چشمها غرق تماشا، که نیامد عبّاس
نگران بر لبِ دریا، که نیامد عبّاس
اشکها همسفر آه، در آن لحظهی تلخ
خسته از دیدن صحرا، که نیامد عبّاس
نمی گویم که این فرصت، تو را تدبیر خواهد شد
درنگت ساده میگوید، که رفتن دیر خواهد شد
نگاه از آینه بردار، کاین چشمان افسونگر
گرفتار خزان عشق، در تقدیر خواهد شد
شورِ غزل گرفت، دلش روضهخانه شد
آهی کشید، قطرهی اشکی روانه شد
نم نم گریست، آب شد آرام، مثل شمع
تا داغِ تشنه کام، به کامش زبانه شد
در شباهت هدیه از سیمای پیغمبر گرفتی
از گل اخلاق ایشان عطر نیکو بر گرفتی
در صف عشق و وفا از ساحت شاه شهیدان
جام وصلت را اجازه از خُمِ داور گرفتی
سردار رشید و با شهامت، عبّاس
پرورده ی گلشن امامت، عبّاس
یار ولی و روشنی چشم حسین
الگوی وفا و استقامت، عبّاس
مانند مردان از كسی پروا نمیكرد
از تشنگی لَه میزد و لب وا نمیكرد
میخواست تا حیثیّتِ باران نریزد
دیگر برای آب، دست و پا نمیزد
بر نیزه ماه و دست گل افشان باد بود
وقت طلوع، زمزمه اش ان یكاد بود
آنجا میان دشنه ی ابن زیادها
بر نیزه ها فرود كبوتر زیاد بود
عمریست كه من برده ی بازار تو هستم
در بند سر زلف و گرفتار تو هستم
شادم كه به نام تو مرا ناف بریدند
از كودكیم طالب و بیمار تو هستم
ای یاد تو قد قامت «قول» ست و «قصیده»!
نام تو تجلّای عقیق ست و عقیده
عنوان تو نورست که از نور میآید
تصویر تو «ماه» ست که از «مِهر» دمیده
اگر در آن سوی شط پشته پشته خار نشسته
گلی شکفته در این سوی کارزار نشسته
یکی از این سوی میدان به سجده می رود امشب
یکی از آن سو در مجلس قمار نشسته