• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 5028
تعداد نظرات : 1664
زمان آخرین مطلب : 3987روز قبل
اهل بیت

 

سپیده سخن

دیرزمانی است که جوانان کشورهای اسلامی، که از تابش وحی و زلال معارف ناب الهی بهره می برند، باشیوه های گوناگون و متنوع دشمن در راهزنی فکر و فرهنگ رو به رویند.

پیروزی انقلاب اسلامی ایران، این حساسیت ناپیدا را به صورت آشکار در آورد و سردمداران استکبار را به اظهار نظر شفاف واداشت.

امروز دشمن به خوبی دریافته است که ما جوانان با ویژگی هایی همانند آرمان خواهی، عدالت طلبی، عشق به باورهای آسمانی و علاقه به رهبران مذهبی، لشکرهایی به هم فشرده و آماده کارزاریم. ازاین رو، ایجاد تردید در باورهای آسمان زاد، تزریق فرهنگ بیگانه با نمایش آداب و رسوم و شیوه های زندگانی آنان، کوشش حساب شده در کنار زدن چهره های مورد علاقه مردم بویژه جوانان، پرورش روحیه ذلت و خواری در بیگانه ساختن ما با الگوهای شایسته فرهنگ اسلامی و ارائه الگوهای ساخته شده از آن سوی مرزها به عنوان معجزه آفرینان خوشبختی و سعادت و رفاه را در دستور کار خود قرار دادتا بدین وسیله دست یکایک ما را از دستان پرمحبت اسوه های صداقت پیشه و راستین در آورده و دل و دیده مان را از آموزه های ناب دینی تهی گرداند. غافل از آنکه نسیم سعادت بخش معارف الهی وسخنان قدسی پیشوایان محبوب ما، به سان کیمیایی گرانسنگ، دلهای آگاه و بیدار همگان را از غبارها پاک ساخته، آینه گونه محل پذیرش آفتاب هدایت می گرداند.

در این بخش از گفتگوی خود، دل به امواج پاک و صفات روشن وزندگی ساز اسوه ای ارزشمند و الگویی کم نظیر می سپاریم و برای امروز و فردای حوادث ارمغانهایی پربها نصیب خود می سازیم.

الگوی شایسته

ما جوانان به دنبال الگویی هستیم که نخست هم سن و سالمان باشدو همانند ما در توفان جوانی بوده و در نشیب و فراز حوادث حضورداشته باشد. معصوم نباشد; زیرا با ما فرق خواهد کرد و دربحرانهای اجتماعی سیاسی و حتی اقتصادی درگیر شده باشد تا به خوبی او را همانند خود بدانیم و از شیوه زندگانی، روش برخورداو با دیگران، چگونگی سخن گفتن، شهامت، شجاعت، دلیرمردی و بی باکی وی برای خود سرمشق بگیریم و او را نمونه ای تمام عیار برای امروز و فردای زندگی خود بدانیم.

دفتر زندگانی چنین الگویی را، که برخی هجده ساله و پاره ای سالهایی بیشتر دانسته اند، می گشاییم و با یکدیگر به صحیفه صفات و ارزشهای چشمگیر او می نگریم. آرام آرام با او همراه شده وبیشتر از گذشته به ناگفته های گفتنی اش که همگی برایمان مشعلی فروزان خواهد بود، دل می سپاریم.

او یازدهم شعبان سال سی و سوم هجری (1) به دنیای پر غوغای حیات پاگذاشت. پدر در گوش راست او اذان گفت و دیگر گوش وی را باترنم اقامه آشنا ساخت تا از آغاز با نغمه توحید، نبوت، امامت وولایت آشنا شود و با چنین سرودهایی راه روشن رستگاری را از عمق جان بیابد. دیری نپایید که در هفتمین روز تولد وی، بنا به سنت پسندیده دینی، سرش را تراشیدند و هم وزن موهای زیبایش، به مستمندان چشم به راه نقره صدقه دادند.

آشفتگی اوضاع سیاسی و آتش افروزی حاکمان ستمگر آن عصر بدان حد بود که نام «علی » جرمی نابخشودنی حساب می شد و برزبان راندن این واژه مقدس ممنوع بود. پدر وی، که به خوبی می دانست نام دیباچه شخصیت و نشان دهنده شرافت، ادب و عظمت انسان است،نام کودک را «علی » نهاد تا بهترین برکات و زیباترین صفات بردریای وجود فرزندش ریزان شود و بدسگالان سیه سرشت خود را باامواج پاک و زلال غیرت دینی و شخصیت مذهبی رو به رو ببینند. درپی آن، لقب «اکبر» نیز برای او انتخاب کرد تا «علی اکبر»که به عنوان پسر نخست خانواده است با دیگر فرزندان، که نام آنان نیز علی خواهد بود، تفاوت یابد. (2)

پدر علی که همانند پدرانش از تمامی اصول اساسی و شیوه های شیرین تربیتی آگاهی داشت، خود را با دنیای کودکی هماهنگ می کردو رفتاری که شایسته نوباوگی و کودکی فرزند بود، انجام می داد تاهمانند جد عزیز خود عمل کرده، لحظه ای از شرایط روحی روانی کودک دلبند خویش دور نماند. (3)

همراه با بزرگ شدن علی، پدر سخنان برتر، آداب والاتر وشیوه های زندگی و احترام بیشتر به او می آموخت تا خصیت خود راباز یابد و از ارزش وجود خود بیشتر آگاه شود.

بدین خاطر هنگام نام بردن از او، الفاظی تواءم بااحترام به کار می برد تا از آغاز زندگی، احساس سرافرازی و شخصیت کند و درفردای حیات خود، راست قامت و قوی دل از حقوق محرومان دفاع کرده، در برابر ستم ستمکاران بی تفاوت یا مایوس نباشد.

به سوی مدرسه

علی که هفت ساله شد، به تمرینهای فکری و آموزش های دینی پرداخت و با مراقبت های صحیح سنجیده پدر، بنیان های اعتقادی درروان او و شیوه های رفتاری در اعمال او رشدی بیشتر یافت. (4)

روزی پدر، عبدالرحمان را به آموختن سوره حمد به فرزندش گمارد. وقتی آموزش تمام شد و علی در حضور پدر سوره حمد راقرائت کرد، پدر، پول و هدایای فراوان به عبدالرحمان بخشید ودهانش را پر از مروارید ساخت. آنگاه به اطرافیان که از این همه بذل و بخشش تعجب کرده بودند، فرمود:

«این هدایا توان برابری عطای معلم علی را ندارد که در برابرتعلیم قرآن، همه هدایا ناچیز است.» (5)

دوران نوجوانی علی به تدریج آغاز شد و هر روز بیشتر از روزقبل، زمینه های رشد و شکوفایی معنوی و عقلانی در وجود وی فراهم می گردید.

علی در جوانی با ویژگیهای اخلاقی و رفتاری خود نگاه انبوه جوانان را به سوی خود جلب می کرد. آنچه در این فراز از داستان او گفته می شود، نکته هایی است که بی تردید با مطالعه و رد شدن تاثیری بسزا نخواهد داشت، از این رو، باید از سرصبر و تامل بیشتر مطالعه و مرور کنیم و به خاطر بسپاریم.

علی صفات جد خود را می دانست، از این رو، هماره در آینه اخلاق ورفتار او نظر می کرد و خود را بدان صفات می آراست. به هنگام جوانی در میان جمع و با دوستان خود، گشاده رو و شادمان بود;

ولی در درتنهایی اهل تفکر و همراه با حزن بود. علاقه فراوانی به خلوت با خدای خود و پرداختن به راز و نیاز و گفتگو باخالق هستی داشت. در زندگی آسان گیر، ملایم و خوش خو بود، نگاهش کوتاه می نمودو به روی کسی خیره نمی شد. بیشتر اوقات بر زمین چشم می دوخت و بابینوایان و فقرا که از نظر ظاهری در جامعه و نگاه دنیا طلبان احترام چشمگیری نداشتند. نشست و برخاست می کرد، با آنان همسفره می شد و با دست خود دردهانشان غذا می گذارد. اصالتهای فکری واستواریهای روحی، وی را چنان کرده بود که هیچگاه و از هیچ حاکمی هراس نداشت.

هرگز عیب جویی نمی کرد و از مداحی نابجا و شنیدن چاپلوسی افراددوری می کرد. تمامی انسانها را بندگان خدا می دانست و از تحقیرآنان خود داری می ورزید. در طول عمر خویش به کسی دشنام نداد وناسزا نگفت. از دروغ تنفر داشت و صداقت و راستگویی شیوه همیشه او بود. بخشنده بود و آنچه به دست می آورد، به دیگران بویژه نیازمندان انفاق می کرد. هرگاه کسی هدیه ای به او تقدیم می کرد،با گشاده رویی می پذیرفت. اگر فردی مهمانی داشت و او را دعوت می کرد، می پذیرفت. به عیادت بیماران می رفت، هرچند خانه بیمار دردور افتاده ترین نقطه شهر باشد. در تشییع پیکر مردگان حاضر می شدو هیچ یار از دست رفته ای را تنها نمی گذاشت.

برای همسالان برادری مهربان و برای کودکان پدری پرمحبت بود ومسلمانان را مورد لطف و عطوفت خویش قرار می داد. امور دنیوی واضطراب های مادی او را متزلزل نمی ساخت.

زندگی علی ساده و بی پیرایه بود و در آن از تجمل، اسراف وتبذیر اثری دیده نمی شد. آنان که اخلاقی نیکو و فضایلی شایسته داشتند، همیشه مورد تکریم و احترام وی بودند و خویشاوندان ازصله او بهره مند می شدند. از صبری عظیم برخوردار بود و از هیچ کس توقع و انتظاری نداشت.

در میدان رزم سلحشوری شجاع، نیرومند و پرتوان بود و انبوه دشمن هرگز او را بیمناک نمی ساخت. در اجرای عدالت و دفاع از حق،قاطع و استوار بود. به یاری محرومان و مظلومان می شتافت و دربرابر ظالمان می ایستاد تا حق را به صاحبش برنمی گردانید، آرام نمی گرفت. به دانش اندوزی و فراگیری معارف اهمیت زیادی می داد وهمواره پیروان خود را از جهالت و بی خبری باز می داشت.

به پاکیزگی و آراستگی علاقه ای وافر داشت و این صفت از دوران کودکی در او دیده می شد. از این رو هماره برتمیزی لباس و بدن اهتمام می ورزید.

بسیار فروتن بود و از تکبر نفرت داشت و اکثر اهل جهنم راگردن فرازان و سرکشان می دانست. نه تنها برانسانها بلکه برحیوانات نیز شفقت داشت و با مهربانی و ملایمت و انصاف با آنان رفتار می کرد.

آنان که قیافه ظاهری و سیمای به نور نشسته علی را دیده اند،چهره وی را این گونه ترسیم کرده اند:

قیافه اش بسیار با ابهت بود و چون ماه تابان می درخشید. به زیبایی و پاکیزگی آراسته بود. از چهار شانه بلندتر و ازبلندکوتاهتر. رنگی روشن و به سرخی آمیخته و چشمانی سیاه وگشاده با مژه هایی پرموداشت، گونه هایش هموار و کم گوشت بود،مویش نه بس پیچیده و نه بسیار افتاده می نمود. از سینه تا ناف خط موی بسیار باریک داشت، اندامش متناسب و معتدل و سینه وشانه اش پهن بود.

سرشانه هایش از هم فاصله داشت. پشتی پهن داشت، جز ران و ساق که زیر مفصلهااست، استخوانهای بند دستش کشیده و کفی گشاده وبخشنده داشت. دو پنجه دست و پایش قوی و درشت و انگشتها کشیده وبلند و دو کف پا از زمین برآمده بود. به سرعت راه می رفت وهنگام راه رفتن چنان بود که گویی از زمین سراشیب فرود می آید یااز روی سنگی به نشیب می رود. چون به طرف کسی بر می گشت با تمام بدن بر می گشت. دیده اش فروهشته و نگاهش به زمین بود تا به آسمان.

بینی اش قلمی کشیده و باریک و میانش برآمدگی داشت و نوری ازآن می تافت.

دهانش نه بسیار کوچک و نه بزرگ بود. دندانهای زیبایش سفید،براق و نازک بود. گردنش در صفا و نور و استقامت نقره فام بود،بوی مشک و عنبر از او بلند بود. (6)

پاره ای از مورخان این ویژگیها را برای جد وی نگاشته اند; اماعلی را در این خصوصیات همانند دانسته اند.

... بااین ویژگیهای روشنی آفرین به خوبی می توان او را شناخت،وی علی اکبر پور والای امام حسین(ع)است. جوانی زیبا که همانندجد خود رسول خدا(ص)در سیرت، سپید و در صورت، آسمانی می نمود وهماره یاد و نام پیامبر(ص)از چگونگی سخن گفتن و یا راه رفتن ودیگر برخوردهای اجتماعی اخلاقی او می تراوید. از این رو، امام حسین(ع) او را شبیه ترین مردم حتی نسبت به خود در خلقت وآفرینش، اخلاق و صفات روحی، گفتار و آداب اجتماعی به رسول خدا(ص) معرفی می کرد. (7)

آنان که با صورت دلربای پیامبر(ص)و صدای پرچاذبه آن حضرت آشنا بودند، آنگاه که علی از پشت دیوار زبان به سخن می گشود،گویی صدای رسول اکرم(ص)را می شنیدند.

گاهی که اباعبدالله(ع)برای صوت قرآن جد عزیزش دلتنگ می شد، به علی می فرمود: علی جان! برایم قرآن بخوان تا از آن لذت و بهره برم. (8)

کلام شیرین، بیان روان، ادب بسیار در برابر پدر و مادر، اطاعت بی چون و چرا از مقام ولایت و دلدادگی به حقیقت، برگی دیگر اززندگانی زرین علی اکبر بود. این ویژگیها چون با فروتنی اوهمراه می شد، نگاه تحسین آمیز همگان را به دنبال داشت.

در ساحل فرات

علی درحماسه کربلا، درخششی چشمگیر داشت و با هربار حمله خود،دهها نفر را به خاک هلاکت می انداخت. هنگامی که با 25 سوار به ساحل فرات روانه شد و برای سیصد نفر از خاندان، عیال و اصحاب امام حسین(ع)آب آورد، بسیاری از مسوولان و سرپرستان حفاظت ازفرات را از دم تیغ خود گذراند و پشت دشمن را به لرزه درآورد.

عمویش ابوالفضل(ع)که خود در دلاوری و بی باکی و شجاعت و شهامت،زبانزد همگان بود، به خاطر چنین صفات تابناک، علی را بسیاراحترام می کرد.

قهرمانان تاریخ و دلیرمردان عرصه های نبرد، کمتر از دانش وبینش بهره دارند; زیرا در مسیر رزم و جنگ قرار داشته و فرصت نداشته و یا علاقه کمتری به درس آموزی و دانش آفرینی از خودنشان می دهند; اما علی اکبر، جوانی چند بعدی بود و سطرهای کتاب وجودش با حکمت نگاشته شده بود. چشمه های دانش و دانایی از اعماق وجودش می جوشید. در مجالس گوناگون عالمانه و اندیشمندانه لب به سخن می گشود و به دور از غرور و تکبر مردانه سخن می گفت.

از آنجا که از جد خود رسول خدا(ص)سخنان بسیاری روایت می کرد،به عنوان «محدث » شناخته شد.

افزون برصفات ظاهری و باطنی که به طور چشمگیر در وجود حضرت علی اکبر(ع) دیده می شد. کمالات و مقامات معنوی وی نیز دررتبه ای برتر از دیگران قرار داشت.

ماجوانان هرچند از صفات خوبی بهره مند باشیم، گاه توان تحمل سختی ها و ظرفیت رویارویی با مصایب را از دست می دهیم و سنگینی ناملایمات زندگی، تعادل رفتار و گفتارمان را می رباید.

علی اکبر در چنین صحنه های سخت و طاقت سوز، تنها به رضا وتسلیم الهی فکر می کرد و چنان در برابر بلاهای الهی آرام و مطمئن بود که گاه حیرت و شگفتی دیگران را برمی انگیخت. از این رو، درهنگامه دردآلود کربلا به پدر گفت: «اولسنا علی الحق » (پدرجان!)آیا ما برحق نیستیم؟

و چون امام فرمود: آری، گفت: در این هنگام، باکی از مرگ نداریم. (9)

این روحیه قوی و صفات شایسته، چنان ابهت و عظمت به علی اکبرداده بود که افزون بردوستان، دشمنان آگاه نیز به برتری هایش اعتقاد و اعتماد داشتند و اعتراف می کردند. معاویه روزی ازاطرافیانش پرسید: «چه کسی در این زمان برای خلافت مسلمانان بردیگران برتری دارد و برای حکمرانی بر مردم از دیگران سزاوارتر است؟ »روباه صفتان زشت سیرت که نام و نان خود را در تملق می یافتند،به ستایش خلیفه پرداختند و او را لایق این منصب معرفی کردند.

معاویه گفت: نه چنین نیست:

«اولی الناس بهذالامر علی بن الحسین بن علی جده رسول الله وفیه شجاعه بنی هاشم و سخاه بنی امیه و رهو ثقیف.» (10)

شایسته ترین افراد برای امر حکومت، علی اکبر فرزند امام حسین است که جدش رسول خدا(ص)است و جاعت بنی هاشم، سخاوت بنی امیه وزیبایی قبیله ثقیف را در خود جمع کرده است.

فروغ چهره خوبان شعاع طلعت توست کمال حسن تو مدیون این ملاحت توست به خلق و خلق رسول و به منطق نبوی فزون تر از همه کس در جهان شباهت توست به پیکر تو مجسم لطافت روح است عجب بود که در این خاکدانه قامت توست نگار مهر تو غارتگر دل پدر است عیان به چشم سیاهت غم شهادت توست (11)

پی نوشتها:

1- علی الاکبر الامام الحسین(ع)، علی محمد علی دخیل، ص 7.

2- معالی السبطین، ج 1، ص 206.

3- برای آشنایی بیشتر با چگونگی این برخوردها بنگرید: محجة البیضاء، ج 2، ص 233.

4- مسائل الخلاف، ج 1، ص 93.

5- لؤلؤ و مرجان، ص 44 و 45، راز خوشبختی، ص 189.

6- تاریخ یعقوبی، ج 1 ص 513 و 514، فرسان الهیجاء، ص 293 و 294.

7- موسوعة کلمات الامام الحسین(ع)، ص 360.

8- مصائب امام حسین(ع)، ص 108.

9- ابصار العین فی انصار الحسین، مرحوم سماویآ ص 21.

10- مقاتل الطالبیین( فارسی)، ص 78، وسیلة الدارین فی انصار الحسین(ع)، ص 285 و 286.

11- شاعر معاصر، حبیب چایچیان( حسان)

 پایگاه حوزه  

پنج شنبه 31/4/1389 - 19:16
داستان و حکایت

در میان وزریران سلطان، وزریری بود نیکو کردار و شایسته و با علم و فرکش را به خدمت دین خویش درآورده بود و نسبت به مردم، نیکویی و مهربانی می‌کرد.


سلطان از این وزیر خوشش می‌امد و در همه کارهای مهم با وی مشورت می‌کرد.


او را خیلی دوست می‌داشت تا اینکه وزیران دیگر که به او حسد می‌ورزیدند، در صدد نابودی او بر آمدند تا این‌که یکی از وزیرها پیش سلطان رفت و گفت از جانب وزیر خوب شما بوی خیانت می‌آید.


سلطان اخمی به ابرو آورد و گفت:


از وزیر؟ از او چه خیانتی سر زده است؟


گفت: آن‌طور که ما تحقیق کرده‌ایم، شنیده‌ایم که جناب وزیر به یکی از بزرگان حکومتی پول بسیار به‌عنوان قرض داده است.


سلطان گفت: ما که عیبی در این‌کار نمی‌بینیم. وام‌دادن به زیردستان، کاری نیکو و پسندیده است.


وزیر حسود گفت: شرط وزیر برای پرداخت وام، مرگ پادشاه است.


ناگهان سلطان رنگ از صورتش پرید. مرگ چیزی بود که هرگاه به یاد آن می‌افتاد، تمام خوشی‌هایش را به فراموشی می‌سپرد.


سلطان زیر لب گفت: عجب، عجب!


پادشاه که نمی‌توانست بر خودش مسلط شود، به وزیر حسود گفت: زود این‌جا را ترک کن و بعد دستور داد تا وزیر را نزدش حاضر سازند.


وزیر آمد. سلطان همان‌طور که می‌لرزید، به وزیر گفت: می پنداشتم که تو دوست من هستی، اما امروز معلوم گشت که دشمن ما هستی.


پادشان جریان را برای وزیر تعریف کرد و گفت: درست است یا نه.


وزیر گفت: بلی، درست است.


ناگهان پادشاه با شنیدن این سخن از جا پرید و گفت: پس تصدیق می‌کنی!


وزیر در حالی که سعی می‌کرد با ملایمت سخن بگوید و خشم پادشاه را فرو نشاند، گفت: آری، ولی رازی در این‌کار من وجود داشت که تا امروز آن را نهفته بودم و مایل نبودم که فاش گردد.


سلطان فریاد زد: فوری بگو و گرنه جلاد آماده زدن سرت می‌باشد!


وزیر گفت: سلطان، چون میل داشتم که تمام بدهکارانم برای سلامتی و عمر طولانی، شما را دعا کنند.


قرار شد برای وصولم تا روز مرگ شما صبر کنم و بخاطر همین آن‌ها مجبورند که همیشه دعا کنند تا شما زنده باشی.

سلطان چهره‌اش از نشاط و خوش‌حالی همچون گل شکفته شد و بر سر و روی و زیر بوسه زد و پاداش بسیار به او داد و دستور داد وزیران حسود را به‌سزای اعمالشان برسانند.
پنج شنبه 31/4/1389 - 17:27
داستان و حکایت


در میان بنى اسرائیل ، عابدى به نام جریح بود. او همواره در صومعه اى به عبادت مى پرداخت .
روزى مادرش نزد وى آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت . بار دیگر پس از ساعتى به صومعه آمد و جریح را صدا زد، باز جریح به مادر اعتنا نكرد. براى بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابى نشنید.
از این رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرین كرد.
فرداى همان روز، زن فاحشه اى كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زایمانش گرفت و بچه اى را به دنیا آورده و نزد جریح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع این عابد است .
این موضوع شایع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به یكدیگر مى گفتند: كسى كه مردم را از زنا نهى مى كرد و سرزنش مى نمود، اكنون خودش زنا كرده است .
ماجرا به گوش شاه وقت رسید كه عابد زنا كرده است . شاه فرمان اعدام عابد را صادر كرد. در آن هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتى او را آن گونه رسوا دید، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گریه كرد.
جریح به مادر رو كرد و گفت :
- مادرم ساكت باش ! نفرین تو مرا به اینجا كشانده است ، و گرنه من بى گناه هستم .
وقتى كه مردم این سخن را از جریح شنیدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمى پذیریم ، مگر اینكه ثابت كنى این نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است .
عابد (كه در این هنگام مادرش دیگر از او نارضایتى نداشت ) گفت :
- طفلى را كه به من نسبت مى دهند، پیش من بیاورید!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت :
- پدرم فلان چوپان است .
به این ترتیب ، پس از رضایت مادر، خداوند آبروى از دست رفته عابد را بازگردانید، و تهمت هایى كه مردم به جریح مى زدند برطرف شد.
پس از آن ، جریح سوگند یاد كرد كه هیچ گاه مادر را از خود ناراضى نكند و همواره در خدمت او باشد.بحارالانوار جلد 14 صفحه 487

پنج شنبه 31/4/1389 - 13:5
داستان و حکایت


من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .
هنگامى كه به همراه امام علیه السلام كعبه را طواف مى كردیم ، عرض ‍ كردم :
- فدایت شوم ، آیا خداوند این جمعیت بسیار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
امام صادق علیه السلام فرمود:
- اى ابا بصیر! بسیارى از این جمعیت كه مى بینى ، میمون و خوك هستند!
عرض كردم :
- آنها را به من نشان بده !
آن حضرت دستى بر چشمان من كشید و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسیارى از آن جمعیت را میمون و خوك دیدم ، وحشت كردم ! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من كشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند دیدم . سپس فرمود:
- اى ابا بصیر! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستید و طبقات دوزخ جاى شما نیست .
سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه یك نفر از شما شیعیان حقیقى در آتش دوزخ نخواهد بود.بحارالانوار جلد 47 صفحه 79 و جلد 68 صفحه 118

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:26
داستان و حکایت

گروهى از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ایشان فرمودند:
- خزانه هاى زمین و كلیدهایش در نزد ماست ، اگر با یكى از دو پاى خود به زمین اشاره كنم ، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بیرون خواهد ریخت !
بعد، با پایشان خطى بر زمین كشیدند. زمین شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایى را كه یك وجب طول داشت ، بیرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمین بنگرید!
اصحاب چون نگریستند، قطعاتى از طلا را دیدند كه روى هم انباشته شده و مانند خورشید مى درخشیدند.
یكى از اصحاب ایشان عرض كرد:
- یا بن رسول الله ! خداوند تبارك و تعالى این گونه به شما از مال دنیا عطا كرده ، و حال آنكه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- براى ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است . ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهى دوزخ خواهند گشت ! بحارالانوار جلد 104 صفحه 37

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:25
داستان و حکایت

روزى خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد:
- یابن رسول الله ، امامت حق شماست زیرا شما خانواده راءفت و رحمتید، از چه رو براى گرفتن حق قیام نمى كنید، در حالى كه یكصدهزار تن از پیروانتان با شمشیرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمود:
- اى خراسانى ! بنشین تا حقیقت بر تو آشكار شود.
به كنیزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفید كرد.
به سهل فرمود:
- اى خراسانى ! برخیز و در میان این تنور بنشین !
خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت :
- یابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از این حقیر بگذر!
امام فرمود:
- ناراحت نباش ! تو را بخشیدم .
در همین هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلین خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود:
- نعلین را بیانداز و در تنور بنشین !
هارون نعلینش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد!
امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصیات خراسان چنان سخن مى گفت كه گویا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببیند وضع تنور چگونه است . سهل مى گوید، بر سر تنور كه رسیدم ، دیدم هارون در میان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همین كه مرا دید، از تنور بیرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود:
در خراسان چند نفر از اینان پیدا مى شود؟
عرض كرد:
- به خدا سوگند! یك نفر هم پیدا نمى شود.
آن جناب نیز فرمودند:
آرى ! به خدا سوگند! یك نفر هم پیدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان این مرد یافت مى شد، ما قیام مى كردیم .
بحارالانوار جلد 47 صفحه 123

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:23
داستان و حکایت


بعد از خاتمه اعمال حج ، با جمعى به خدمت امام محمد باقر علیه السلام رسیدیم . هنگامى كه خواستیم با حضرت وداع كنیم ، عرض ‍ كردیم توصیه اى بفرمایند!
اظهار داشتند:
- اقویاى شما به ضعفا كمك كنند!
اغنیا از فقرا دلجویى نمایند!
هر یك از شما خیر خواه برادر دینى اش باشد. و آنچه براى خود مى خواهد براى او نیز بخواهد!
اسرار ما را از نااهلان مخفى دارید، و مردم را بر ما مسلط نكنید!
به گفته هاى ما و آنچه از ما به شما مى رسانند توجه كنید؛ اگر دیدید موافق قرآن است ، آن را بپذیرید و چنانچه آن را موافق قرآن نیافتید، بر زمین بیاندازید!
اگر مطلبى بر شما مشتبه شد، درباره آن تصمیمى نگیرید و آن را به ما عرضه دارید تا آن طور كه لازم است براى شما تشریح كنیم .
اگر شما چنین بودید كه توصیه شد و از این حدود تجاوز نكردید و پیش ‍ از زمان قائم ما كسى از شما بمیرد، شهید از دنیا رفته است . هر كس قائم ما را درك كند و در ركاب او كشته شود، ثواب دو شهید دارد و هر كس در ركاب او یكى از دشمنان ما را به قتل برساند، ثواب بیست شهید خواهد داشت .
بحارالانوار جلد 2 صفحه 236

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:22
داستان و حکایت


در كوفه بودم ، به یكى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم . روزى در یك موردى با او شوخى كردم !
مدت ها گذشت تا اینكه در مدینه به حضور امام باقر علیه السلام رسیدم . آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
- كسى كه در حال خلوت گناه كند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند، این چه سخنى بود كه به آن زن گفتى ؟
از شدت شرم ، سرم را پایین انداخته و توبه نمودم . امام باقر علیه السلام فرمود:
- مراقب باش كه تكرار نكنى .  بحارالانوار جلد 46 صفحه 247

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:21
داستان و حکایت

روزى امام حسن علیه السلام حین غذا خوردن ، جلوى سگى كه در نزدیكى ایشان ایستاده بود، چند لقمه غذا انداخت .
كسى پرسید:
- یابن رسول الله ! اجازه مى دهید سگ را دور كنم ؟
حضرت فرمود:
- به حیوان كارى نداشته باش !
من از خدایم حیا مى كنم كه جاندارى نگاه به غذاى من كند و من غذایش ندهم و برانمش ! بحارالانوار جلد 43 صفحه 352

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:19
داستان و حکایت

عایشه - همسر پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم - اظهار مى كند :
فاطمه شبیه تر از هر كسى به رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم بود . هنگامى كه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم مى رسید، حضرت با آغوش باز از او استقبال مى كرد و دست هایش را مى گرفت و در كنار خود مى نشاند، و هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم بر فاطمه علیهاالسلام وارد مى شد، ایشان برمى خاست و دست هاى حضرت را با اشتیاق مى بوسید.
آن زمان كه رسول خدا صلى الله علیه و آله وسلم در بستر مرگ آرمیده بود، فاطمه علیهاالسلام را به طور خصوصى پیش خود خواند، و آهسته با وى سخن گفت ، كمى بعد فاطمه علیهاالسلام را دیدم كه گریه مى كرد! سپس پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم بار دیگر با او آهسته صحبت كرد. این بار، فاطمه علیهاالسلام خندید! با خود گفتم :
این نیز یكى از برترى هاى فاطمه علیهاالسلام بر دیگران است كه هنگام گریه و ناراحتى توانست بخندد.
علت را از فاطمه علیهاالسلام پرسیدم ، فرمود:
- در این صورت اسرار را فاش ساخته ام و فاش كردن اسرار ناپسند است .
پس از آنكه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم رحلت كرد، به فاطمه علیهاالسلام عرض كردم :
- علت گریه و سبب خنده شما در آن روز چه بود؟
در پاسخ فرمود:
- آن روز، پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم نخست به من خبر داد كه از دنیا مى رود، گریه كردم ! سپس به من فرمود: تو اولین كسى هستى كه از اهل بیتم به من مى پیوندى ، لذا شاد شدم و خندیدم !  بحارالانوار جلد 43 صفحه 25

پنج شنبه 31/4/1389 - 12:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته