ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
نكته ها رفت و شكايت كس نكرد
جانب حرمت فرو نگذاشتيم
خوش بسوز از غمش اي شمع كه اينك من نيز
به همين كار كمر بسته و برخاسته ام
ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش
بايد برون كشيد از اين ورطه رخت خويش
از بس كه دست مي گزم و آه مي كشم
آتش زدم چو گل به تن ِ لَخت لَخت خويش
مسلمانان مرا وقتي دلي بود
كه با وي گفتمي گر مشكلي بود
به گردابي چو مي افتادم از غم
به تدبيرش اميد ساحلي بود
هنر بي عيب حرمان نيست ليكن
ز من محروم تر كِي سائلي بود؟
ترسم كه اشك بر غم ما پرده در شود
وين راز سر به مُهر به عالم سمر شود
گويند ، سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليك به خون جگر شود
اي دل صبور باش و مخور غم كه عاقبت
اين شام صبح گردد و اين شب سحر شود
از ديده خون دل همه از روي ما رود
بر روي ما ز ديده چه گويم چه ها رود
سِيلي است آب ديده و بر هر كه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب ديده شب و روز ماجراست
زان رهگذر كه بر سر كويش چرا رود
گريستن خوب نيست
مگر بشود جوري گريست كه چشم ها نفهمند
روزگاريست كه سوداي بتان دين من است
غم اين كار نشاط دل غمگين من است
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيمه شبي دفع صد بلا بكند
تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدّعي ، خدا بكند