...!
«خاطرات شمال محاله یادم بره» اونهمه پرتقال محاله یادم بره!
رستورانی که داد به جای ماهی کباب پلو با گوشت وال! محاله یادم بره حرف رانندههه که گفتش از انزلی رفته بابل کرال محاله یادم بره!
حرف رانندههه که گفتش از انزلی رفته بابل کرال محاله یادم بره!
وقتی دور از همه تو ساحل عاشق شدیم اون همه اتصال! محاله یادم بره باز دوباره چهقدر ازونبرون مزه داد طعم گوشت حلال محاله یادم بره!
باز دوباره چهقدر ازونبرون مزه داد طعم گوشت حلال محاله یادم بره!
پیشنهادی که داد طرف بهم تو هتل بعد هفتـــــــاد سال محاله یادم بره!
جادههای شمال هر وجبش خاطرهس منتها بیخیال! محاله یادم بره
به کنجشک گفتند بنویس:
عقابی پرید.عقاب فقط دانه ای ازدست خورشید چید
گنجشک گفتند، بنویس: عقابی پرید. عقابی فقط دانه از دست خورشید چید. عقابی دلش آسمان، بالش از باد، به خاک و زمین تن نداد. * و گنجشک هر روز همین جملهها را نوشت وهی صفحه، صفحه وهی سطر، سطر چه خوش خط و خوانا نوشت * وهر روز دفتر مشق او را معلم ورق زد وهر روز هم گفت: آفرین چه شاگرد خوبی، همین * ولی بچه گنجشک یک روز با خودش فکر کرد: برای من این آفرینها که بس نیست! سوال من این است چرا آسمان خالی افتاده آنجا برای عقابی شدن چرا هیچ کس نیست؟ * چقدر از "عقابی پرید" فقط رونویسی کنیم چقدر آسمان، خط خطی بال کاهی چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ چرا نقطه هر روز با از سر خط چرا...؟ برای پریدن از این صفحه ها نیست راهی؟ * و گنجشک کوچک پرید به آن دورها به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست به آن نورها وهی دور و هی دور و هی دورتر و از هر عقابی که گفتند مغرورتر و گنجشک شد نقطه ای نه در آخر جمله در دفتر این و آن که بر صورت آسمان میان دو ابروی رنگین کمان
عرفان نظر آها ری
تو کجایی که پرنده ها می گن
زیر سقف آسمون تو رو دیدن
واسه پیدا کردن چشمای تو
هنوزم ستاره ها صف کشیدن
دل آباد و چراغون تو کو
من خرابم دل ویروونی دارم
به کدوم ستون باید تکیه کنم
وقتی اغوش تو رو کم می ارم
بیا این خطای کوچکو ببخش
از پرنده ای که صید قفسه
روزی صد دفعه تو رو گم می کنه
اگه آسمون به دادش نرسه
در پرده سوز و ساز هم میخندیم با داغ درونگداز هم میخندیم چون لاله نوشكفتهای در باران از گریه پُریم و باز هم میخندیمبیخون تو گل رنگ بهاران نگرفت
میِ خون تو فارغ از رزان است نسیم عشق با یادت وزان است ندارد برگریزی باغ داغت بهار خون عاشق بیخزان استدیروزت اگر رو به قتال آوردیم
اگر چشمت سرودی سر نمیكرد كسی خورشید را باور نمیكرد قیامت تا ابد میشد فراموش اگر خون شما محشر نمیكرد
سیدحسن حسینی
دستمال كاغذی به اشك گفت: قطره قطرهات طلاست یك كم از طلای خود حراج میكنی؟ عاشقم با من ازدواج میكنی؟ اشك گفت: ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی! تو چقدر سادهای خوش خیال كاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله میشوی چرك میشوی و تكهای زباله میشوی پس برو و بیخیال باش عاشقی كجاست! تو فقط دستمال باش! دستمال كاغذی، دلش شكست گوشهای كنار جعبهاش نشست گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد در تن سفید و نازكش دوید خونِ درد آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد مثل تكهای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرك و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاك بود و عاشق و زلال او با تمام دستمالهای كاغذی فرق داشت چون كه در میان قلب خود دانههای اشك كاشت.
عرفان نظرآهاری
به نسیمی همة راه به هم میریزد کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد سنگ در برکه میاندازم و میپندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه میماند و ناگاه به هم میریزد آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد آه، یک روز همین آه تو را میگیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
عصر حجر را پس پشت نهادهایم و اکنون: در قرن ارتباطاتیم اما این داستان دستهاست قلبها : همچنان در عصر حجرند بیهیچ ارتباطی
حالا كه آمدهای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار برنمیگردد؟
گریه نمیكنم
كیفت را باز كن
دستمالی به من بده
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد
سلام
حالا كه نمیروی
خداحافظ
ای همة سوزنبانهای آن مسیر دوردست
از این چمدان میترسم
این چمدان را برمیدارم
این چمدان را
به دریاهای دور میاندازم حالا كه آمدهای
دلم برای این ماه و این ستاره میسوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب میگذارند
با این همه بیداری!
آن سوزنبان را بدعادت نكن
بگو كه خیال سفر نداری
بگو كه برنمیگردی
این همه كبوتر و این همه گنجشك
چرا به لانههایشان برنمیگردند!
تو كه جایی نرفته بودی!
همة گلدانها خوشحالاند
دوباره این آبپاش زرد
هر روز ساعت هفتِ صبح
به سراغشان خواهد رفت
گریه نكن
دیگر مشق نمینویسی
همة مدادهایت رنگی است
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است
این باران
از آسمان دیگری است
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی كه آمدهاند و
برای دیدنت به هم تنه میزنند
هی دست و دلم را نلرزان و
هی دلواپسم نكن
اگر نمیمانی
بیابانهای بیباران
منتظرم هستند
تو پروانه میشوی و
من هم بیدغدغه مرگ
پیر میشوم
همان پیراهنت را بپوش
همان پیراهن آبی گلدار
با همان بهار
كه مرا پانزده سال جوانتر میكند
ای همة شبهایی كه با هم گریه كردهایم
همین پرندة بیطاقت
كه تو را گم كرده بود
با خیال راحت
دلش را برمیدارد و
به جانب جنگلهای دور میرود
تازه میفهمم
احساس آن دهقان پیر و
مزة دعای باران را
توان ایستادن ندارم
بنشین
سر بر زانوانم بگذار
من هم همین را میگویم
این تفنگها اگر نباشد
نان برای همه هست
بگو
از نخلها بگو
آیا هنوز هم گریه میكنند؟
خوشحالم
دیگر از كرخه و كارون
سراغت را نمیگیرم
نمیدانم كرخه و كارون
با تو چیزی گفتهاند
از مسافران سبزپوشی كه
شبانه آواز میخواندند و
صبحگاهان در كوچه باغ دریا گم میشدند!
از خودت میپرسم
آیا قطارهای جنوب
هنوز هم بوی گریه و گلاب میدهند؟
یك طرف این سفره كوچك
دیگر بی بشقاب نمی ماند
هی برنگرد و پشت سرت را نگاه نكن
گنجشك های آن شهر دوردست
برای خود فكری میكنند
بوی اسفند در همهی خانه پیچیده است
اما صدای خندهی مادرم را
نمیشنوم
نوشته شده شاعر: محمدرضا عبدالملكیان
تنها توی
که پس از آن همه بی حساب زندگی
معنا می کنی
حسرت تمام لحظه هایی را
که بی دلیل عنوان خوبی داشت
با تمام آن تعاریف بی تردید
چه با شکوه
زندگی
آغاز خواهد شد
شاید این ثانیه نیومده
آخرین فرصت خوشبختی ماس
زشت و زیبا،خوب و بد،هر چی که هس
زندگی همهش همین ثانیه هاس
زندگی کن،زندگی کن
لحظه لحظه زندگی کن
اگه تلخه،اگه شیرین
عشق محضه،زندگی کن
زندگی کن شاید امروز
روز اقبال تو باشه
شاید این بختی که میگن
لحظه ای مال تو باشه
زندگی کن که هنوزم
رو لبات فرصت خنده س
تو صدات هنوز ترانه
تو چشات هنوز پرنده س
از همین لحظه به فکرِ
لحظه ای باش که تو راهه
لحظه ای که با تو خوبه
لحظه ای که با تو ماهه
آهنگ و تنظیم:محمد رضا چراغعلی
خواننده:احسان خواجه امیری
تیتراژ برنامه صمیمانه
ترانه سرا:اهوراایمان