• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1610
تعداد نظرات : 122
زمان آخرین مطلب : 5036روز قبل
ادبی هنری
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده . آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دوبیت از سخنان من در مجمعی همی گفت : 

نگار من چو در آید به خنده نمكین

 نمك زیاده كند بر جراحت ریشان

 چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

 چو آستین كریمان به دست درویشان 

 طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده . معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست . این بیتها فرستادم و صلح کردیم.

نه ما را در میان عهد و وفا بود

 جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟

 به یك بار از جهان دل در تو بستم

 ندانستم كه برگردى به زودى

 هنوز گر سر صلح است بازآى

 كز آن مقبولتر باشى كه بودى 


يکشنبه 14/4/1388 - 13:46
ادبی هنری
طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می برد و می گفت : این چه طلعت مکروه است و هیات ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون ؟ یا غراب البین ، یا لیت بینی ، و بینک بعد المشرقین . 

على الصباح به روى تو هر كه برخیزد

 صباح روز سلامت بر او مسا باشد

 به اخترى چو تو در صحبت بایستى

 ولى چنین كه تویى در جهان كجا باشد؟ 

 عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده ، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون ، لایق قدر من آنستی که بازاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی .

پارسا را بس این قدر زندان

 كه بود هم طویله رندان

 بلی تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ، ناجنس ، خیره درای ، به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است ؟ 

كس نیاید به پاى دیوارى

 كه بر آن صورتت نگار كنند

 گر تو را در بهشت باشد جاى

 دیگران دوزخ اختیار كنند

 این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است. 

زاهدى در سماع رندان بود

 زان میان گفت شاهدى بلخى

 گر ملولى ز ما ترش منشین

 كه تو هم در میان ما تلخى

 جمعى چو گل و لاله به هم پیوسته

 تو هیزم خشك در میانى رسته

 چون باد مخالف و چو سرما ناخوش

 چون برف نشسته اى و چون یخ بسته 


يکشنبه 14/4/1388 - 13:46
ادبی هنری
یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب ، چنانکه عرب گوید : التمر یانع والناطور غیر مانع . هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو بسلامت بماند ؟ گفت : اگر از مه رویان بسلامت بماند از بدگویان نماند . 

شاید پس كار خویشتن بنشستن

 لیكن نتوان زبان مردم بستن 

يکشنبه 14/4/1388 - 13:46
ادبی هنری
 یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ، ما تقول فی المرد ؟ گفت : لاخیر فیهم مادام احد هم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف ، یعنی چندانکه خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کنی و سختی چون سخت و درشت شد چنانکه بکاری نیاید تلطف کند و درشتی نماید.

امرد آنگه كه خوب و شیرین است

 تلخ گفتار و تند خوى بود

 چون به ریش آمد و به لعنت شد

 مردم آمیر و مهرجوى بود 


يکشنبه 14/4/1388 - 13:45
ادبی هنری
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طیب الادا و خلقی کالبدر اذا بدا. 

آنكه نبات عارضش آب حیات مى خورد

در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد

اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم . دامن ا زو درکشیدم و مهره برچیدم و گفتم :

برو هر چه مى بایدت پیش گیر

سر ما ندارى سر خویش گیر

شنیدم مى رفت و مى گفت :

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نكاهد

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد. 

بازى آى و مرا بكش كه پیشت مردن

خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن

اما به شکر و منت باری ، پس از مدتی بازآمد. ان حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته . متوقع که در کنارش گیرم ، کناره گرفتم و گفتم :

آن روز كه خط شاهدت بود

 صاحب نظر از نظر براندى

 امروز بیامدى به صلحش

 كش ضمه و فتحه بر نشاندى 

 تازه بهارا! ورقت زرد شد

 دیگ منه كآتش ما سرد شد

 چند خرامى و تكبر كنى

 دولت پارینه تصور كنى ؟

 پیش كسى رو كه طلبكار تو است

 ناز بر آن كن كه خریدار تو است

سبزه در باغ گفته اند خوش است

 داند آن كس كه این سخن گوید

 یعنى از روى نیكوان خط سبز

 دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گند نازایست 

بس كه بر مى كنى و مى روید

 گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش 

 این دولت ایام نكویى به سر آید

 گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ریش 

 نگذاشتمى تا به قیامت كه برآید

 سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را

 چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشیده است ؟

 جواب داد ندانم چه بود رویم را

 مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است


يکشنبه 14/4/1388 - 13:42
ادبی هنری
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت : کجایی که مشتاق بوده ام . گفت : مشتاقی به که ملولی. 

دیر آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

معشوقه كه دیر دیر بینند

آخر كم از آنكه سیر بینند؟

به یك نفس كه برآمیخت یار با اغیار

بسى نماند كه غیرت ، وجود من بكشد

به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى

مرا از آن چه كه پروانه خویشتن بكشد؟ 

 بى اعتنایى یار، آسانتر از محرومیت از دیدارش  

  دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده . جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری بلاطفتش گفتم : دانم که تو را در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نیست . با وجود چنین معنی ، لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت : ای یار ، دست عتاب از دامن روزگارم بدار ، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهل تر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند : دل بر مجاهده نهادن آسانتر ست که چشم از مشاهده برگرفتن. 

هر كه بى او به سر نشاید برد

گر جفایى كند بباید برد

روزى ، از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار

نكند دوست زینهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست

گر بلطفم به نزد خود خواند


يکشنبه 14/4/1388 - 13:42
ادبی هنری
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد . چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد . 

سرى طیف من یجلو بطلعته الدجى

شگفت آمد از بختم كه این دولت از كجا؟ 

نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم : به دو معنی : یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود . 

چون گرانى به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بكش

ور شكر خنده اى است شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بكش 


يکشنبه 14/4/1388 - 13:42
ادبی هنری
یکی از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن بشره او معاملتی داشت و وقتی به خلوتش دریافتی گفتی : 

نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه یاد خویشتنم در ضمیر مى آید

ز دیدنت نتوانم كه دیده در بندم

و گر مقابله بینم كه تیر مى آید

باری پسر گفت : آنچنان که در اداب درس من نظری می فرمایی در آداب نفسم نیز تامل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همی نماید بر آن م اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم . گفت : ای پسر ، این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هر نمی بینم . 

چشم بداندیش كه بر كنده باد

عیب نماید هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عیب

دوست نبیند بجز آن یك هنر


يکشنبه 14/4/1388 - 13:42
ادبی هنری
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک . نه لقمه ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد . 

چو در چشم شاهد نیاید زرت

 زر و خاك یكسان نماید برت 

باری بنصیحتش گفتند : ازین خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر . بنالید و گفت :

دوستان گو نصیحتم مكنید

 كه مرا دیده بر ارادت او است

 جنگجویان به زور و پنجه و كتف

 دشمنان را كشند و خوبان دوست 

 شرط مودت نباشد به اندیشه جان ، دل از مهر جانان برگرفتن. 

تو كه در بند خویشتن باشى

 عشق باز دروغ زن باشى

 گر نشاید به دوست ره بردن

 شرط یارى است در طلب مردن 

 گر دست رسد كه آستینش گیرم

 ورنه بروم بر آستانش میرم

 متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او ، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد. 

دردا كه طبیب ، صبر مى فرماید

 وى نفس حریص را شكر مى باید

 آن شنیدى كه شاهدى بنهفت

 با دل از دست رفته اى مى گفت

 تا تو را قدر خویشتن باشد

 پیش چشمت چه قدر من باشد؟ 

 آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می گوید و نکته های بدیع ازو می شنوند و چنین معلوم همی شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد . پسر دانست که دل آویخته اوست و این گرد بلا انگیخته او . مرکب به جانب او راند . چون دید که نزدیک او عزم دارد . بگریست و گفت :

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پیش

 مانا كه دلش بسوخت بر كشته خویش

 چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت . 

اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

 چو آشفتى الف ب ت ندانى 

 گفتا : سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقه درویشانم بل که حلقه به گوش ایشانم . آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم محبت سر برآورد و گفت :

عجب است با وجودت كه وجود من بماند

 تو به گفتن اندر آیى و مرا سخن بماند!!

 این بگفت و نعره ای زد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

عجب از كشته نباشد به در خیمه دوست

 عجب از زنده كه چون جان به در آورد سلیم ؟


يکشنبه 14/4/1388 - 13:41
ادبی هنری
پارسایى را دیدم به محبت شخصی گرفتار ، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی :

كوته نكنم ز دامنت دست

 ور خود بزنى به تیغ تیزم

 بعد از تو ملاذ و ملجاءیى نیست

 هم در تو گریزم ، ار گریزم 

باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت ک 

هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

قوت بازوى تقوا را محل

پاكدامن چون زید بیچاره اى

اوفتاده تا گریبان در وحل 


يکشنبه 14/4/1388 - 13:40
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته