• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1442
تعداد نظرات : 315
زمان آخرین مطلب : 4642روز قبل
اهل بیت

 

11. علم به زبانها و لغات 

 

11)اسماعیل سندی (1) می‌گوید: 
       زمانی که در هـندوستان زندگــی می‌کردم، شنــیدم حجّت خداوند شخصــی عرب هستند. لذا به دنبـال یافتــن ایشان از کشورم خارج شدم و پرسان‌پرسان به مدینه رفتم. مرا خدمت حضرت رضا علیه السلام راهنمایی کردند. 
        من حتی یک کلمه عربی نمی‌دانستم. وقتی نزد ایشان رفتم، به زبان هندی سلام کردم. امام هم به همان زبان پاسخم را دادند. از آن پس به هندی سخن گفتم، ایشان نیز همه سخنان مرا می‌فهمیدند و به همان زبان پاسخ مرا می‌فرمودند. 
       امام به من فرمودند:«من همان حجت خدا هستم که تو در پی‌اش بوده ای. هر چه می‌خواهی بپرس.» 
       من نیز هر چه می‌خواستم پرسیدم.

(1) سند نام شهری است در هندوستان.

منابع: 
بحارالانوار، ج 49، ص 50، ح 51. از الخرائج و الجرائح/ 204.

جمعه 15/7/1390 - 18:43
اهل بیت

10)ابراهیم بن موسی می‌گوید: 
       از حضرت رضا علیه السلام کمک مالی می‌خواستم و بر آن اصــرار می‌کردم. روزی به همـــراه امام از شهــر خارج شدیم. هنگام نماز شد. امام در کنار صخره‌ای نزدیک قصری که در آنجا بود جلوس فرمودند و فرمودند: «اذان بگو.» 
       پرسیدم: «آیا منتظر بقیه نمی‌مانید؟» 
       امام فرمودند:«هرگز بدون دلیل، نماز اول وقت را به تعویق نینداز.» 
       من اذان گفتم و با امام نماز خواندیم. سپس عرض کردم: «ای فرزند رسول الله! هنوز خواسته‌ام را برآورده نکرده‌اید و من به شدت نیازمندم.» 
       امام چوبی را به زمین کشیدند. سپس دست بردند و از زیر خاک، یک شمش طلا بیرون کشیدند و فرمودند:«بگیر! خداوند در آن برای تو برکت قرار دهد. از آن بهره مند شو و آنچه را که دیدی، به کسی نگو.» 
       آن شمش مبارک برای من برکت کرد و من از ثروتمندان منطقه خود شدم.

منابع: 

بحار الانوار، ج 49، ص 49، ح 49. از الخرائج و الجرائح / 230. و کافی، ج 1، ص 488. 
جمعه 15/7/1390 - 18:42
اهل بیت

9)حسن بن علی وشاء می‌گوید: 
من برای اینکه به امامت حضرت امام رضا علیه السلام ایمان پیدا کنم، مسائل زیادی را در نامه‌ای نوشتــم تا از ایشان بپرســم و ایشان را در امر امامت امتحــان کنم. به خانه ایشان رفتم، و در پی فرصــتی بودم که خانه خلوت شــود و نوشته‌ام را به دست اویشان بدهم. گوشه ای نشستم و در فکر بودم. عده ای هم منتظر دیدار امام نشسته بودند و با هم سخن می‌گفتند. 
       در همین هنگام، پسر بچه ای بیرون آمد و پرسید:«کدام یک از شما حسن بن علی وشاء پسر دختر الیاس بغدادی هستید؟» 
      من بلند شدم و گفتم:«من هستم.» 
       او کاغذی به دستم داد و گفت:«امام به من امر فرموده این نوشته را به تو بدهم.» 
       من نوشته را از او گرفـتم و آن را خواندم. به خدا قســم در آن نوشته، امام رضا علیه السلام تمام ســؤالات مرا جواب داده بودند. از آن پس به امامت ایشان ایمان آوردم و مذهب واقفیّه را ترک گفتم.

منابع: 

بحارالانوار، ج 49، ص 44، ح 37. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 250. 
جمعه 15/7/1390 - 18:41
اهل بیت
 8)حسین بن موسی می گوید: 

       روزی در خدمت حضرت رضا علیه السلام به خارج از شهر رفتیم. امام در نیمه‌های راه از ما پرسیدند:«آیا لباسی که مناسب باران باشد همراه دارید؟» 
       گفتیم:«نه. چه حاجت به لباس بارانی؟! هوا که ابری نیست.» 
       امام فرمودند:«اما من لباس مناسب همراه دارم و امروز باران خواهد بارید.» 
       چیزی نگذشت که ابری در آسمان ظاهر شد و باران شروع به باریدن کرد.

منابع: 
بحارالانوار، ج 49، ص 41، ح 29. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 221.

جمعه 15/7/1390 - 18:41
اهل بیت
 7)هشام عباسی می‌گوید: 

       خدمت حضرت امام رضا علیه السلام رسیدم، قصد داشتم مسائلی را جویا شوم و در ضمن دعا و تعویذی برای سردردم از خدمت امام بگیرم و خواهش کنم دو جامه از جامه‌های خودشان را به من بدهند تا با آن مُحـرم شوم. وقتی خدمت امام رسیدم مســائل خـــود را پرسیدم ولی دو خواسته‌ام را فراموش کردم. 
       هنگام خداحافظی، امام فرمودند:«بنشین!» 
       نشستم. امام دست مبارکــشان را روی سر من گذاشتند. دعایی خواندند و سپس امر فرمودند دو جامـه از جامـه‌هـایــشان را بیاورند و فرمودند:«در اینها احرام ببند.»

منابع: 
بحارالانوار، ج 49، ص 40، ح 28. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 220.

جمعه 15/7/1390 - 18:40
اهل بیت
 6) وشاء، یکی از اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام، می‌گوید: 

       عباس بن جعفر از من خواست تا از حضور امام تقاضا کنم نامه‌های او را بعد از مطالعه پاره کنند تا به دســت دیگران نیفتد. 
       قبل از اینکه من پیام عباس را به امام بگویم، امام در نامه‌ای برای من نوشت:«به رفـیقت بگو من بعد از اینکه نامه‌هایش را می‌خوانم، همه‌ی آنها را پاره می‌کنم.»

منابع: 
بحارالانوار، ج 49، ص 40، ح 25. از کشف الغمه، ج 3، ص 136. 
عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 219.

جمعه 15/7/1390 - 18:39
اهل بیت

5)یکی از خدمتکاران حضرت امام موسی کاظم علیه السلام می‌گوید: 
       در خدمت حضرت رضا علیه السلام در حال سفر بودیم. نیمه‌های راه در بیــابان، عطـش بـر ما غلبـه کـرد، به طوری که ترسیدیم هم خودمان و هم چارپایان‌مان از تشنگی هلاک شویم. 
       حضرت رضا علیه السلام با مشاهده‌ی تشنگی و بی‌تابی ما به نقطه‌ای از صحرا اشاره کردند و فرمودند:«آنجــا آب هست.» 
       ما رفتیم و دیدیم در همان نقطه‌ای که امام فرموده اند، چشمه‌ی جوشـانی اسـت و آب فراوانـی جریـان دارد. همگــی سیراب شدیم و چارپایان را سیراب کردیم. وقتی خواستیم حرکـت کنـیم، امام فرمودند:«بروید و دوباره نگــاهـی به چشمه بیندازید.» 
       ما به آن نقطه رفتیم و دیدیم هیچ اثری از چشمه نیست.

منابع: 

بحار الانوار، ج 49، ص 37، ح 20. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 217. 
جمعه 15/7/1390 - 18:39
اهل بیت

4)ابی حبیب نباجی می گوید: 
شبی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که گویا به نباج* آمده  اند و در مسجدی که حجّاج، هر سال در آن وارد می‌شدند نشسته اند. من به ایشان سلام کردم. پیامبر مشتی خرمای صیحانی را از طبقی که روبرویشان بود به من دادند. آنها را شمردم هجده دانه بود. وقتی بیدار شدم با خودم فکر کردم که هجده سال دیگر عمر خواهم کرد. 
       از این جریان بیست روز گذشت. روزی در زمینم زراعت می کردم که به من خبر دادند حضرت رضا علیه السلام از مدینه به نباج آمده و در مسجد حجاج اقامت فرموده اند. من به مسجد رفتم و دیدم امام، درســت ماننـد پیامبر، در همان جایی که در خواب دیده بودم بر حصیری نشسته اند، و طبقی از خرمای صیحانی در مقابل ایشان است. 
بخدمت امام سلام عرض کردم. امام جواب سلام مرا فرمودند، مرا نزد خـویش خواندند و مشتی خرما به من عنایت فرمودند. خرمــاها را شمردم و دیدم هجده دانه است. 
       عرض کردم:«یابن رسول الله! بیشتر عنایت کنید!» 
       فرمودند: «اگر رسول خدا بیشتر می‌داد، من هم می‌دادم.» 
•نباج منطقه‌ای است بر سر راه بصره.

منابع: 

بحارالانوار، ج 49، ص 35، ح 15. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 210 
جمعه 15/7/1390 - 18:38
اهل بیت

)حسین فرزند موسی بن جعفر می‌گویند: 
       من و عده ای از جوانان بنی هاشم در خدمـت حضرت امام رضا علیه السلام نشســته بودیم که جعفــــر بن عمر علوی (*) از کنار ما گذشـت. او سر و وضع آشفتـه و لــباس های کهنه و پاره‌ای داشت. بعضی از ما به یکدیگر نگاهی کردند و خندیدند. 
امام رضا علیه السلام فرمودند:«به زودی خواهید دید جعفر بن عمر ثروتمند می‌شود و پیروان و طرفداران زیادی پیدا می‌کند.» 
کمتر از یک ماه بعد، جعفر بن عمر والی و حاکم مدینه شد، ثروت و موقعیت خوبی به دســت آورد و زیاد پیــش می‌آمد که با غلامان و اطرافیان خود از کنار ما می‌گذشت و ما هر بار به یاد پیشگویی امام رضا(ع)می‌افتادیم.

       (*) توضیح: این جعفر، پسر عمر، پسر حسین، پسر علی، پسر عمر، پسر امام سجاد علیه السلام بوده است.

منابع: 

بحارالانوار، ج 49، ص 33، ح 11. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 208. 
جمعه 15/7/1390 - 18:37
اهل بیت

2) محمد بن داود میگوید: من و برادرم نزد حضرت رضا علیه السلام بودیم که شخصی وارد شد و گفت: عموی شما محمد بن جعفـــر بیمار شـده اسـت. در خدمت همـراه امـام به آنجا رفتیـم. دیدیم که محمد بن جعفـر در بستــر است و اسحاق بن جعفر و جماعتی از آل ابیطالب گریه می کنند.

        حضرت رضا علیه السلام کنار سر محمد بن جعفر نشستند و نگاهی به او انداختند و سپس تبسم فرمودند. کسانی که در مجلس بودند از خنده امام دلخور شدند و بعضی گفتند: امام از روی شماتت و سرزنش به عمویش چنین کرد.

       امام برخاستند و بیرون رفتند. من گفتم: فدایـتان شوم، وقتی شما تبســم کردید بعضــی از حاضرین کلمات ناپسندی درباره شما گفتند. علت خنده شما چه بود؟ 
امام فرمودند: من تعجــب کردم از گریه اسحــاق. به خدا قسم، اسحاق قبل از محمد خواهــد مرد و محمــد برای او خواهد گریست. 
آری، همان شد که امام فرمودند؛ محمد بن جعفر مداوا شد و اسحاق بن جعفر پس از چندی وفات کرد.

منابع: 

• بحارالانوار، ج 49، ص 31، ح 6. از عیون الاخبار رضا، ج 2، ص 206. 
جمعه 15/7/1390 - 18:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته