• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 758
تعداد نظرات : 395
زمان آخرین مطلب : 3444روز قبل
شعر و قطعات ادبی
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
يکشنبه 3/11/1389 - 23:11
شعر و قطعات ادبی
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

جماعتی که نظر را حرام می گویند

نظر حرام بکردند و خون و خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال*

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

يکشنبه 3/11/1389 - 23:2
داستان و حکایت

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز؛همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی،به پیمان و پیامش نیز

غرورت غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها؟

پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود خدا راخالصانه تر صدا می زند،تا ان که بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای طوفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی،هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی ، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست

پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند امنند و خدایی کجدارومریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد

دختر هابیل کفت: باری تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد،شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد

دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه کفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید اغشته باشد.اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است وآدمی کوتاهتر. مجال ازمون و خطا این همه نیست

پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش.پیش از انکه دستهای درخت به نور برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت

من اینگونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو

مطمئن تر، دختر هابیل

پسر نوح این را گفت و رفت. دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسریش را سزاوار بودم؟

عرفان نظر آهاری

يکشنبه 3/11/1389 - 22:31
شعر و قطعات ادبی
هزار و یك‌ اسم‌ داری‌ و من‌ از آن‌ همه‌ اسم‌ «لطیف» را دوست‌تر دارم‌ كه‌ یاد ابر و ابریشم‌ و عشق‌ می‌افتم. خوب‌ یادم‌ هست‌ از بهشت‌ كه‌ آمدم، تنم‌ از نور بود و پَر و بالم‌ از نسیم. بس‌ كه‌ لطیف‌ بودم، توی‌ مشت‌ دنیا جا نمی‌شدم. اما ...
زمین‌ تیره‌ بود. كدر بود، سفت‌ بود و سخت. دامنم‌ به‌ سختی‌اش‌ گرفت‌ و دستم‌ به‌ تیرگی‌اش‌ آغشته‌ شد. و من‌ هر روز قطره‌قطره‌ تیره‌تر شدم‌ و ذره‌ذره‌ سخت‌تر.
من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌كند، روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد.
حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش، چند قطره‌ اشك‌ است‌ كه‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ كرده‌ام، گریه‌ نمی‌كنم‌ تا تمام‌ نشود، می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.
یا لطیف! این‌ رسم‌ دنیاست‌ كه‌ اشك‌ سنگ‌ریزه‌ شود و روح‌ سنگ‌ و صخره؟ این‌ رسم‌ دنیاست‌ كه‌ شیشه‌ها بشكند و دل‌های‌ نازك‌ شرحه‌شرحه‌ شود؟
وقتی‌ تیره‌ایم، وقتی‌ سراپا كدریم، به‌ چشم‌ می‌آییم‌ و دیده‌ می‌شویم، اما لطافت‌ كه‌ از حد بگذرد، ناپدید می‌شود.
یا لطیف! كاشكی‌ دوباره‌ مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ می‌بخشیدی‌ یا می‌چكیدم‌ و می‌وزیدم‌ و ناپدید می‌شدم، مثل‌ هوا كه‌ ناپدید است، مثل‌ خودت‌ كه‌ ناپیدایی... یا لطیف! مشتی، تنها مشتی‌ از لطافتت‌ را به‌ من‌ ببخش.
‌عرفان‌ نظرآهاری‌
يکشنبه 3/11/1389 - 22:27
شعر و قطعات ادبی

                         دریا بی ریا و ساده با ساحل حرف می زند         

 ساحل گویی با دریا قهر است . دریا را كنار می زند ولی دریا دوباره پیش می آید .

من می توانم دریا را با ساحل آشتی دهم .

 آری . من می توانم .

كیست كه بگوید قهر ساحل و دریا ماندگار است ؟

 من می توانم مگر خواستن توانستن نیست

من می توانم غروب را با طلوع آشتی دهم .

 كیست كه بگوید غروب دلتنگ است و دریا تنها ؟

 من چشمه ام . من می توانم بجوشم .

 من شمعم . می توانم بسوزم .

 من می توانم تا اوج پرواز كنم .

 من می توانم .

 اما به راستی چرا می كوشم تا آن كنم كه هیچکس نتواند ؟

 چرا به روزنه های تاریك وجودم پرتوی از معرفت نتابانم

 و كویر قلبم را از زلال آدمیت جرعه ای ننوشانم و سیرابش نگردانم ؟

 من می خواهم خود را پیدا كنم .

 می خواهم تا اوج خود پرواز كنم .

 می خواهم به نظاره غروب نا پاكی ها بنشینم و دوباره طلوع كنم .

 می خواهم آنقدر دریای وجودم را زلال كنم كه ستارگان تا سپیده دم هزاران بار برایش چشمك بزند

يکشنبه 3/11/1389 - 22:21
شعر و قطعات ادبی

می دانم که شاید "محرم" نباشم برای شانه هایت٬

اما نگران ام که مبادا تنها باشند !

روزی همه آرام می گیریم٬همه در برابر هم عریان خواهیم بود ...

و "نور" بالاترین قضاوت است٬ لحظه ای سکوت و پس از آن معصومیت "ابدی" خواهد بود ...

و حالا این بار که کنارت نیستم ... بگذار از "دور دست ها" برای غمت سیاه بپوشم٬

هر چند که نه می دانی و نه می شنوی و نه حتی "باور" می کنی سوگواری ام را !

از نیایش آب٬ تنها قطره باقی می ماند و تکه ابری که شاید به جرم باران سیاه بپوشد ...

و راستی که "چه زیبا" سیاه می پوشد ...

يکشنبه 3/11/1389 - 20:0
شعر و قطعات ادبی

"زندگی" ... "زندگی" ...

واژه "دور" نیست !

 رنگ " بی رنگی " ماست در طرح این "بی طرحی"

يکشنبه 3/11/1389 - 19:58
داستان و حکایت
وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد ، دیدکه او قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود.

او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.


زن اندیشید ما نیز گاهی در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه قرآن که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد.


از نقره‌کار پرسید:آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مردجواب داد بله،نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.


اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.


زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟»


مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»


نکته :اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

شنبه 2/11/1389 - 22:8
سخنان ماندگار
خدایا ...

 

از تو

برای همسایه مان که نان ما را ربود

نان!

برای یارانی که دل ما را شکستند

مهربانی!

برای عزیزانی که روح ما را آزردند

بخشش!

و برای خویشتن خویش

آگاهی!

عشق ... عشق .... و عشق!

می طلبم                                                           دكتر شریعتی

شنبه 2/11/1389 - 22:0
سفرنامه تبیانی ها

كره ی زمین به قدر كافی بركت دارد

 

 كه نیاز هر انسان را پاسخ گوید

 نه آزمندی هر انسان را .                 گاندی

شنبه 2/11/1389 - 21:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته