• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3935روز قبل
مهدویت

مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی(ره) از آیات و مراجعی بود که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت مهدی، صاحب الزمان ارواحنا له الفداه مشرف شده بود. یکی از آن موارد، قضیه شگرفی است که مرحوم شیخ محمد شریف رازی در جلد اول کتاب گنجینه دانشمندان نقل کرده است.
او می نویسد:
علامه حاج سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی، صاحب تألیفات مفید که از خواص اصحاب ایشان بودند حکایت کرده اند که:
« یکی از علمای زیدیه به نام سید بحرالعلوم یمنی وجود حضرت ولی عصر علیه السلام را انکار می کرد و با علما و مراجع شیعه آن روز مکاتبه کرده و برای اثبات وجود و حیات آن حضرت برهان می خواست و آقایان از کتب اخبار و تواریخ عامه و خاصه اقامه دلیل می کردند؛ ولی وی قانع نمی شد و می گفت: من هم این کتب را دیده ام.

تا اینکه برای مرحوم آیت الله اصفهانی نامه نوشت و جواب قاطعی خواست. سید در جواب مرقوم فرمود: جواب شما را باید مشافهتاً بدهم، شما طی سفری به نجف مشرف شوید.
آن سید یمنی با فرزندش سید ابراهیم و چند تن از مریدان خاصش، به نجف اشرف مشرف و همه علما از جمله مرحوم آیت الله اصفهانی از وی دیدن کردند. سید یمنی عرض کردند من روی دعوت شما، به این مسافرت آمدم، جوابی که وعده فرمودید بدهید. ایشان فرمودند: شب بعد به منزل من بیایید.

شب بعد به منزل آسید ابوالحسن آمدند و پس از صرف شام و رفتن اکثر میهمانها و گذشتن نیمی از شب، نوکر خود، مشهدی حسین چراغدار را طلبیده و فرمودند: به سید یمنی و فرزندش بگویید بیایند و ما تا درب منزل رفتیم به ما فرمودند: شما نیایید و خود به اتفاق سید و فرزندش رفتند و ما ندانستیم کجا رفتند.
تا روز بعد که سید ابراهیم یمنی، فرزند بحرالعلوم مزبور را ملاقات کردم و از جریان شب پرسیدم. گفت: الحمدلله (بحمدالله) ما مستبصر و اثنی عشری شدیم.

گفتم: چطور؟ گفت: برای اینکه آقای اصفهانی حضرت ولی عصر امام زمان علیه السلام را به پدرم نشان داد. تفصیل آن را پرسیدم.
گفت: ما از منزل که بیرون آمدیم نمی دانستیم به کجا می رویم؛ تا اینکه از شهر خارج و وارد وادی السلام شده و در وسط وادی جایی بود که آن را مقام مهدی علیه السلام می گفتند.
چراغ را از مشهدی حسین گرفته و خود به اتفاق پدرم و من وارد آن محیط شدیم. پس آقای اصفهانی خود از چاه آنجا، آب کشیده و وضو تجدید کرد و ما به عمل او می خندیدیم؛ آنگاه وارد مقام شد و چهار رکعت نماز خواند و کلماتی گفت؛ ناگاه دیدیم آن فضا روشن گردید، پس پدرم را طلبید.
وقتی وارد آن مقام شد طولی نکشید که صدای گریه پدرم بلند شد و صیحه ای زد و بیهوش شد؛ نزدیک رفتم دیدم آقای اصفهانی شانه های پدرم را مالش می دهد تا به هوش آمد و وقتی از آنجا برگشتیم پدرم گفت: حضرت ولی عصر حجه بن الحسن العسکری علیه السلام را مشافهتاً زیارت کردم. و با دیدنش مستبصر و شیعه اثنی عشری شدم. »
سید مزبور بعد از چند روز از نجف اشرف به یمن مراجعت نمود و چهار هزار نفر از مریدان یمنی خود را، شیعه اثنی عشری نمود.
يکشنبه 20/5/1392 - 9:23
مهدویت

ما بی صاحب نیستیم !

آقای شیخ حیدرعلی مدرس اصفهانی فرمود:
« یکی از مواقعی که من به حضور مقدس حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ( یا یکی از اصحابشان ) مشرف شدم و ایشان را نشناختم، سالی بود که اصفهان بسیار سرد شد و نزدیک پنجاه روز آفتاب دیده نمی شد و مدام برف می بارید. سرما بحدی شد که نهرهای جاری یخ بسته بود.
آن وقتها من در مدرسه باقریه حجره داشتم و حجره ام روی نهر واقع شده بود. مقابل حجره مثل کوه، برف و یخ جمع شده بود. از زیادی یخ و شدت سرما، راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستایی فوق العاده در مضیقه و سختی بودند.
روزی پدرم، با کمال سختی به شهر آمد تا بنده را به سِدِه ( محلی در اطراف اصفهان ) نزد خودشان ببرد؛ چون وسایل آسایش در آن جا فراهم بود.

اتفاقاً سرمای هوا و بارش برف بیشتر شد و مانع از رفتن گردید و به دست آوردن خاکهِ ذغال هم برای اشخاصی که قبلاً تهیه نکرده بودند، مشکل و بلکه غیرممکن بود. از قضا نیمه شبی، نفت چراغ تمام و کرسی سرد شد.
مدرسه هم از طلاب خالی بود؛ حتی خادم، اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت. فقط یک طلبه طرف دیگر مدرسه در حجره اش خوابیده بود لذا پدرم شروع به تندی کرد که چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته ای. فعلاً که درس و مباحثه ای در کار نیست، چرا در مدرسه مانده ای و به منزل نمی آیی تا ما و خودت را به این سختی نیندازی؟
من جوابی غیر از سکوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم. از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقریباً شب هم از نیمه گذشته بود.
ناگاه صدای در مدرسه بلند شد و کسی محکم در را می کوبید. اعتنایی نکردیم. باز به شدت در زد.
ما با این حساب که اگر از زیر لحاف و پوستین بیرون بیاییم دیگر گرم نمی شویم، از جواب دادن خودداری می کردیم. اما این بار چنان در را کوبید که تمام مدرسه به حرکت درآمد.

خودم را مجبور دیدم که در را باز کنم. برخاستم و وقتی در حجره را باز کردم، دیدم به قدری برف آمده که از لبه دیواره ایوان بالاتر رفته است؛ به طوری که وقتی پا را در برف می گذاشتیم تا زانو یا بالاتر فرو می رفت.
به هر زحمتی بود، خود را به دهلیز (دالان) مدرسه رسانیده و گفتم: کیستی؟ این وقت شب کسی در مدرسه نیست. دیدم کسی مرا به اسم و مشخصات صدا زد و گفت: شما را می خواهم.
بدنم لرزید و با خود گفتم: این وقت شب و میهمان آشنا، آن هم کسی که مرا از پشت در بشناسد، باعث خجالت است. در فکر عذری بودم که برای او بتراشم، شاید برود و رفع مزاحمت و خجالت شود. گفتم: خادم در را بسته و به خانه رفته است. من هم نمی توانم در را باز کنم.
گفت: بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و از فلان محل باز کن.
فوق العاده تعجب کردم! چون این رمز را غیر از دو سه نفر از اهل مدرسه کسی نمی دانست.

چاقو را گرفته و در را باز کردم. دیدم چراغ برق جلوی مدرسه خاموش شده است، اگرچه اول شب آنرا روشن کرده بودند؛ در عین حال بیرون مدرسه روشن بود و من متوجه نبودم، خلاصه این که شخصی را دیدم در شکل راننده ها؛ یعنی کلاه تیماجی گوشه داری بر سر و چیزی مثل عینک روی چشم گذاشته بود شال پشمی به دور گردن پیچیده و سینه اش را بسته بود کُلیجه قهوه ای رنگی ( یک نوع لباس نیم تنه) که داخل آن پشمی بود به تن کرده و دستکش چرمی در دست داشت. پاهای خود را هم با مچ پیچ محکم بسته بود.
{ به احتمال بسیار آن شخص از فرستادگان و مأموران حضرت مهدی(عج) باشند نه خود آن حضرت. }

سلامی کردم. ایشان جواب سلام مرا بسیار خوب دادند. من دقت می کردم که از صدا، ایشان را بشناسم و بفهمم کدام یک از آشنایان ما است که از تمام خصوصیات حال ما و مدرسه بااطلاع می باشد.
در این لحظات دستشان را پیش آوردند دیدم از بند انگشت تا آخر دست، دو قرانی های جدید سکه ای چیده شده است که آنها را در دست من گذاشتند و چاقویشان را گرفتند و فرمودند:
« فردا صبح خاکه برای شما می آورم. اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد. به پدرتان بگویید این قدر غُرغُر نکن، ما بی صاحب نیستیم. »

این جا دیگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم که بفرمایید، پدرم تقصیر ندارد؛ چون وسایل گرم کننده حتی نفت چراغ هم تمام شده است.
فرمودند: آن شمع گچی را که بر طاقچه بالای صندوقخانه است، روشن کنید.
عرض کردم: آقا اینها چه پولی است؟
فرمودند: مال شما است و خرج کنید.

در بین صحبت کردن، متوجه شدم که برای رفتن عجله دارند ضمناً زمانی که من با ایشان حرف می زدم، اصلاً سرما را احساس نمی کردم. خواستم در را ببندم، یادم آمد از نام شریفشان بپرسم؛ لذا در را گشودم دیدم آن روشنایی که خصوصیات هر چیزی در آن دیده می شد به تاریکی تبدیل شده است؛ لذا به دنبال جای پاهای شریفش می گشتم؛ چون کسیکه این همه وقت، پشت در، روی این برفها ایستاده باشد، باید آثار قدمش در برف دیده شود؛ ولی مثل این که برفها سنگ بود و رد پا و آمد و شدی در آنها نبود.

از دیدن آن شخص ناامید شدم و بار دیگر در را بستم و به حجره آمدم. دیدم ناراحتی پدرم بیشتر از قبل شده است و می گفت: در این هوای سرد که زبان با لب و دهان یخ می کند، با چه کسی صحبت می کردی؟
اتفاقاً همین طور هم بود.
بعد از آمدن به اتاق در طاقچه ای که فرموده بودند، دست بردم شمعی گچی را دیدم که دو سال پیش آن جا گذاشته بودم و به کلی از یادم رفته بود. آن را آوردم و روشن کردم. پولها را هم روی کرسی ریختم و قصه را به پدرم گفتم. آن وقت حالی به من دست داد که شرحش گفتنی نیست.
طوری بود که اصلاً احساس سرما نمی کردم و به همین منوال تا صبح بیدار بودم. آن وقت پدرم برای تحقیق پشت در مدرسه رفتند.
جای پای من بود؛ ولی اثری از جای پای آن حضرت نبود. هنوز مشغول تعقیب نماز صبح بودیم که یکی از دوستان مقداری ذغال و خاکه برای طلاب مدرسه فرستاد که تا پایان آن سردی و زمستان کافی بود. »

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:22
مهدویت
عالم جلیل، شیخ ابوالقاسم محمد بن ابی القاسم حاسمی با یکی از علمای اهل سنت به نام رفیع الدین حسین، رفاقتی قدیمی داشت؛ به طوری که در اموال، شریک و اکثر اوقات حتی در سفر با هم بودند و هیچیک مذهب و عقیده خود را از دیگری مخفی نمی کرد و گاهی به شوخی یکدیگر را ناصبی و رافضی می گفتند؛ اما در این مدت بین آنها بحث مذهبی نشده بود.
تا آن که اتفاقاً در مسجد شهر همدان، که آن را مسجد عتیق می گفتند، بحث مذهبی میان این دو پیش آمد. در اثنای صحبت، رفیع الدین فلان و فلان را بر امیرالمؤمنین علیه السلام برتری داد.

ابوالقاسم، رفیع الدین را رد کرد و حضرت علی علیه السلام را بر فلان و فلان برتری داد. او برای مذهب خود به آیات و احادیث بسیاری استدلال کرد و مقامات و کرامات و معجزات بسیاری را که از امیرالمؤمنین علیه السلام صادر شده است، ذکر نمود؛ ولی رفیع الدین، مطلب را عکس نمود و برای برتری فلان ، به مصاحبت او با پیامبر صلی الله علیه و آله در غار استدلال کرد و همچنین گفت: فلانی از بین مهاجرین و انصار این ویژگیها را داشت که: اولاً پیامبر اکرم صلی الله و علیه و آله داماد او بود؛ ثانیاً خلیفه و امام مسلمانان شد. و باز ادامه داد و گفت: دو حدیث از پیغمبر صلی الله و علیه و اله در شأن ... صادر شده است: یکی آن که، تو به منزله پیراهن منی الی آخر. دوم این که، پیروی کنید دو نفری را که بعد از من هستند، ... و ... را (! )

ابوالقاسم حاسمی بعد از شنیدن این سخنان گفت: به چه دلیل ... را برتری می دهی بر سید اوصیا و سند اولیا و حامل لوا ( صاحب پرچم هدایت) و امام انس و جن و تقسیم کننده جهنم و بهشت و حال آن که تو می دانی ایشان صدیق اکبر ( راستگوی بزرگ ) و فاروق ازهر ( جداکننده حق از باطل ) است و برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله و همسر حضرت زهرا علیها السلام می باشد.

و نیز می دانی که هنگام هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی مدینه، امیرالمؤمنین(ع) در جای ایشان خوابید. او با آن حضرت در حالات فقر و فشار شریک بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله درب خانه صحابه به مسجد را بست، جز درب خانه آن جناب را و علی علیه السلام را برای شکستن بتهای کعبه بر کتف شریف خود گذاشت.

و پروردگار متعال او را با صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام در آسمانها تزویج فرمود، با عمرو بن عبدود جنگ کرد و خیبر را فتح نمود. به خدای تعالی به قدر چشم بهم زدنی شرک نیاورد به خلاف آن سه نفر. ( که به تصریح خود اهل سنت دهها سال بت پرستی کرده اند.)
رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام را به چهار نفر از پیامبران تشبیه نمود آن جا که فرمود:
هر که می خواهد به آدم(ع) در عملش و نوح(ع) در حملش و موسی(ع) در شدتش و عیسی(ع) در زهدش نظر کند، به علی بن ابی طالب علیه السلام بنگرد.
با وجود این همه فضایل و کمالات آشکار و با نسبتی که با رسول خدا صلی الله علیه و آله داشت و همچنین با برگردانیدن آفتاب برای او، چطور برتری دادن ... بر علی علیه السلام جایز است؟

چون رفیع الدین این صحبت را از ابوالقاسم شنید، که او علی علیه السلام را بر ... برتری می دهد، دوستی اش با او سست شد و بعد از گفتگوی زیاد به ابوالقاسم گفت: صبر می کنیم؛ هر مردی که به مسجد آمد آنچه را حکم کرد، چه به نفع مذهب من یا مذهب تو، همان را قبول می کنیم.

چون ابوالقاسم عقیده اهل همدان را می دانست؛ یعنی می دانست که همه سنی هستند، از این شرط می ترسید؛ ولی به خاطر کثرت مجادله، شرط مذکور را قبول کرد و با کراهت راضی شد. بلافاصله بعد از شرط مذکور، جوانی که از رخسارش آثار جلالت و نجابت ظاهر بود و معلوم می شد از سفر می آید، داخل مسجد شد و در آن جا گشتی زد و نزد ایشان آمد.

رفیع الدین با کمال سرعت و اضطراب از جا برخاست و بعد از سلام و تحیت، از آن جوان سؤال کرد که واقعاً بگوید علی علیه السلام بالاتر است یا ... ؟

جوان بدون معطلی این دو شعر را فرمود:
متی اقل مولای افضل منهما اکن للذی فضّلته متنقّصا
الم تر انّ السیف یزری بحده مقالک هذا السیف احدی من العصا

ترجمه: هرگاه بخواهم در مقایسه بین مولایم علی(ع) و آن دو نفر بگویم:
مولایم از آنها بافضیلت تر است، این جاست که منزلت او را پایین آورده ام.
آیا نمی بینی اگر بگویی، شمشیر از عصا برنده تر است، شمشیر با برندگی اش تو را به خاطر این مقایسه سرزنش خواهد کرد.

وقتی جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد، ابوالقاسم و رفیع الدین از فصاحت و بلاغتش تعجب کردند؛ لذا برای این که از حالات او بیشتر جویا شوند، از او خواستند که با ایشان صحبت کند؛ اما ناگهان از پیش چشمانشان غایب شد و دیگر او را ندیدند.
رفیع الدین چون این امر عجیب و غریب را مشاهده کرد، مذهب باطل خود را ترک گفت و مذهب حق اثنی عشری را پذیرفت.
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:17
مهدویت


« مرحوم حاج سید محمد تقی مشیری که افتخار مصاهبت مرحوم آیت الله سید علی مجتهد سیستانی را داشتند در علم جفر مهارت و اطلاعی کامل داشت و مجهولاتی را به وسیله آن معلوم و گمشده هایی را پیدا می نمود.
وی نقل می کرد:
زمانی مبتلا به کسالت پا درد شدم به طوری که راه رفتن برایم مشکل بود و هر چه توانستم، معالجه کردم، بهتر نشد، تا جایی که گاهی مرا به دوش کشیده و می بردند و اغلب با کمک عصا به زحمت راه می رفتم. چاره آن را منحصر به تشرف خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه الشریف دیدم و راه تشرف را از طریق جفر یافته بودم.
پس حساب کردم چه وقت آن حضرت به زیارت جدش حضرت رضا علیه السلام مشرف می شود؟ معلوم کرد، در روز عاشورا موقع ظهر.

باز حساب کردم با چه لباسی و با چند نفر؟ معلوم کرد با لباس اعراب و سه نفر رفیق. و این حساب من در ذی القعده بود. انتظار کشیدم تا ذی القعده تمام شد و ذی الحجه گذشت و محرم فرا رسیده و روز عاشورا شد.

پس غسل زیارت کرده و به زحمت فراوان مشرف شده و زیارت مخصوص و جامعه و عاشورا را خوانده و در مقابل درب پیش روی، که ورود آن حضرت را آن حساب، از آنجا تعیین کرده بود نشسته و انتظار ظهر را می کشیدم تا اینکه موقع زوال ظهر شد.
دیدم چهار نفر شخصی نورانی شبیه به هم به یک قیافه و یک لباس وارد شده و هر کدام به یک طرفی رفته و مشغول زیارت شدند و من یکی از آنها را که مجذوب او شده بودم و یقین داشتم که حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف است تعقیب نمودم.

او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم، تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت کنم، آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز دیگر را شروع کرد.

من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشینم نماز خواهد خواند. پس دقت می کنم که تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام می کنم. وقتی جواب مرا داد، عرض حاجت می کنم ولی در این مرتبه هنوز سلام نداده بود که یکی از آن سه نفر که در حرم مطهر بودند آمدند وگفت:
« یا خضر تعال راح المهدی: ای خضر بیا که حضرت مهدی علیه السلام رفت. »

آن شخص که من یقین داشتم که حضرت صاحب (ع) است ولی حضرت ، خضر نبی بود، فوراً حرکت کرد و به آن سه نفر دیگر ملحق و از حرم بیرون رفتند و من در عقب سر آنها می دویدم که شاید آنها را درک کنم و به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه برسم.

ولی ممکن نشد و می دیدم آنان را که از دار السیاده خارج و در میان انبوه و ازدحام مردم که در صحن مطهر مشغول به عزاداری بودند از نظرم غایب شدند و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست پایین خارج شدم ولی اثری از آنها نیافتم و شاید یک ساعت و یا بیشتر از این طرف به آن طرف می دویدم و نگاه می کردم شاید بار دیگر هم آنها را ببینم ولی دولت مستعجل بود.

دیگر به آن فیض نرسیدم و ناگاه متوجه خودم شدم که قبل از این، عاجز از راه رفتن عادی بودم ولی اکنون مدتی است می دوم و پایم درد نمی کند و از برکت توجه و عنایت آن بزرگوار شفا یافته است. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:17
مهدویت


آقای قاضی حکایت زیر را به نقل از حجت الاسلام سید صادق شیرازی در کتاب شیفتگان آورده اند:
« یکی از مؤمنین برایم از طرف سید جعفر بحرالعلوم قصه ای به شرح ذیل نقل نمود:
ایشان روزی در محضر آقای سید حسین بحرالعلوم نوه آیت الله سید علی بحرالعلوم نویسنده کتاب برهان الفقه بوده اند.
سید حسین بحرالعلوم در اتاقی نشسته و از میهمانان و مراجعین استقبال می نمود در این بین یک مرتاض مسلمان هندی وارد شد وقتی که این مرتاض خودش را به آقای بحرالعلوم معرفی نمود چنین گفت: « من می توانم هر سؤالی را که از غیبیات داشته باشید با قلم و کاغذ جواب گویم و از آنان نیز خبر دهم ».

در همان وقت سؤالاتی را مردم از او می نمودند و او به وسیله حساب و ریاضی
جواب می داد.
در این موقع آقای بحرالعلوم به آن مرتاض رو نموده و گفتند:
« سؤالی دارم که گمان می کنم نتوانی آن را جواب دهی ».

مرتاض گفت: « آن سؤال چیست؟ »
ایشان فرمودند: « این سؤال خیلی سخت است و خارج از قدرت شما می باشد ». مرتاض گفت: « هر چند که سخت باشد من سعی می کنم جواب آن را بیابم. سؤال چیست؟ ».
ایشان فرمودند:
« حال که شما اصرار می کنی بگو ببنیم، در این لحظه می توان مولا و آقایمان و کسی که به وجودش، زمین آرامش و استقرار دارد و مردم به میمنت او روزی می خورند یعنی حضرت حجت ابن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را بیابیم؟ ».

مرتاض گفت:
« بله می توانم به این سؤال جواب بدهم ».
سپس شروع کرد به یافتن جواب از طریق محاسبات پیچیده ریاضی. البته اول در جواب گفتن معطل نمود تا آنجا که آقای بحر العلوم به او گفت:
« به شما نگفتم نمی توانید جواب این سؤال را بگویید ».
مرتاض در جواب گفت: « کمی صبر کنید شاید بتوانم جواب را بیابم ».
سپس بعد از مدتی مرتاض گفت:
« مسأله آنطوری که شما فکر می کنید نیست، ولی من در فکرم که شیخ طه نجف کیست؟ ».
ایشان فرمودند: « شیخ محمد طه نجف یکی از مراجع تقلید معروف ما در نجف اشرف می باشد ».
مرتاض گفت:
« آن کسی که از او سؤال می کردید الان در منزل شیخ طه و در نزد ایشان می باشد ».
اینجا بود که ایشان و اطرافیانشان به سرعت به طرف منزل آیت الله شیخ محمد طه نجف روانه گشتند.

در مسیری که می رفتند به یک سه راهی رسیدند که یکی از این راهها به طرف منزل شیخ محمد طه منتهی می شد. وقتی که این گروه به سه راهی رسیدند از راهی که به سوی منزل شیخ بود شخصی به شکل صحرانشینان عراقی، ولی دارای وقار و سکینه ای خاص که از صورتش هیبت و عزت نمایان بود بیرون آمد.
خلاصه، به طرف منزل شیخ روان گشتیم. وقتی که وارد منزل شدیم هیچکس در آنجا نبود حتی آن کسی که از مهمانها استقبال می نمود و برای آنها آب و قهوه می آورد ولی آن چیزی که توجه همه را به خود جلب نمود همانا نشستن شیخ به صورت غمناک، در گوشه اتاقش بود.
در حالی که قطرات اشک بر گونه اش سرازیر بود، مرتب با خود زمزمه می کرد و می گفت:
« در دستم آمد ولی متوجه آن نشدم؛ وقتی متوجه او شدم از دستم بیرون رفت ».
در این حالت بود که تازه واردین خیلی تعجب کردند و بعد از سلام، علت گریه شیخ را پرسیدند. البته چون شیخ در اواخر عمر، بینایی خود را از دست داده بود متوجه آمدن آنها نشد؛ مگر بعد از اینکه به او سلام کردند شیخ بلند شد و به آنها خوش آمد گفت و در نزد آنها نشست و شروع نمود به بیان آن واقعه ای که او را غمناک ساخته بود.
در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت:
« همه شما می دانید که مردم برای سؤالات شرعی و قضاوتها و دیگر امورشان به من رجوع می کنند و من به آنها فتوی می دهم و ناراحتیهایشان را برطرف می سازم و خمس و زکات گرفته و آنها را صرف می کنم و همچنین متولی و قیم نصب کرده و مثل اینگونه امور را انجام می دهم.
البته این قبیل امور را با دلائل اجتهادی پاسخ می دهم تا موافق با شرع مقدس باشد. تا اینکه این فکر به ذهنم رسید که آیا من در فتوی ها و قضاوتها راه درست را پیموده ام و آیا اعمال من در نزد پروردگار و پیامبر و ائمه اطهار(ع) مورد قبول واقع گشته است یا خیر؟
تقریباً سه سال قبل بود که در مورد این قضیه به وسیله مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام و از ایشان با التماس درخواست نمودم که به من بفهمانند آیا من در اعمالم مرتکب خطا ( ولو تقصیر نباشد ) شده ام یا خیر؟
وقتی که اصرار و توسل من زیاد شد، چند شب قبل در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را زیارت کردم.
ایشان فرمودند: « آن چیزی را که از من طلب کردی به زودی به دست فرزندم مهدی آورده می شود ».

لذا من هم چند روزی در انتظار قدوم حبیبم صبر کردم و هر لحظه منتظر بودم تا جوابی بشنوم و گمان نمی کردم که به این زودی او را دریافته و بشناسم؛ ولی امروز کمی قبل از آمدن شما، خانه از مهمانان خالی گشت و دیگر کسی از مراجعین در منزل نبود؛ حتی خادم هم برای خریدن بعضی از لوازم منزل بیرون رفته بود در این هنگام یک نفر وارد اتاق شد که لهجه اش دلالت می کرد بر اینکه او از عشایر عراقی می باشد.

بعد از سلام، مسأله ای را از من پرسید، من هم جوابش را گفتم. ولی او بر این جواب اشکال علمی وارد نمود؛ و من سعی کردم که به این اشکال پاسخ دهم، ولی آن شخص دوباره اشکال علمی دیگر گرفت و من شروع کردم که به این اشکال هم جواب گویم، ولی او اشکال علمی دیگری گرفت تا آنکه در ذهنم افکار متناقضی در مورد این مرد و فضلش به جریان افتاد که چطور ممکن است یک مرد عشایری اینقدر به مسائل علمی آگاهی داشته باشد. ولی غفلتی عمیق بر سراسر ذهنم خیمه زده بود و فراموش کرده بودم که من در انتظار چه کسی هستم و چه حاجتی دارم؟
و این فراموشی ادامه داشت، تا اینکه آن مرد، دستی به شانه ام زد و گفت:
« انت مرضیٌ عندنا »
یعنی: « تو در نزد ما مورد رضایت قرار داری ».
در این مورد شگفتی ام بیشتر شد که چطور ممکن است یک مرد بادیه نشین این جمله را به یک مرجع تقلید بگوید؟
سپس بعد از بیرون رفتن او ناگهان به خود آمده و آرزویم را به یاد آوردم که به دنبال چه چیزی می گشتم و از خداوند و پیامبر اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام چه حاجتی داشتم.

و حال آنکه این مرد از حاجتم خبر داد به این جمله « انت مرضی عندنا » . متوجه شدم که او همان کسی است که به دنبالش می گردم و عمر خودم را برای خدمتش صرف کرده ام لکن به او متوجه نشدم تا اینکه از دستم رفت و حالا بر حالم تأسف می خورم که چطور او به نزدم آمد و در دستم قرار گرفت ولی متوجه اش نبودم تا اینکه از نور دیدگانش استفاده کنم و زمانی متوجه شدم که او از نزدم بیرون رفته بود و آیا برای مثل من سزاوار نیست گریه و زاری کند؟

در این هنگام سید بحرالعلوم به شیخ گفت:
« حضرت آیت الله ما هم به همین جهت نزد شما آمدیم ».
در این حالت همگی به این فکر رسیدند که شاید آن مردی که دارای هیبت و وقار بود و او را نزدیک منزل ایشان دیدند همانا او سید و آقا و مولایمان حضرت صاحب الامر حجة بن الحسن المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده است. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:16
مهدویت


حاج غلام عباس حیدری دستجردی، داستان تشرفش را به محضر امام عصر علیه السلام چنین نقل می کند :
« ... موضوعی را که شرح می دهم، مربوط به تابستان سال 1345 است که برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به مشهد مشرف شده بودم.
عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت نشسته، مشغول دعا بودم که یکدفعه دستی از بالای سرم پایین آمد و کتاب مفاتیح را از دستم گرفت؛ دعایی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند:
این دعا را بخوان. من کتاب را گرفتم و دعایی را که قبلاً می خواندم، شروع کردم مجدداً همان را خواندم.
دیدم برای مرتبه دوم، همان دست پایین آمد و کتاب را گرفت و دعایی را که قبلاً فرموده بود دستور به خواندن داد من باز هم کتاب را گرفتم و همان دعای قبلی خود را پیدا کردم و مشغول خواندن شدم.
دفعه سوم کتاب را از دست من گرفتند و همان دعای مخصوصی را که دو نوبت قبل فرموده بودند؛ به نحو اکید دستور خواندن دادند.
در این حالت یک دفعه به خود آمدم که این چه دعایی است که سه نوبت این سید که بالای سر من ایستاده است؛ امر به خواندن می کند؟
نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان ارواحنا له الفداء می باشد. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کسی را ندیدم. به خود گفتم:
وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم.

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:14
مهدویت

جناب حاج احمد قاضی زاهدی در کتاب شیفتگان حضرت مهدی(عج) از قول حجت الاسلام سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی که از علما و نویسندگان مشهورند، می نویسند:
« یک روز آیت الله اراکی، برای دیدن مرحوم آیت الله والد ( پدر آقای حاج سید محمد مهدی مرتضوی لنگرودی ) به منزل ما آمدند پس از اداء مراسم دیدار، آیت الله اراکی آیت الله والد را مخاطب قرار داده و گفتند :
« شما که از برداشت ما در نجف اشرف نسبت به آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی تا اندازه ای بااطلاع بودید و می دانستید که ما مروج ایشان نبودیم؛ بلکه در مجامع علما و فضلا نسبت به ایشان چنین می گفتیم که ما از آیت الله اصفهانی آنقدر کمتر نیستیم که ترویج مرجعیت ایشان نمائیم ».

آیت الله والد، ایشان را تصدیق نمود و چنین گفتند: « آری، شما چنین ادعایی می کردید، ولی در واقع به مراتب از ایشان کمتر بودید. حتی می توانم بگویم قابل مقایسه با ایشان نبودید ».
آیت الله اراکی گفتند:
« به هر حال امروز می خواهم عظمت و شخصیت آیت الله اصفهانی را برای شما بیان نمایم ».
بعد به سخنان خود چنین ادامه دادند:
« یک روز در نجف اشرف مشهور شد که یک نفر مرتاض هندی که از راه حق، ریاضت کشیده و به مقاماتی رسیده، به نجف اشرف آمده است. فضلا و علما و محصلین به دیدار او می رفتند؛ از جمله من هم به دیدار وی رفتم و به مرتاض گفتم:
آیا در مدت ریاضت خود، ختمی یا ذکری به دست آورده اید که بشود به وسیله آن، به خدمت آقا امام زمان روحی له الفدا رسید؟!

وی در جواب گفت: آری من یک ختم مجرب دارم. من از وی دستور آن ختم مجرب را گرفتم؛ دستور ختم چنین بود:
« باید با طهارت بدن و لباس، در بیابانی رفت و نقطه ای را انتخاب نمود که محل رفت و آمد نباشد؛ بعد با حالت وضو رو به قبله نشست و خطی دور خود کشید و مشغول ختمی شد؛ پس از انجام ختم، هر کس که به نزد بجا آورنده ختم آمد، همان آقا امام زمان روحی له الفداء است ».

آیت الله اراکی فرمود:
« من به بیابان سهله رفتم و طبق دستور، ختم را انجام دادم، همین که ختم تمام شد سیدی را دیدم که دارای عمامه سبزی بود، به من فرمود: چه حاجتی داری؟

من فوراً در جواب گفتم: به شما حاجتی نیست.
سید فرمود: شما ما را خواستید که به اینجا بیاییم.
من گفتم: شما اشتباه می کنید من شما را نخواستم.

سید فرمود: ما هرگز اشتباه نمی کنیم. حتماً شما ما را خواسته اید که به اینجا آمده ایم و گرنه ما در اقطار دنیا کسانی را داریم که در انتظار ما بسر می برند. ولی چون شما زودتر، این درخواست را کرده اید، اول به دیدار شما آمده ایم؛ تا حاجت شما را برآورده، آنگاه به جای دیگر برویم.

گفتم: ای آقا سید، من هر چه فکر می کنم، با شما کاری ندارم شما می توانید به نزد آن کسانی که شما را می خواهند بروید، من در انتظار شخصی بزرگ بسر می برم.
سید لبخندی بر لبانش نقش بست و از کنار من دور شد؛ چند قدمی بیش دور نشده بود که این مطلب در خاطرم خطور کرد که نکند این همان آقا امام زمان روحی له الفداء باشد؛
به خود گفتم: شیخ عبدالنبی! مگر آن مرتاض نگفت، جایی را اختیار کن که محل عبور و مرور اشخاص نباشد؛ هر کس را دیدی، همان آقا امام زمان(عج) است و تو بعد از انجام ختم کسی را غیر از این سید ندیدی. حتماً این سید، امام زمان علیه السلام است.
فوراً بدنبالش روان شدم ولی هر چه تلاش کردم به او نرسیدم؛ ناچار عبا را تا کردم و در زیر بغل قرار دادم و نعلین را به دست گرفتم و با پای برهنه، دوان دوان در پی سید می رفتم ولی به او نمی رسیدم، هر چند سید آهسته راه می رفت.

در این صورت یقین کردم آن سید بزرگوار، اقا امام زمان روحی له الفداء است.
چون زیاد دویدم، خسته شدم استراحت کردم؛ ولی چشم من به سید دوخته شده بود و مراقب بودم که سید به کدام یک از کوخهای عربی وارد می شود تا من هم بعد از مقداری استراحت به همان کوخ بروم.
از دور دیدم به یکی از کوخهای عربی وارد شدند؛ بعد از مدت کوتاهی، به سوی آن کوخ روان شدم.
پس از مدتی راه پیمایی به آن کوخ رسیدم. درب کوخ را زدم؛ شخصی آمد و گفت: چه کار دارید؟
گفتم: سید را می خواهم.

گفت: دیدار سید نیاز به اذن دخول دارد، صبر کن بروم و از برای شما اذن دخول بگیرم. وی رفت و پس از چند لحظه آمد و گفت: آقا اذن دخول دادند.

وارد کوخ شدم؛ دیدم همان سید بر روی تخت محقری نشسته؛ سلام کردم و جواب شنیدم.
فرمود: بیایید و بر روی تخت بنشینید
اطاعت کردم و بر روی تخت روبروی سید نشستم. پس از تعارفات، مسائل مشکلی داشتم خواستم یک به یک از آقا سؤال کنم؛ هر چه فکر کردم یکی از آن مسائل مشکل به یادم نیامد.

پس از گذشت مدتی فکر، سر بلند کردم؛ آقا را در حال انتظار دیده، خجالت کشیدم و با شرمندگی تمام عرض کردم: آقا اجازه مرخصی می فرمایید.
فرمود: بفرمایید.
از کوخ خارج شدم؛ همینکه چند قدم راه رفتم، یک به یک مسائل مشکل به یادم آمد. گفتم: من این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و نتوانستم از آقا استفاده ای بنمایم؛ باید پررویی کرد و دوباره درب کوخ را زد و به خدمت آقا رسیده مسائل مشکل را سؤال نمایم.
درب کوخ را زدم دوباره همان شخص آمد.
به او گفتم: می خواهم دوباره خدمت آقا برسم. وی گفت: آقا نیست.

گفتم: دروغ نگو، من برای کلاشی نیامده ام، مسائل مشکلی دارم، می خواهم به وسیله پرسش از آقا حل شود.
وی گفت: چگونه نسبت دروغ به من می دهی؟ استغفار کن! من اگر قصد دروغ کنم هرگز جایم در اینجا نخواهد بود.
ولی بدان، این آقا مانند آقایان دیگر نیست؛ این امام والامقام در این مدت بیست سال که افتخار نوکری او را دارم، برای یک مرتبه زحمت درب باز کردن را به من نداده است؛ گاهی از درب بسته وارد می شود. گاهی از دیوار وارد می شود. گاهی سقف شکافته می شود و وارد این کوخ می شود، گاهی مشاهده می کنم بر روی تخت نشسته و مشغول عبادت و یا ذکر گفتن است و گاهی مشاهده می نمایم که نیست ولی صدای مبارکش به گوش می رسد وگاهی ابداً در کوخ نیست گاهی پس از گذشت چند لحظه باز مشاهده می کنم که بر روی تخت می باشد؛ گاهی مدت سه روز طول می کشد و تشریف فرما نمی شوند؛ گاهی چهل روز، گاهی ده روز، گاهی چند روز پی در پی در این کوخ تشریف دارند، کار این آقای بزرگوار غیر دیگران است.

گفتم: معذرت می خواهم، از این نسبتی که دادم استغفار می کنم. امید است که مرا ببخشید. گفت: بخشیدم. گفتم: آیا راهی دارید برای حل مسائل مشکل من؟

گفت: آری هر وقت آقا امام زمان(عج) در اینجا تشریف ندارند، فوراً در جای ایشان نایب خاصش ظاهر می گردد و برای حل جمیع مشکلات آمادگی دارد. گفتم: می شود به خدمت نایب خاصش رسید؟
گفت: آری. وارد کوخ شدم، دیدم بر جای آقا امام زمان علیه السلام آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی نشسته است.
سلام کردم، جواب شنیدم. بعد با لبخند و با لهجه اصفهانی فرمود:
حالت چطور است؟ گفتم: الحمدلله.
بعد مسائل خود را یکی پس از دیگری مطرح می کردم، همینکه هر مساله ای را مطرح می کردم، فوراً بدون تأمل جواب مسئله را با نشانه می داد و می گفت: این جواب را صاحب جواهر در فلان صفحه، از کتاب جواهر داده است و فلان جواب را در کتاب حدائق، فلان صفحه صاحب حدائق داده است و جواب این مسئله را صاحب ریاض در فلان صفحه از ریاض داده است و ... جوابها تمام حل کننده و تحقیق شده و قانع کننده بود.

پس از حل جمیع مسائل مشکل، دستش را بوسیدم از خدمتش مرخص شدم. همینکه بیرون آمدم با خود گفتم:
آیا این آقا سید ابوالحسن اصفهانی بود یا شخصی دیگر به شکل و قیافه ایشان بود؟
مردد بودم؛ بعد با خود گفتم: تردید شما وقتی زائل می شود که به نجف بروی و به خانه سید وارد شوی و همان مسائل را مطرح کنی؛ اگر همان جوابها را از سید بدون کم و زیاد شنیدی، در این صورت یقین خواهی کرد که آن سید، همان آقا سید ابوالحسن اصفهانی است، و اگر به آن نحو جواب نشنیدی، و یا جوابها را طور دیگر شنیدی، آن سید غیر آیت الله سید ابوالحسن است.

به نجف که وارد شدم یکسره به منزل آیت الله سید ابوالحسن رفتم و به اطاق مخصوص ایشان وارد شدم؛ سلام کردم، جواب شنیدم. با حالت خنده همان طور که در کوخ لبخند زد و با لهجه اصفهانی فرمود حالت چطور است؟
من هم جواب دادم. بعد مسائل به همان نحو مطرح شد و سید به همان صورت جواب دادند؛ بدون کم و زیاد.

بعد فرمودند: حالا یقین کردی و از حالت تردید بیرون آمدی؟
گفتم: ای آقای بزرگوار! آری. بعد دست مبارکش را بوسیدم و همینکه خواستم از خدمتش مرخص شوم به من فرمود:
« راضی نیستم در حال حیات و زندگیم این جریان را برای کسی نقل کنی؛ بعد از مردنم مانعی ندارد ».

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:14
مهدویت


یکی از مومنین ( در حضور حاج آقا افشار ، مدیر یکی از بخشهای بیمارستان آیت الله گلپایگانی ) نقل می کند :
آقایی به نام «سید حسن» مشهور به شوشتریان که از آشنایان یکی از علمای معروف قم است، هر چند وقت یکبار، یکی دو روز از تهران به قم، منزل این عالم می آید.
قبل از انقلاب، یک روزی آن عالم معروف به من فرمودند :
آقای سید حسن با والده و خانواده اش به اصفهان برای صله رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزدیکیهای قم، سیدی را می بینند کنار جاده، راه می رود، والده سید حسن می گوید:
« سید حسن! این آقا سید را سوار کن، اگر قم می رود برسانش. »

سید حسن به مادر می گوید: « نامحرم است و باعث زحمت شماهاست. »
مادرش می گوید:
« جلو سوارش کن، ما عقب ماشین می نشینیم، حجابمان را هم حفظ می کنیم. »

سید حسن، نزدیک سید می رسد و نگه می دارد و از سید می خواهد که سوار شود، سید می فرماید:
« من در این نزدیکیها دهی است به آنجا می روم. »

سید حسن می گوید: « اشکالی ندارد، هر کجا خواستید پیاده شوید. »
باز آقا سید می فرماید:
« شما بروید! »
سید حسن اصرار می کند، با اصرار سید حسن، آقا سید سوار می شود و می فرماید:
« تقاضای مؤمن را نباید رد کرد. »
اما وقتی سوار شدند، بوی عطر مخصوصی فضای ماشین را پر کرد که تا آن موقع چنین بوی خوشی را استشمام نکرده بودند.

سید حسن گوید: آمدیم تا نزدیک جاده خاکی، سید فرمود:
« نگه دار! اینجا می روم. »

ماشین توقف کرد، سید دست کرد و پاکتی را به من داد و فرمود:
« این پاکت را به سید شهاب الدین مرعشی می دهی. »

پاکت را گرفتم، به قم، منزل آن عالم آمدم و به ایشان گفتم:
« جریان این شد و سید نامه ای دادند برای سید شهاب الدین، شما ایشان را می شناسید؟ »
آقا فرمودند: « آری! مقصود همین آیت الله العظمی نجفی مرعشی است. »
سید حسن می گوید: « من اسم ایشان را تا آن وقت نمی دانستم. »

آقا نامه را می گیرد و باز می کند، ببیند نامه از کیست و چه نوشته؟ وقتی نامه را باز می کند، مطلبی را نمی تواند بخواند و فقط خطهایی را درهم و برهم می بیند، و با دقت زیاد، می بیند پایین نامه با خط سبز نوشته شده است: « المهدی ».

نامه را در پاکت می گذارد و به سید حسن می گوید:
« صبح زود قبل از نماز، آیه الله نجفی، در محراب مسجد بالاسر، نشسته، برو و نامه را به ایشان بده. »
سید حسن، صبح قبل از اذان می آید بالا سر و می بیند آقای نجفی در محراب نشسته، عبا را به سر کشیده و مشغول ذکر است، سلام می کند و نامه را به ایشان می دهد.
آیت الله نجفی می فرمایند: « چرا خیانت کردی؟ »
می گوید: « من خیانت نکردم. »

آقای حاج افشار می نویسد:
من هر روز عصر و شب به منزل آن عالم می رفتم و هر روز ساعت 6 صبح، به محضر آیت الله العظمی نجفی مرعشی جهت گرفتن فشار خون و دادن داروهای لازم، می رفتم.
عصر آن روز که به منزل آن عالم رفتم، این جریان را شرح دادند و از من خواستند صبح که به منزل آیت الله نجفی می روم از ایشان سؤال کنم که در نامه چه نوشته بودند؟
صبح که به محضر ایشان رسیدم، پس از انجام کار، عرض کردم:
« آقا! از من خواسته اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟ »
آیت الله نجفی حرفهایی را پیش کشیدند که مرا از آن سؤال منصرف نموده و جواب ندادند، من هم اصرار نکردم.

عصر که خدمت آن عالم رسیدم، پرسیدند: « جواب آوردی؟ »
گفتم: « نه! آقا مرا به جای دیگر و مطلب دیگر حواله نموده و خلاصه جواب نفرمودند. »
آن عالم گفتند: « فردا که می روی بپرس و حتماً جوابی بیاور. »
باز صبح که به محضر آیت الله نجفی مشرف شدم، بعد از برنامه های دارو و فشار خون همان جمله را پرسیدم، باز آقا مطلب دیگری را پیش کشیده و موضوعی را پرسش نمودند و مرا از آن سؤال بازداشتند.

عصر که خدمت آن عالم رسیدم، منتظر جواب بودند، لکن به ایشان گفتم:
« امروز هم موفق نشدم. »
تأکید کردند که:
« فردا وقتی رفتی، ایشان را قسم بده و بپرس که در نامه چه نوشته شده بود. »

صبح روز سوم که رفتم و از آقا خواستم که:
« آقا! در آن نامه ای که حضرت صاحب الامر(علیه السلام) نوشته و امضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟ »

آقا فرمودند:
« به آقای ... بگو: دیدی خطش هفت رنگ بود. »

عصر آمدم و همین مطلب را به آن عالم گفتم.
ایشان گفتند: « فردا صبح که می خواهی منزل ایشان بروی بیا تا با هم برویم، شاید به خود من بگویند. »

فردا صبح با هم رفتیم و آن عالم بزرگوار شروع کردند به زبان عربی با آقای نجفی صحبت کردن، قریب یک ساعت صحبت کردند و وقتی بیرون آمدیم پرسیدم:
« جواب دادند؟ »
ایشان گفت: « همان جوابی را که به شما گفتند، به من هم دادند، یعنی فرمودند: دیدی خطش هفت رنگ بود. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:13
مهدویت


در اقامتم در سامراء شبهایی را در سرداب مقدس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود و قفل بود، ترسیدم؛
زیرا عده ای از دشمنان اهلبیت علیهم السلام به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو:
« سلام علیکم یا سید »
و نام مرا برد.
جواب داده گفتم: شما کیستید؟.
فرمود: « یکی از بنی اعمام تو ».
گفتم: « درب بسته بود از کجا آمدی؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چیزی قدرت دارد. »
پرسیدم: « اهل کجایید؟»
فرمود: « حجاز».

سپس سید حجازی فرمود: « به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟ »
گفتم: « به جهت حاجتهایی ».

فرمود: « برآورده شد ».

سپس سفارش فرمود:
« بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حدیث و تفسیر و تاکید فرمود در صله رحم و رعایت حقوق استاد و معلمین و نیز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهای صحیفه سجادیه. »

از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد:
« خدایا به حق پیغمبر و آل او، موفق کن این سید را برای خدمت شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دلهای مردم و حفظ کن او را از شر و کید شیاطین، مخصوصاً حسد ».

در بین گفتارش فرمود:
« با من تربت سیدالشهداء علیه السلام است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده است »
پس چند مثقالی کرامت فرمود و همیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست و آثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم. بعد از این آن سید حجازی از نظرم غایب شد.

ایشان ( آیت الله مرعشی ) فرموده بودند: « این حکایات را از من نقل نکنید مگر بعد از مرگم ».

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:13
مهدویت


در زیارت عسکریین علیهما السلام و در جاده طرف حرم سید محمد، راه را گم کردم و در اثر تشنگی و گرسنگی زیاد و وزش باد، در قلب الاسد از زندگی مأیوس شدم غش کرده به حالت صرع و بیهوشی روی زمین افتادم ناگهان چشم باز کرده دیدم سرم در دامن شخص بزرگواری است پس به من آب خوش گواری داد که مثلش را از شیرینی و گوارایی در مدت عمر نچشیده بودم.

بعد از سیراب کردنم سفره اش را باز کرد و در میان سفره دو یا سه عدد نان بود، خوردم.
سپس این شخص که به شکل عرب بود فرمود:
« سید در این نهر برو و بدن را شستشو نما. »

گفتم: « برادر، اینجا نهری نیست، نزدیک بود از تشنگی بمیرم، شما مرا نجات دادید. »
آن مرد عرب فرمود:
« این آب گوارا است »؛
با گفته او نگاه کردم دیدم نهر آب باصفایی است.
تعجب کردم و با خود گفتم: « این نهر نزدیک من بود و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم ». به هر حال فرمود:
« ای سید اراده کجا داری؟».
گفتم: « حرم مطهر سید محمد علیه السلام ».
فرمود: « این حرم سید محمد است ».
نگاه کردم در زیر بقعه سید محمد قرار داریم و حال آنکه من در « جادسیه »
( قادسیه) گم شده بودم و مسافت زیادی بین آنجا و بقعه سید محمد علیه السلام است.
باری از فوائد آنچنانی که از مذاکره با آن عرب در این فرصت نصیبم شد اینهاست:
تأکید و سفارش بر تلاوت قران شریف، و انکار شدید بر کسی که قائل به تحریف قرآن است؛ حتی نفرین فرمود بر افرادی که احادیث تحریف را قرار داده اند.
تأکید بر نهادن عقیقی که اسماء مقدسه چهارده معصوم ـ علیهم السلام ـ بر آن نقش بسته و نوشته شده زیر زبان میت.
و نیز سفارش فرمودند:
بر احترام پدر و مادر، زنده باشند یا مرده، و تأکید بر زیارت بقاع مشرفه ائمه ـ علیهم السلام ـ و اولاد آنها و تعظیم و تکریمشان.

و سفارش فرمود:
بر احترام ذریه سادات
و به من فرمود:
« قدر خود را به خاطر انتسابت به اهلبیت علیهم السلام بدان و شکر این نعمت را که موجب سعادت و افتخار زیاد است به جای آور. »
و نیز سفارش فرمود:
« بر خواندن قرآن و نماز شب. »

و فرمود:
« ای سید! تأسف بر اهل علمی که عقیده شان انتساب به ما است ولکن این اعمال را ادامه نمی دهند. »
و سفارش فرمود:
« بر تسبیح فاطمه زهرا سلام الله علیها و بر زیارت سیدالشهداء علیه السلام از دور و نزدیک و زیارت اولاد ائمه علیهم السلام و صالحین و علما و تأکید بر حفظ خطبه شقشقیه امیرالمؤمنین علیه السلام و خطبه علیا مخدره زینب کبری علیها السلام در مجلس یزید لعنه الله علیه و دیگر سفارشات و فوائد. »

به ذهنم خطور نکرده که این آقا کیست مگر وقتی از مد نظرم غایب شد. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته