پاك و هدایتگر و مورد رضاى خدا و هدایت شده او كه به حق هدایت مى كنند و به سوى حق بازمى گردند... آنگاه گفت : پولها را به عثمان برگردانید و از قول من به او بگوئید من نیاز به این پولها و آنچه در پیش تو است ندارم ، تا خداوند را ملاقات كنم و او بین من و عثمان داورى فرماید)(
خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد كه به فلان مرد بگو، سه دعاى تو مورد اجابت ما است ، آن پیامبر(ص ) این مطلب را به آن مرد خبر داد. آن مرد بسیار خوشحال نزد همسرش آمد و جریان را گفت . همسرش اصرار پشت سر اصرار به او كه دعا كن كه من زیباترین زنان جهان شوم ، او دعا كرد، همسرش چنین شد. (آوازه جمال آن زن به جهان پیچید) و شاهان و ثروتمندان بزرگ جهان به او تمایل پیدا كردند، او خود را باخت و بناى ناسازگارى با شوهر پیر و تهیدستش گذاشت ، آنقدر با شوهرش بگو مگو كرد تا شوهر ناراحت شد و از دعاى مستجاب دومش استفاده كرده ، دعا كرد كه او سگ شود، دعا مستجاب شد و آن زن ، سگ شد. این وضع ، بستگان و بخصوص فرزندان را ناراحت كرد و نزد پدر آمدند و گفتند: مردم ما را سرزنش مى كنند، رسوا مى شویم ، دستمان بدامنت ، دعا كن كه او از این شكل بیرون آید. شوهر مجبور شد، از دعاى مستجاب سومش استفاده كرده ، دعا كرد كه همسرش به صورت اول برگردد، دعا به استجابت رسید و همسرش به صورت اول برگشت ، در نتیجه هر سه دعاى مرد ضایع گردید آیا تقصیر شوهر بود یا زن یا هر دو؟ قضاوت و نتیجه گیرى با شما!!
زمان رسول خدا(ص ) بود، مردى از اصحاب آنحضرت ، سخت تهیدست شده بود، كار به جائى رسید كه بناچار، همسرش به او گفت : برو به حضور پیامبر(ص ) و جریان را بگو تا آنحضرت كمكى كند. آن مرد سخن همسرش را گوش كرد و به حضور پیامبر(ص ) رسید و جریان را عرض كرد، پیامبر به او فرمود: من ساءلنا اعطیناه و من استغنى اغناه الله : (كسى كه از ما تقاضا كند به او مى بخشیم ، ولى اگر خصلت بى نیازى را پیشه خود سازد، خداوند او را بى نیاز مى كند.) آن مرد به خانه آمد و پس از مدتى باز فشار تهیدستى باعث شد، به حضور پیامبر(ص ) رفت و كمك خواست ، پیامبر همان سخن فوقرا تكرار كرد، آنمرد به خانه برگشت ، باز ناچار شد براى بار سوم به خدمت پیامبر(ص ) رسید و تقاضاى كمك كرد، پیامبر(ص ) در این بار نیز همان پاسخ را داد. آن مرد از سخن رسولخدا(ص ) جان گرفت و با همتى قهرمانانه و توكل به خدا، كمر همت بست و تیشه اى از شخصى عاریه گرفت و به بیابان و سر كوه رفت و با آن هیزم جمع نمود و آورد و در شهر فروخت ، و این كار را ادامه داد، تا مبالغى پول بدستش آمد، تیشه عاریه اى را به صاحبش داد و با آن پولهایش تیشه اى خرید و به دنبال همین كار را گرفت و بقدرى پولدار شد كه خدمتكارى براى خود خرید و به وضع زندگى خود سروسامان خوبى داد، سپس به حضور پیامبر(ص ) شرفیاب شد و جریان را به عرض رساند، پیامبر فرمود: به تو كه گفتم : (كسى كه از ما تقاضا كند به او مى بخشیم ، ولى اگر راه بى نیازى را بگیرد، خداوند او را بى نیاز خواهد كرد
امام صادق (ع ) گوید: پیامبر فرمود: وقتى كه بنده اى (در آخرت بر اثر گناه ) فرمان خدا را مى شنود، كه او را به سوى دوزخ ببرند، (ناگهان ) توجه خاصى به خدا مى كند، خداوند فرمان مى دهد: او را برگردانید، او را برمى گردانند، خداوند (توسط فرشتگان ) به او مى گوید: چرا به من توجه كردى ؟ او در پاسخ عرض مى كند: (پروردگارا گمانم درباره تو این نبود) خداوند مى فرماید: گمانت چه بود؟ او عرض مى كند: (پروردگار من ، گمانم این بود كه گناهم را ببخشى و مرا در بهشت سكونت دهى ) خداوند به فرشتگان مى فرماید: (نه ، سوگند به عزت و جلال و بزرگى مقام و عظمتم ، اگر بنده ام ساعتى گمان نیك به من داشته باشد، هرگز او را به آتش دوزخ نمى ترسانم ، نه هرگز، (در عین حال ) دروغ او را (كه گوید گمان نیك در دنیا به رحمت خدا داشتم ) راست بدانید و او را وارد بهشت كنید). سپس پیامبر(ص ) سخنى فرمود: كه مضمونش این است (اگر بنده اى حسن ظن به خدا داشته باشد، به نتیجه مطلوبى خواهد رسید)(38) و امام صادق (ع ) فرمود: (خداوند نزد گمان بنده اش است ، اگر خوب بود نتیجه اش خوبست و اگر بد بود نتیجه اش بد است ).(39
علامه طباطبائى فیلسوف و عارف بزرگ معاصر كه در 24 آبان 1360 به رحمت حق پیوست ، و مرقدش در مسجد بالا سربارگاه مقدس حضرت معصومه (ع ) در قم قرار گرفته و مزار عاشقان به حق است . یكى از شاگردان ایشان (استاد امینى ) مى گوید: در یكى از شبهاى آخر عمر علامه ، در خدمت او بودم ، یاراى سخن گفتن نداشت ، پى فرصت مى گشتم خداوند توانى به او بدهد و در آن لحظات نصیحتى كند، با چشمهاى نافذش به گوشه اطاق نگاه مى كرد، خود را به او نزدیك كردم و گفتم : (براى توجه به خدا و حضور قلب در نماز چه راهى را توصیه مى فرمائید؟ به سوى من متوجه شد و لبهایش حركت كرد و با آهنگى بسیار ضعیف كه با سختى شنیده مى شد بیش از ده بار این جمله را تكرار كرد: (توجه ، مراوده ، توجه ، مراقبه ...)(37) منظور از توجه و مراقبت كه معلوم است یعنى انسان كمال مراقبت و توجه را داشته باشد كه در نماز فكرش به این طرف و آن طرف نرود، و اگر چند روز این موضوع را تمرین كند، نتیجه خوبى خواهد گرفت . اما منظور از (مراوده )، این كلمه در اصل به معنى جستجوى چراگاه است و سپس به كارى كه با مدارا و نهایت ملایمت ، جستجو مى شود اطلاق مى گردد، و در كلام علامه منظور همان ارتباط ظریف و عاشقانه با نماز و جستجوى معشوق (خدا) در نماز است .