یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه میگفتند به بهشت رفته است.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی كیفیت فرا گیر نرسیده بود.
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.
دختری كه باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمیخواهد، هر كس به آنجا برسد میتواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت:
این كار شما تروریسم خالص است!
پطرس كه نمیدانست ماجرا از چه قرار است، پرسید: چه شده؟
ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده.
از وقتی كه رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد...
در چشم هایشان نگاه می كند...
به درد و دلشان میرسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو میكنند...
هم را در آغوش میكشند و میبوسند.
دوزخ جای این كارها نیست!!
لطفاً این مرد را پس بگیرید!!
وقتی رامش قصه اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند...