سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی
روزگاری شد و دل غیر غم یار ندید
باغ جانم بجز از زاغچه و خار ندید
هرچه بردیم به بازار جهان سود نداد
عمرارزان شد و دل رونق بازارندید
گوش نشنید بجزقصهً هجران و نگاه
خیس ودرمانده به درمانده و دیدارندید
آه ازآن روزکه گاهِ سفرت می گفتی؛
رفتم و دل زتو جز خوبی بسیار ندید
گفتمت؛ منتظرم تا که بیایی،هیهات!
رفتی ودل بجزازمحنت ازاین کارندید
مرغ جان درقفس ازحسرت پروازبسوخت
وقتِ گل رفت و همی عشرتِ گلزارندید
بویی از مهر و وفایش به دل ما نرسید
سرو جان گشت خم و قامت دلدار ندید
سالها گشت و دراین شهر غریبیم هنوز
دل جز از زخمه ی یار و غم اغیار ندید
سالها مدعیان لافِ «اناالحق» زده اند
کس چو منصور خریدار سر دار ندید
گرچه تنها شدم و در غم غربت ماندم،
گرچه رفتی و«صبا»از تو وفادار ندید،
با دل تنگِ من از غصه ی خود راز گشا
که کسی چون دل من ساده وغم خوارندید
mostafa2_gh