• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 201
زمان آخرین مطلب : 5044روز قبل
دانستنی های علمی

انقدر بخندید که دلتون درد بگیره
وقتى از سفر برگشتید ببینید هزار تا ایمیل براتون رسیده
• براى مسافرت به یک جاى خوشگل بروید
• به آهنگ مورد علاقه‌تون از رادیو گوش بدین
• به رختخواب بروید و به صداى بارش باران گوش بدین
• از حمام که بیرون اومدین ببینید حوله‌تون گرمه
• آخرین امتحانتون را خوب بدین
• یک دوستى که زیاد نمی‌بینیدش ولى دلتون می‌خواد او را ببینید بهتون تلفن کنه
توى جیب شلوارى که سال پیش پوشیده بودید پول پیدا کنید
• براى خودتون توى آینه شکلک در بیارین و بهش بخندین
• بدون دلیل بخندین
• به طور تصادفى بشنوید که یکنفر داره از شما تعریف می‌کنه
از خواب بیدار بشین و ببینید که چند ساعت دیگه هم می‌تونید بخوابید
• آهنگى را گوش کنید که شما را به یاد شخص خاصى بیاندازه
عضو یک تیم باشید
• از بالاى تپه به غروب خورشید نگاه کنید
• دوستان جدید پیدا کنید
هر وقت اونو می‌بینید دلتون هُرى بریزه پائین
• لحظات را با بهترین دوستانتون بگذرانید
کسانى که دوستشون دارید را خوشحال ببینین
یک دوست قدیمى را ملاقات کنید و ببینید که فرقى نکرده
یک روز بعدازظهر کنار ساحل قدم بزنید
• یکى را داشته باشید که بهتون بگه دوستتون داره
بخندید ... بخندید ... بخندید ... و کارهاى احمقانه‌اى که با دوستانتون کردید را به یاد آورید

این‌ها بهترین ‌لحظه‌هاى زندگى هستند
قدرشون را بدانیم
زندگى یک مشکل نیست که باید حل کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
جمعه 16/11/1388 - 14:13
دانستنی های علمی
پنجمین درس مهم- فداکارى
سال‌ها پیش، هنگامى که داوطلبانه در بیمارستانى کار می‌کردم، دختر کوچکى در آنجا بود که از بیمارى جدّى و نادرى رنج می‌برد. تنها شانس نجات او از این بیمارى، تزریق خون برادر ٥ ساله‌اش که سال قبل به نحو معجزه‌آسایى از همین بیمارى نجات یافته بود و در بدنش پادتن (آنتی‌بادی) لازم براى مقابله با این بیمارى تشکیل شده بود، به او بود. پزشک شرایط دختر را براى برادر کوچکش توضیح داد واز او پرسید آیا مایل است خونش را به خواهر بزرگترش بدهد.
پسر بچه براى چند لحظه تردید داشت. سپس نفس عمیقى کشید و گفت: «بله، من حاضرم جان خواهرم را نجات دهم.»
او را در تختى کنار خواهرش خواباندند و شروع به گرفتن خون از او و تزریق به رگ‌هاى خواهرش کردند. پسر بچه روى تخت خوابیده بود و لبخند می‌زد. کم کم رنگ صورت خواهرش برگشت و آثار حیات در او نمایان گشت. در این هنگام پسر بچه رو به پزشک کرد و با صدایى لرزان پرسید: «من الان کم‌کم می‌میرم؟»
پسر بچه کوچولو منظور پزشک از تزریق خون او به خواهرش را درست نفهمیده بود. او فکر کرده بود پزشک می‌خواهد تمام خون او را از بدنش خارج کند و به خواهرش تزریق کند.
جمعه 16/11/1388 - 14:8
دانستنی های علمی
چهارمین درس مهم- مانعى در مسیر
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما نمی‌دانیم!
«هر مانعى، فرصتى است تا وضعیت‌مان را بهبود بخشیم.»
جمعه 16/11/1388 - 14:7
دانستنی های علمی
سومین درس- همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
جمعه 16/11/1388 - 14:6
دانستنی های علمی
دومین درس مهم- کمک در زیر باران
یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»
جمعه 16/11/1388 - 14:5
دانستنی های علمی
نخستین درس مهم - زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام
جمعه 16/11/1388 - 14:1
دانستنی های علمی

سلام به همه ی بچه های تبیانی امیدوارم که حالتون خوب باشه.

میخواستم ازتون بخوام که اگه ادرس سایت های باحال و علمی رو داریدو واسم بفرستید

*******************thanks******************

جمعه 16/11/1388 - 13:36
خواستگاری و نامزدی
 The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is pray
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست



No one can go back and make a new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

Anyone can start from now and make a brand new  ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه



God didn"t promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره

laughter without sorrow , sun without rain,
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده

but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

and light for the way
و چراغ راهمون میشه



Disappointments are like road bumps, they slow  you down a bit

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن

but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

Don"t stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

Move on
به راهت ادامه بده



When you feel down because you didn"t get what  you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو

because God has thought of something better to  give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده


When something happens to you ,good or bad, وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه

consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست



There"s a purpose to life"s events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

to teach you how to laugh more or not to cry too  hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری



You can"t make someone love you

تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه



It"s better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که

than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی



We spend too much time looking for the right  person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن

or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

when instead
باید به جای این کار

we should be perfecting the love we give

در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم



Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

You will never find one who can take their place

چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

Friendship is like wine
دوستی مثل شراب میمونه  older it gets better as it grows
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه



When people talk behind your back, what does it  mean?
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

Simple ! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری

So, keep moving ahead in Life 
جمعه 16/11/1388 - 13:24
محبت و عاطفه
دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن نباشد.دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد. گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب کردی؟!   
جمعه 16/11/1388 - 12:35
خانواده
********************************************************خدایا هرکه را دوست داری به او بیاموز که عشق از زندگی کردن برتر است و هرآنکه را دوست تر می داری بیاموز که دوست داشتن از عشق نیز والاتر است...
جمعه 16/11/1388 - 12:29
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته