• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 808
تعداد نظرات : 320
زمان آخرین مطلب : 3990روز قبل
شعر و قطعات ادبی
ما دو مسافر بوديم، يکي از شرق و ديگري از غرب.
ما دو مسافر بوديم، من از مشرق مقدس مي آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوي شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود، و من، مشتري ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.
و هردو به يک شهر مي رفتيم
و هردو به يک ميهمان سراي.
به راستي که ما براي هم بوديم
و براي هم آمده بوديم.
******
شبانگاه چون خستگي راه دراز، با خفتن نيمروز تمام شد
هر دو به چايخانه رفتيم
و در مقابل هم نشستيم.
به هم نگريستيم
و دانستيم که هر دو بيگانه اي در آن شهريم
و نا آشناي با همه کس.
او را خواندم که با من چاي بنوشد
و از شهر و ديار خويش با من سخن بگويد.
نشستيم و چاي نوشيديم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنيد.
و چون بازار سخن گرم شد، پرسيدم: به چه کار آمده اي و
چرا به دياري غريب سفر کرده اي؟
و او، شايد شرمگين از شراب فروش بودن خويش گفت که هفت بار
پوست روباه با خود آورده است.
و من، شايد شرمگين از مشتري شراب بودن در برابر او، که متاعي گرانبها با خود
آورده بود، گفتم: فيروزه ي مشرقي به بازار آورده ام.
و باز گفتيم و باز شنيديم.
تا پاسي از آن تيره شب گذشت.
ومن، دلتنگ از نيرنگ، به بستر خويش رفتم و خواب به ديدگانم نيامد تا به گاهِ سحر.
******
روز ديگر من سراسر شهر را گشتم
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که در آن ديار هيچ کس شراب نمي فروشد و هيچ کس مشتري شراب نيست.
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چايخانه نشستم.
سر در ميان دو دست گرفتم
و گريستم.
بيگانه ي مغربي باز آمد، دلگير و سر به زير
و در دبدگان هم حديث رفته را باز خوانديم.
چاي خورديم و هيچ نگفتيم
و خويشتن خويش را
در حجاب تيره ي تزوير پنهان کرديم.
******
ما دو مسافر بوديم، يکي از شرق و ديگري از غرب
ما دو مسافر بوديم که گفتني هاي خويش نگفتيم.
و اندوهي گران به بار آورديم.
من به مشرق مقدس بازگشتم
و او، شايد با بار شراب خود سرگردان شهرهاي غريب شد.

به راستي که ما براي هم آمده بوديم،
و ندانستيم
پنج شنبه 12/3/1390 - 19:15
بهداشت روانی

 

غيبت يعني پشت سر ديگري در غيابش سخن گفتن و ذکر مواردي که در حضورش گفته نمي شود. اين عمل غيراخلاقي عواملي دارد که بررسي مي شود.
اولين ريشه غيبت حسادت است. حسادت
ورزي نخستين ريشه توليد غيبت است.
اگر شما تحمل ديدن زيبايي و موفقيت کسي را نداشته باشيد- سعي خواهيد کرد براي مشوّه کردن چهره آنان در بين اطرافيان و جامعه به غيبت وارد شويد. به معني ديگر اگر شما خودتان قادر به رفتن نباشيد- از رفتن ديگري هم جلوگيري مي
کنيد.
عميق
ترين ريشه غيبت حسادتورزي است. پس اگر حسود باشي جستجو خواهي کرد تا مطلبي و موردي بيابي و سپس بازگو کني و عمق هدف- تخريب ديگري است و وقتي ديگري تخريب شد- آنان مورد تحسين قرار نميگيرند و شما تحسين ميشويد.
شما به
به و چهچه ميشنويد. با تقلب ميخواهي تحسين جعلي به دست آوري. با ترفند و حُقه ميخواهي تحسين ديگران را برانگيزي. حسادت عامل اصلي دست زدن به اعمال خطرناک است.
دومين عامل عجز و ضعف است. ناجوانمردان و بزدلان و عاجزاني که قادر نيستند توانا باشند؛ وارد غيبت کردن کساني مي
شوند که توانمندند. آري هيچ جنگاوري و هيچ زبرمردي لب به غيبت نميزند. غيبت يکي از خصوصيات عاجزان است. کسي که توانمند است نيازي به غيبت ندارد.
سومين عامل داشتن احساس برتري
طلبي و جاهطلبي ميباشد. اينان براي رسيدن به اهدافشان متوسل به غيبت ميشوند تا به خاستگاه خود برسند. معلوم است براي "شدن" غيبت يکي از معمولترين راهکارها ميباشد و فراموش نکنيم انسان براي شدن، دست به چه کارهايي که نزده است!
چهارمين عامل توهم است. آناني که مي
پندارند متدينتر و متخصصتر هستند. اينان براي خودشان دلايل جعلي و موهومي درست کرده و لب به غيبت ميگشايند و به نزاع با آن شبه ميپردازند.
اينان وانمود به اظهار ترحم مي
کنند و غيبت اينان براي خيرخواهي ديگران است! غيبت آنان حالت نصيحت دارد! حالت دلسوزي دارد!
بنده خدا که اين کاره نيست و بهتر است از اين کار دست بکشد!
براي حفظ کردن و تداوم بخشيدن به جايگاه خود و به بهانه مهرورزي غيبت مي
کند.
پشت اين نقاب نصيحت - پشت اين تواضع - پشت اين دينداري، در عمق اين تخصص و خيرخواهي و ترحم، اهريمني وجود دارد به نام «نفس». اين نفس تمام عوامل پيشين را حامل است.
فرق کساني که غيبت مي
کنند و کساني که غيبت را ميشنوند و تحمل ميکنند در ظاهر است. در باطن هر دو عين هم هستند، هر دو تروريست شخصيت هستند.
درمان و علاج "غيبت" خودشناسي است. اگر شما کيستي خودتان را زير سوال ببريد، ديگر فرصتي براي غيبت و جلوه
سازي و ميليونها رنگ ديگر به زندگي اصيل و خلاق خود زدن باقي نميماند.

دوشنبه 9/3/1390 - 19:40
موفقیت و مدیریت
از زندگي خود چه مي‌خواهيد؟
آيا باور داريد که مي‌توانيد فعاليت کنيد و به خواسته‌هاي خود برسيد، يا در کناري مي‌ايستيد و شاهد موفقيت ديگران مي‌شويد و احساس شکست مي‌کنيد؟
- ببينيد، چه چيزي در ديگران وجود دارد که به آن غبطه مي‌خوريد. اينطوري خواست واقعي خود را پيدا مي‌کنيد. بايد بدانيد که احساس حسادت سازنده، مي‌تواند شما را در رسيدن به تمايلات نهفته‌ شما ياري کند.
- شبکه? ارتباطي خود را گسترش دهيد و با دنياي خارج ارتباط برقرار کنيد. از خانه بيرون برويد و کساني را که مي‌توانند به شما کمک کنند پيدا کنيد. جلو چشم ديگران باشيد و شناخته شويد. خجالت نکشيد.
- انعطاف‌پذير باشيد. اگر مجبور شديد، نقشه‌هاي زندگي خود را عوض کنيد، اما هدف اصلي خود را رها نکنيد.
- دائم به خود بگوئيد: ”من برنده‌ام“.
دوشنبه 9/3/1390 - 19:34
موفقیت و مدیریت

براي يافتن آن‌چه که هميشه آرزومند آن هستي، هيچ‌وقت دير نيست.
اما نخست بايد خود را دريابي و بشناسي و طلب از خود را جايگزين درخواست از بيگانه کني.


لحظه‌اي آرام بگير و درياب که در زندگي به راستي به‌دنبال چه هستي و چه چيز تو را به‌سوي هدف نهائي‌ات هدايت مي‌کند.


از خود بپرس در اين سفر بايد با چه کساني همراه باشم؟ توشه راه من چه مي‌تواند باشد؟ آيا مي‌توانم همسفرانم را خودم انتخاب کنم؟ آيا بايد مبارزه کنم؟ آيا مي‌توانم بدون فشار و اسارتي راهم را ادامه دهم؟


و...
همه? سؤالاتي را که از درون خود مي‌کني، صادقانه پاسخ بده و آن‌ها را بر روي يک برگه سپيد بنويس.


بنويس که دوست داري رشد کني يا فقط مايلي زنده باشي.
خود را صدا کن، از درون با خود بي‌پروا و شفاف سخن بگو، و سپس آرام بگير، تا ببيني که جهت نگاه تو اشتباه بوده است.


هميشه به بيرون نگريستي و به‌دنبال مقصري جزء خود گشتن؛ مهم‌ترين بينشي است که تو بايد آن‌را باور کني.


تو بازتاب هر فکر و احساسي را که نسبت به پيرامون خود داري، در زندگي خود مشاهده خواهي کرد.


قانون بازگشت الهي در همه احوال در اطراف تو وجود دارد؛ مطمئن باش اگر نگاه خود را عوض نکني، اين قانون با متخلفان معنويت برخوردي جدي خواهد کرد.

پس خودت را بشناس و بينش خود را در زندگي روزانه‌ات که پر از حرص، خشم، حسادت، کينه، قضاوت نابجا، ستم و نامهرباني است تغيير بده.


وقتي بداني که هستي و چه مي‌خواهي و با عوض کردن راه خود؛ در مسير زندگي با انرژي جديدي مواجه خواهي شد و اين همان چيزي است که تو ساليان سال به‌دنبال آن بوده‌اي و براي به‌دست آوردنش به هر دري کوبيده‌اي.


اين موهبتي است که واقعيت دارد و هر يک از ما مي‌توانيم با توکل کامل به خدا راهي را که گم کرده بوديم، بازشناسيم و با آرامش و سرور حمايت و هدايت خدا را تجربه کنيم.


سعي کن هر روز بيش از روز پيش با خرد لايتنهاهي ارتباط برقرار کني و کيفيت والاي اين تجربه را دريابي و مطمئن باش که درس‌هاي زندگي اتفاقي نيست، بلکه هر رويداري به سبب اين پيش آمده که تو چيزي را بياموزي؛ پس با تکيه بر مهر و بخشش خدا زندگي خود را سرشار از رويدادهاي الهي کن.


عشق را احساس کن و خواهان راهنمائي الهي باش و با احساس حضور خدا در همه امور زندگي‌ات، ترس‌ها و نگراني‌ها را در حال رفتن، و خير و برکت را در حال پديدار شدن در زندگي‌ات ببين.


دست از جنگيدن بردار، از ديگران تقليد نکن، داوري را به خدا بسپار و متوجه باش که قانون الهي در همه احوال از تو و منافعت حمايت خواهد کرد؛ بنابراين آزاد و رها با احساس به اين که خرد الهي راه‌ها و چاره‌هاي حکيمانه‌اش را در ياري به تو همراه خواهد کرد، آن‌چه را که آرزومندي بيافرين و خود را غرق در سعادت و آگاهي معنوي ببين.


اکنون زمان آن فرا رسيده که بداني براي يافتن آن‌چه که هميشه آرزومند آن بوده‌اي، هيچ‌وقت دير نيست.

آناهيتا مافي

دوشنبه 9/3/1390 - 19:33
داستان و حکایت
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن وسال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من مطمئناً اينقدرپير و شکسته نشده‌ام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد:

من يکروز در اتاق انتظار يک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پيش او مى‌رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود وبه ديوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را ديدم.

ناگهان به يادم آمد که 30 سال پيش، در دوران دبيرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همين اسم درکلاس ما بود.

وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. اين آدم خميده، موخاکسترى و با صورت پر چين و چروک نمى‌توانست همکلاسى من باشد.
بعد از اين که کارش بر روى دندانهايم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسيدم که آيا به مدرسه البرز مى ‌رفته است؟

او گفت: بله. بله.. من البرزى هستم.
پرسيدم: چه سالى فارغ‌ التحصيل شديد؟
گفت: 1359. چرا اين سوال را مى‌پرسيد؟
گفتم: براى اين که شما در همان کلاسى بوديد که من بودم.

او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خيره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مى‌داديد؟؟
دوشنبه 9/3/1390 - 19:24
سخنان ماندگار
How can you "SM_LE" Without "I"?
How can you be "F_NE" without "I"?
How can you "W_SH" Without "I"?
How can you be "FR_END" without"I"?
"I" am very important!
But this "I" can never achieve S_CCESS without "U"
and that makes "you" more important than "I".
دوشنبه 9/3/1390 - 19:14
داستان و حکایت
بچه اي نزد شيوانا رفت(در تاريخ مشرق زمين شيوانا کشاورزي بود که او را استاد عشق و معرفت ودانايي مي دانستند) و گفت : "مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي که به کاهن معبد دارد،خواهر کوچکم را قرباني کند. لطفا خواهرم را نجات دهيد ."

شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد که زن دست و پاي دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نيز با غرور وخونسردي روي سنگ بزرگي کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شيوانا به سراغ زن رفت و ديد که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را درآغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد کودکش را بکشد. تا بتاعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد.

شيوانا از زن پرسيد که چرا دخترش را قرباني مي کند. زن پاسخ داد که کاهنمعبد گفته است که بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني کند، تا بت اعظماو را ببخشد و به زندگي اش برکت جاودانه ارزاني دارد.

شيوانا تبسمي کرد و گفت : " اما اين دختر که عزيزترين بخش وجود تو نيست. چون تصميم به هلا کش گرفتهاي. عزيزترين بخش زندگي تو همين کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصميمگرفته اي دختر نازنين ات را بکشي. بت اعظم که احمق نيست. او به تو گفتهاست که بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي بهجاي کاهن دخترت را قرباني کني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطرسرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد ! "

زن لختي مکث کرد. دست و پاي دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاهدرحالي که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگي معبد دويد.اماهيچ اثري از کاهن معبد نبود!

مي گويند از آن روز به بعد ديگر کسي کاهن معبد را در آن اطراف نديد!!
دوشنبه 9/3/1390 - 19:13
سخنان ماندگار

يادمان باشد که ...
لحظه‌هاست که آدمي را هيچ و پوچ مي‌کند.
لحظه‌هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگاني مي‌کند.
لحظه‌هاست که عمر ما را به پايان مي‌رسانند.
و لحظه‌هاست که انسان را فريب مي‌دهند.
بياييد از پس لحظه‌ها بگريزيم.
به اميد لحظه بعدي زندگي نکنيم.
اين‌گونه بينديشيم که انگار لحظه بعدي راه ما نيست.
و از همين لحظه لذت ببريم... نه به اميد لحظه بعدي...
دوشنبه 9/3/1390 - 19:11
سينمای ایران و جهان

مهران مديري در يادداشتي که در کتاب مرحوم خسرو شکيبايي منتشر شده به تمجيد از مرحوم شکيبايي پرداخته است . مديري دراين يادداشت نوشته است : از روزي که او را شناختم و از اولين باري که او را ديدم ، حالش خوب نبود . اصولا هيچ وقت حالش خوب نبود . منظورم بدحالي جسماني اش نيست . احساس خوشبختي دروني نداشت . از آن آدم هاي غمگيني بود که ذاتا اندوه را در خود داشت . اين در صدايش بود . در لحن گفتارش بود ، در چشمانش بود و در حرکت دستانش . شايد با همين اندوه درون ، احساس شادي داشت و با همين دلمشغولي هاي درون ، خودش را زنده نگه مي داشت . دوست داشت تنها باشد . دوست داشت خلوت باشد . ديگران را به خود راه نمي داد . هرگز نفهميدم چه چيزي خوشحالش مي کند و چه زماني حالش خوب است .

براي بازي در پاورچين به او تلفن زدم . رفتم خانه اش و نشستيم به درد دل . در همه جاي خانه بود . مجسمه اش ، عکس هايش ، نقاشي هايي که از چهره او کشيده بودند ، جوايزي که گرفته بود . تصوير آدم هاي مهمي که با او کار کرده بودند . و نقطه درخشان کارنامه اش ، هامون . همه جا پر از او بود و او غمگين ، مثل کودکي بود که توسط خداوند تنبيه شده باشد . يک بغض نهفته که در گلوي او بود و نمي دانم چرا .

گفت که مي آيد و در پاورچين بازي مي کند . فردا به محل فيلمبرداري ما آمد و حرف زديم . مي دانستم که نمي آيد . حوصله نداشت ، حقيقت را نمي گفت که دل مرا نشکند . حوصله نداشت و رفت . چند سال گذشت . براي بازي در مرد هزار چهره به او تلفن زدم و در يک روز برفي دوباره به محل فيلمبرداري ما آمد . غمگين تر ، شکسته تر و بي حوصله تر .

مديري در ادامه يادداشت خود نوشته است : باز هم مي دانستم که نمي آيد . با هم حرف زديم . حوصله نداشت . باز هم نمي خواست که دل مرا بشکند . بهانه آورد و باز هم حوصله نداشت و رفت . نزديک درب خروجي برگشت ، مرا بوسيد و گفت : من هميشه يک بازي به تو بدهکارم ، و رفت ، براي هميشه رفت .

روزي که براي خاکسپاري رفتم ، و هزاران نفر آمده بودند تا اين پيکر غمگين را به خاک بسپارند و مردم فراواني که دوستش داشتند و مي گريستند . و مردم فراوان ديگري که آمده بودند با هنرمندان مورد علاقه شان عکس بگيرند و عده فراوان هنرمنداني که سعي داشتند به ديگران بفهمانند که ما بيشتر از شما با ايشان دوست بوديم ، و در اين هياهوي عظيم ، آخرين جمله او را دوباره شنيدم که مي گفت : من هميشه يک بازي به تو بدهکارم ……… مطمئنم در بهشت ، روزي با او کار خواهم کرد . احتمالا در يک تئاتر مشترک که آنجا ديگر ، حوصله دارد، حالش خوب است و غمگين نيست.
دوشنبه 9/3/1390 - 19:5
داستان و حکایت

اين متن يک افسانه ي چينيه که احمد شاملو ترجمه اش کرده...هم قشنگه وهم کوتاه:-h waveچوانگ تسه که مردي انديشمند و تهي‌دست بود،
روزي به راه افتاد و به جانب شط بزرگ رفت تا از ارباب توانگري که در آن ناحيت خانه داشت به وام چيزي بستاند. اما مرد توانگر با او گفت:

- شک نيست که آنچه مي‌خواهي به وام خواهم‌ات داد. اما مي‌بايد اندک تاملي کني
تا زمين حاصل دهد و آن حاصل گرد آرم. آن‌گاه سيصد سکه‌ي نقره بر تو خواهم شمرد.

و چوانگ تسه چنين گفت:
- دي که به آهنگ خانه‌ي تو از بيابان مي‌گذشتم، در مسيلي خشک، ماهيِ خُردي ديدم که فرياد مي‌کرد: «اي رهگذر! من از تخمه‌ي ماهيان دريايم، که بخت بد بدين مسيلم افکنده است. اگر به نجات من کمر نبندي، باري چندان نمي‌گذرد که جانم تباه شود و عمرم به آخر رسد. آيا مي‌تواني دَلْوِ آبي به من دهي؟»

من با سر اشارتي کردم و گفتم: «شک نيست آنچه مي‌خواهي به تو خواهم داد... من از اين‌جاي مي‌گذشتم، ديدار مردي را که مالک سرزمين‌هاي پهناور است... از املاک پهناور او رودخانه‌هاي فراوان مي‌گذرد. چون بدان‌جا رسم به تضرع از او خواهم خواست که فرمان دهد تا روستائيان‌اش سدي بر يکي از آن همه رود بربندند و آب در مسيل خشکيده برانند تا جان تو از خشکي نجات يابد!»

ماهي که بر خاک مي‌تپيد گفت: «آه! تنها دَلْو آبي نجات جان مرا کفايت مي‌کند... اگر به انتظار آن بنشينم که روستائيان بر يکي از رودخانه‌ها سدي بربندند و آب در اين مسيل بيفکنند، مرا در ميان ماهيانِ نمک‌سوده مگر بازيابي!»

 

دوشنبه 9/3/1390 - 18:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته