آقای « رضا کریمی ورزنه ای » سنگتراش، ساکن قم، خیابان امام زاده سید علی، درباره شفای دختر سه ساله خود، اینطور نقل می کند: « دختر سه ساله ام در حدود چند سال پیش، دل درد شدیدی گرفت و شکم او ورم کرد و خیلی گریه می کرد. او را به بیمارستان نکویی بردیم، با آزمایشات به عمل آمده، دکترهای جراح قم گفتند که: « ایشان به علت غده ای که در شکم اوست، باید عمل بشود و راهی دیگر ندارد و شنبه، ساعت هفت صبح، عمل می شود. » من بچه را با چشم گریان به منزل آوردم. شب جمعه بود، بعد از نماز مغرب و عشاء، با گریه و التماس، به امام زمان علیه السلام متوسل شدم و خوابم برد. در عالم خواب، سوار دوچرخه ای بودم و به طرف کوچه عربستان در محله عربستان قم، حرکت می کردم، یک مرتبه دیدم سید طلبه ای خیلی نورانی با عمامه و عبای مشکی، خیلی خوش اخلاق به من رسید تا او را دیدم من به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد به این کلمه: « سلام علیکم! آقا رضا! » چون اسم مرا گفت: متوجه شدم که او آقا امام زمان علیه السلام است، چرخ را وسط کوچه انداختم و دنبالش دویدم، به منزل آقای قزوینی که یکی از علما است، رفتند، دویدم عبای او را گرفتم و گفتم: « دکتر بچه من شما هستی و باید او را شفا بدهی. » گفت: « ان شاء الله، خوب می شود. » گفتم: « حاج آقا! شما می خواهی کجا تشریف ببری؟ » در جواب من گفت: « می خواهم بروم مسجد جمکران، روضه حضرت حمزه بخوانم. » چون بلند بلند در خواب حرف می زدم، مرا از خواب بیدار کردند و نگفتم که من خواب دیدم. صبح شنبه شد، بنا بود بچه را بیمارستان ببریم برای عمل جراحی به دختر نگاه کردیم، دیدیم صحیح و سالم است و ورم به کلی برطرف شده و آقا امام زمان عجل الله فرجه او را شفای کامل داده. سوم ربیع الثانی 1415 هـ . ق مطابق با 6/19/ 1373 هـ.ش
شیخ شمس الدین می فرماید: « مردی از درباریان سلاطین، به نام معمر بن شمس بود که او را مذور می گفتند. این شخص همیشه روستای بُرس را که در نزدیکی حله است، اجاره می کرد. آن روستا وقف علویین (سادات) بود. نایبی داشت که غله آن جا را جمع می کرد و نامش ابن الخطیب بود. ابن الخطیب غلامی به نام عثمان داشت که مسئول مخارج او بود. ابن الخطیب از اهل ایمان و صلاح بود؛ ولی عثمان برخلاف او و از اهل سنت. این دو همیشه درباره دین با یکدیگر بحث و مجادله می کردند. اتفاقاً روزی هر دوی ایشان نزد مقام ابراهیم خلیل علیه السلام در بُرس، که نزدیکی تل نمرود بود، حاضر شدند. در آن جا جمعی از رعیت و عوام حاضر بودند. ابن الخطیب به عثمان گفت: الآن حق را واضح و آشکار می نمایم. من در کف دست خود نام آنهایی را که دوست دارم ( علی و حسن و حسین علیهم السلام ) می نویسم تو هم بر دست خود نام افرادی را که دوست داری ( فلان و فلان و فلان ) بنویس؛ آنگاه دستهای نوشته شده مان را با هم می بندیم و بر آتش می گذاریم. دست هر کس که سوخت، او بر باطل است و هر کس دستش سالم ماند، بر حق است. عثمان این مطلب را قبول نکرد و به این امر راضی نشد. به همین علت رعیت و عوامی که در آن جا حاضر بودند، عثمان را سرزنش کردند و گفتند: اگر مذهب تو حق است، چرا به این امر راضی نمی شوی؟ مادر عثمان که شاهد قضایا بود، در حمایت از پسر خود مردم را لعن کرد و ایشان را تهدید نمود و ترسانید، و خلاصه در اظهار دشمنی نسبت به ایشان مبالغه کرد. ناگهان همان لحظه چشمهای او کور شد به طوری که هیچ چیز را نمی دید! وقتی کوری را در خود مشاهده کرد، رفقای خود را صدا زد. هنگامی که به اتاقش رفتند، دیدند که چشمهای او سالم است؛ ولی هیچ چیز را نمی بیند؛ لذا دست او را گرفته و از اتاق بیرون آوردند و به حله بردند. این خبر میان خویشان و دوستانش شایع شد. اطبایی از حله و بغداد آوردند تا چشم او را معالجه کنند؛ اما هیچ کدام نمی توانست کاری کند. در این میان زنان مؤمنه ای که او را می شناختند و دوستان او بودند، به نزدش آمدند و گفتند: آن کسی که تو را کور کرد، حضرت صاحب الامر علیه السلام است. اگر شیعه شوی و دوستی او را اختیار کنی و از دشمنانش بیزاری جویی، ما ضامن می شویم که حق تعالی به برکت آن حضرت تو را شفا عنایت فرماید و گرنه از این بلا برای تو راه خلاصی وجود ندارد. آن زن به این امر راضی شد و چون شب جمعه فرا رسید، او را برداشتند و به مقام حضرت صاحب الامر علیه السلام در حله بردند و بعد هم زن را داخل مقام نموده و خودشان کنار در خوابیدند. همین که ربع شب گذشت، آن زن با چشمهای بینا از مقام خارج و به طرف زنهای مؤمنه آمد، در حالی که یک یک آنها را می شناخت؛ حتی رنگ لباسهای هر یک را به آنها می گفت. همگی شاد شدند و خدای تعالی را حمد و سپاس گفتند و کیفیت جریان را از او پرسیدند. گفت: وقتی شما مرا داخل مقام نمودید و از آن جا بیرون آمدید، دیدم دستی بر دست من خورد و شخصی گفت: « بیرون برو که خدای تعالی تو را شفا عنایت کرده است » و از برکت این دست، کوری من رفع شد و مقام را دیدم که پر از نور شده بود. مردی را در آن جا دیدم. گفتم کیستی؟ فرمود: منم م ح م د بن الحسن(علیه السلام) و از نظرم غایب گردید. آن زنها برخاستند و به خانه های خود برگشتند. بعد از این قضیه، عثمان پسر او هم شیعه شد و این جریان شهرت پیدا کرد و قبیله شان به وجود امام زمان علیه السلام یقین کردند. نظیر این معجزه، در سال 1317 هجری هم اتفاق افتاد؛ و این مورد نیز زنی از اهل سنت بود که کور شده بود. او را به مقام حضرت مهدی علیه السلام در وادی السلام بردند و به محض توسل به آن بزرگوار در همان مقام شریف چشمهای او بینا شد. »
آقای احمد قاضی زاهدی نقل میکند: « روز سه شنبه 10/3/73 در تاکسی، به جناب آقای «مشهدی قاسم زهرائی نیا» برخورد کردم و این داستان توسل را از زبان خودشان در قم شنیدم. « تقریباً 8 سال قبل بود که دختر بچه ام مبتلا به روماتیسم شدید شد و بعد از آنکه مدتها در بیمارستان و منزل بستری بود، تصمیم گرفتم چهل شب جمعه به مسجد جمکران بروم و توسل به آقا امام زمان (ارواحنا فداه) پیدا کنم تا شفای فرزندم را بگیریم. هفته سوم بود که از مسجد می رفتم، رسیدم سر پل که به طرف « فُردو» بروم. اول شب بود، ناراحت شدم، ولی بی اختیار جملاتی بر زبان می گفتم از جمله رو کردم به مسجد جمکران و با تشر گفتم: « آقا امام زمان! یا فرزندم را شفا بده تا مرتب بیایم یا دیگر نمی آیم. » و مثل اینکه کسی به من گفت: « علامت شفای فرزندت این است که اگر درخواست ماشین بنمایی، فوراً می رسد. » این را در دل خود گفتم، بلافاصله دیدم ماشینی چراغ می زند و روی پل ایستاد. رو به من کرد و گفت: « کجا می روی؟ » گفتم: « لنگرود! » گفت: « سوار شو! » بعد گفت: « جای دیگر نمی خواهی بروی؟ » گفتم: « نه! » بعد فهمیدم که آقا می دانست که من به فردو می روم. سید معمم جوانی بود، مرا رساند لنگرود و گفت: « بسلامت! » ایشان رفت و من به فکر افتادم که سر پل چه گفتم و فوراً این ماشین رسید و مرا بدون زحمت به اینجا رسانید، یقین کردم که حواله آقا امام زمان (علیه السلام) بوده و بچه ام شفا گرفته است. به منزل آمدم و وضع بچه رو به راه شد و از آن به بعد کسالت او از بین رفت. »
آقای «خادمی» نوشته اند: « اغلب شبها به اقتضای کار روابط عمومی، تا صبح بیدار می ماندم. اما آن شب به لحاظ خستگی زیاد برای استراحت رفتم، اما خوابم نبرد، بی اختیار به روابط عمومی مسجد برگشتم تا به اوضاع سرکشی کنم. به مسجد مردانه که بنّایی می کردند، رفتم. زائری گفت: می گویند در مسجد زنانه (زیرزمین) کسی شفا پیدا کرده است. گفتم: بنده اطلاع ندارم. پس از برگشتن به روابط عمومی، با تلفن با مسئول مسجد زنانه تماس گرفتم، تأیید نمودند. گفتم: « به هر وضعیتی هست، ایشان را برای مصاحبه به روابط عمومی راهنمایی کنید.» چند دقیقه بعد، خانم شفا یافته در معیت چندین زن که محافظت او را می نمودند تا از هجوم جمعیت در امان باشد، به مرکز روابط عمومی هدایت شد و درب اطاق را بستیم و چند نفر را بیشتر راه ندادیم. خانم شفایافته، به شدت خسته به نظر می رسید، چون جمعیت زیادی از خانمها برای تبرک به او هجوم آورده بودند. در عین حال که درهای روابط عمومی بسته بود، از دریچه کوچک، زائرین مرتب اشیای مختلفی را به عنوان تبرک پرداخت می کردند. پس از نوشیدن مقداری آب، خانم شروع به صحبت کردند. به ایشان گفتم: خود را معرفی کنید. گفت: طاهره جعفریان، فرزند عبدالحسین، شماره شناسنامه 290، ساکن: مشهد مقدس. آدرس: مشهد، خیابان خواجه ربیع، ... نوع بیماری: فلج بودن انگشتان هر دو دست. یعنی بسته بودن سه انگشت دست راست و بسته بودن انگشتان دست چپ، که قادر به کاری نبودم. علت این بیماری این بود که پانزده سال قبل، خبر مرگ برادرم «حسین جعفریان» را به من دادند، به حالت غشوه افتادم و چون به هوش آمدم، متوجه شدم دستهایم به این نحو فلج مانده است. شوهرم که در مشهد فرد ملاکی بود، پس از این واقعه با زن دیگری ازدواج کرد و بچه هایم را نیز از من گرفت و این اوضاع به وضع جسمی و روحی من لطمه شدیدی وارد آورد. در طول این پانزده سال، به دکترهای زیادی مراجعه کردم، از جمله دکتر «مصباحی» و دکتر «حیرتی» که مطب آنان در خیابان عشرت آباد است و دکتر «رحیمی» که در بنت الهدی کار می کند، در تهران برای فیزیوتراپی در بیمارستان شفا یحیائیان نوبت گرفته بودم که به علت کمبود بودجه نتوانستم بروم. قبل از آمدن به قم، پیش دکتر « برزین نرواز» رفتم و چند بار دستم را زیر برق گذاشتم، ولی سودی نداشت و دردی هم همراه بی حسی بود که همیشه قرص مسکن می خوردم. چند روز قبل، به اتفاق خانم « کلیائی»، « جاوید» و «ک یانی» از مشهد عازم زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و سپس برای زیارت به « قم» و « مسجد جمکران» به راه افتادیم و به منزل دامادم، آقای شهرستانی که اهل شروان و ساکن قم است، رفتیم تا به «مسجد جمکران» آمدیم و پس از بجا آوردن آداب مسجد، در مجلس جشنی که بمانسبت «عیدالزهراء (س)» بود، شرکت کردم. مجلس، با شادی و سرور توأم بود و معنویت خاصی داشت و پس از اجرای برنامه و خواندن دعای توسل من حالت انقلابی در خود احساس کردم و بی اختیار عرض کردم: « آقا امام زمان! من به وسیله شما شفا می خواهم. » حالت عجیبی داشتم، ناگاه احساس کردم نورهای عجیب از دور و نزدیک می بینم، متوجه شدم که انگار دارند انگشتان و دستهایم را می کشند و دستم صدا می کرد، فهمیدم شفا یافتم. یکی از خانمهایی که با او آمده بود، گفت: « من بغل دست این خانم بودم، متوجه شدم که ایشان سه مرتبه گفت: « یا صاحب الزمان! » و دستهایش را در هوا تکان داد و صورتش کاملاً برافروخته شد. » موضوع را از خانم « زهرا کیانی » فرزند رضا، از همراهان ایشان که در خیابان خواجه ربیع، کوچه ... ، سکونت دارند، جویا شدیم. گفت: « من ایشان را کاملاً می شناسم و پانزده سال است که دستشان فلج است. » پس از تمام شدن مصاحبه، بطور ناشناس ایشان را از درب دیگری بیرون فرستادیم. وقوع این قضیه، در تاریخ 30/7/68 بوده است.
این جانب «علیرضا مطهری» فرزند حسین، ساکن «شاهرود» ، در اثر یک ضربه به جمجمه سر، بیهوش شدم و به بیمارستان منتقل و بعد از 48 ساعت به منزل، انتقال یافتم، در حالی که در اثر آن ضربه، قوه گویایی خود را از دست داده و لال شده بودم. به چند دکتر در تهران و شهرستانها مراجعه نمودم ولی نتیجه ای حاصل نشد. تصمیم گرفتم برای زیارت به «قم» بیایم و شب چهارشنبه که مصادف با 28/6/68 بود به مسجد مقدس جمکران، جهت شفاگرفتن مشرف شوم. بحمدلله موفق شدم و صبح چهارشنبه برای ادای نماز صبح از خواب بیدار شده، در حالت لالی مثل قبل، رو به قبله ایستادم که نماز بخوانم، ناگهان در وسط نماز متوجه شدم که می توانم حرف بزنم. به برکت عنایت امام زمان (ارواحنا فداه) زبانم باز شد و بقیه نماز را با حالت عادی خواندم. آقای «خادمی» نوشته اند: « به شکرانه این نعمت، پدر ایشان شیرینی گرفتند و بین مردم تقسیم کردند. »
حجت الاسلام علی قاضی زاهدی ( والد آقای قاضی زاهدی نویسنده کتاب شیفتگان حضرت مهدی - عج ) که از علمای بزرگ گلپایگان است و دارای تألیفات زیادی می باشند، نقل کردند: « در عنفوان شباب و سال اول ازدواج، که گویا سنین عمرم از هجده سال تجاوز نمی کرد، مبتلا به مرض حصبه سیاه ( تیفوئید) شدم؛ دکتر مرض را تشخیص نداد و گمان کرد نوبه و مالاریا است. با ظنّ خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفید نبود، مرض شدت یافت به نحوی که مشرف به مرگ شدم. پدر و مادر و دیگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار می یافت. اطبا و دکترهای دیگر را برای معالجه ام آوردند و آنها می گفتند: در اثر اشتباه دکتر اولی و معالجات ناصحیح نجاتش ممکن به نظر نمی رسد ولی در عین حال برای بهبودم تلاش می کردند. اما بهبود نمی یافتم. عوالمی را سیر می کردم که وصف کردنی نیست. غالباً در آن حالتی که بودم منزل را از علما و دانشمندان مشحون می یافتم که مشغول بحثهای علمی بودند و من هم با آنها در بحث شرکت می کردم و گفته هایم مورد قبول آنان قرار می گرفت. دوران ابتلا به طول انجامید؛ مردم دسته دسته به عیادتم می آمدند و با چشم گریان بیرون می رفتند. تا گاهی که به کلی از حیاتم مأیوس شده و دست و پایم را به جانب قبله کشیده و به انتظار مرگم نشسته بودند؛ والد بزرگوارم با اندوه فراوان در کنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گریه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم می دیدم. ناگاه درب اطاق باز شد و شخصی وارد شد و به حاضرین گفت: مؤدب باشید که آقا تشریف می آورند. پس رفت و برگشت و گفت: قیام کنید و صلوات بفرستید. همه از جای جستند و صلوات فرستادند. در آن حال آقایی بزرگوار و سیدی عالیمقام وارد شد و در نزدیکی بستر من نشست. بنا کردم به او توسل جستن و از او یاری خواستن، عرض کردم: آقا جان! قربانت؛ آقا جان! به فریادم برس؛ علیل و مریضم؛ آقا جان! نجاتم بده. چنانچه بعداً برایم نقل کردند مدتی بوده که زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بوده اما در آن حال زبانم گشوده شده و حاضرین سخن گفتنم را می شنیدند. پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحید آهسته دعایی خواند و به من دمید و من پیوسته جمله « آقا جان به دادم برس » را تکرار می کردم. مرحوم والد به تصور اینکه ایشان را می خواهم، می گفتند: بابا من اینجا هستم چه می خواهی؟ هر چه می خواهی بگو. پس من به خود آمدم و آن آقا را ندیدم و بنا کردم به گریه کردن هر چه از من سؤال می کردند، قادر به جواب نبودم پس از گریه بسیار، آنچه را که دیده بودم، بیان کردم و مایه خورسندی همگان شد و به برکت عنایت آن بزرگوار حیات تازه یافتم. » گر طبیبانه بیایی به سر بالینم به دو عالم ندهم لذت بیماری را