• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1053
تعداد نظرات : 75
زمان آخرین مطلب : 4097روز قبل
اهل بیت

آمده سر شکستۀ محنت
آمده اشک ریز بت شکنت
السلام ای مرملٌ بدماء
چه خبر از هزار زخم تنت
از دو تا لاله های من چه خبر
چه خبر از سپاه بی کفنت
حال شش ماهه حرم خوب است ؟
چه خبر از دو حیدر حسنت ؟
خیز و بنگر به حال و اوضاع
اولین کاروان سینه زنت
علم ما شکسته گهواره
پرچم ماست کهنه پیرهنت
جمع ما روضه خوان نمی خواهد
نوحه ماست نام دل شکنت
تن هشتاد و چند عزادارت
وضع بهتر ندارد از بدنت
خیز و بنگ به مو سفیدانت
بر سپاه کبود و گریانت
یاس بودم که پرپرت شده ام
قد کمانی حنجرت شده ام
قتلگاهت عجب حرایی شد
وحی آمد پیمبرت شده ام
اقراء اقراء رسید و حس کردم
آخرین تیر لشکرت شده ام
پیکر و موی من سیاه و سفید
چه قدر شکل مادرت شده ام
یار بی سر، سرت سلامت باد
من عزادار دخترت شده ام
چشم هایم نشد شبی بسته
بس که دلواپس سرت شده ام
بانی اشک خون صبح و شب
طالب خون حنجرت شده ام
در میان محله های یهود
حیدر جنگ خیبرت شده ام
آب رفتم کمان شدم اما
پس گرفتم سرت ز خولی ها
آسمان سر به زیر شد ای وای
خواهر تو اسیر شد ای وای
قسمت پاره های پیکر تو
تکه های حصیر شد ای وای
نگران رباب هستم من
در چهل شب چه پیر شد ای وای
رفت عباس و هر کس و ناکس
سر طفل تو شیر شد ای وای
شکم خالی سه ساله تو
لگدی خورد و سیر شد ای وای
حوریت در خرابه ملعبه ی
عقده ها از غدیر شد ای وای
سهم طفلان وحی خیرات و
لقمه های پنیر شد ای وای
اشک هامان بساط تفریح
مردمانی حقیر شد ای وای
رفتی و شعله گشت یاور من
معجرم را ببین برادر من
شاعر : محمد حسین رحیمیان

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:52
اهل بیت

سر تو از سر نیزه به من توان می داد
امید بر دل مجروح بی کسان می داد
خودت که از سر نیزه به چشم خود دیدی
کنیزکی به یتیم تو خرده نان می داد
نماز جمعه کوفه شلوغ بود آن روز
گمان کنم که علی اکبرت اذان می داد
میان مجلس شان از کنیز تا گفتند:
سکینه دخترت از ترس داشت جان می داد
برای خوش گذرانی، یزید در مجلس
مدال نیزه زنی را که بر سنان می داد...
...رقیه دختر دردانه داشت دق می کرد
دوباره رأس اباالفضل را نشان می داد
هزار مرتبه گفتم نخوان عزیز دلم!
تو خواندی و صله ات را به خیزران می داد
همین که چوب جفا بر لبان تو می خورد
بدان که خواهر تو سخت امتحان می داد
نبودن تو ز یک سو و ضربۀ زنجیر
به جسم خواهر تو درد استخوان می داد
شاعر : مهدی نظری

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:52
اهل بیت

سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید
مرا از دیدگان، یک کاروان اشک
به شوق پای‏بوس رهبر آید
جدا زین کاروانِ اشک و حسرت
صدای کاروانی دیگر آید
گمانم کاروان اهل‏بیت است
که سوی قبلۀ دل با سر آید
گلاب از دیده افشان همچو جابر
که عطر عترت پیغمبر آید
به رسم دیده بوسی با عزیزان
به حسرت از مدینه مادر آید
پس از یک اربعین هجران و دوری
به دیدار برادر، خواهر آید
همان خواهر، که کس نشناسد او را
به باغ لاله‏های پرپر آید
همان خواهر، که با سحر بیانش
به هر جا آفریده محشر آید
همان خواهر، که غوغا کرده در شام
همان آئینۀ پیغمبر آید
همان ویرانگر بنیان تزویر
همان رسواگر زور و زر آید
همان خواهر، ولی گیسوپریشان
سیه‏جامه، بنفشه پیکر آید
نوای وای وای از قلب زهرا
صدای های‏های حیدر آید
ازین دیدار طاقت سوز، ما را
همه خون دل از چشم تر آید
میان جبهه با یاد شهیدان
نوائی خوش ز یک همسنگر آید
سرودش، حسب‏حال آن کبوتر
که خونین بال و بشکسته پر آید
سرودش را بیا با هم بخوانیم
به امیدی که شام غم سرآید:
شمیم جانفزای کوی بابم (1)
مرا اندر مشام جان برآید
گمانم کربلا شد عمه! نزدیک
که بوی مشک ناب و عنبر آید
به گوشم عمه! از گهوارۀ گور
درین صحرا، صدای اصغر آید
مهار ناقه را یک دم نگه‏دار!
به استقبال لیلا، اکبر آید!
شاعر : محمد جواد غفور زاده
 چهار بیت آخرین این اثر، از مرحوم جودی خراسانی است

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:51
اهل بیت

بالم شكسته، از پرم چیزی نگویم
از كوچ پر درد سرم چیزی نگویم
طوفان سختی باغ مان را زیر و رو كرد
از لاله های پرپرم چیزی نگویم
حق می دهم نشناسی ام؛ اما برادر
از آن چه آمد بر سرم، چیزی نگویم
وقت وداعِ آخرت، عالم به هم ریخت
از شیون اهل حرم چیزی نگویم
آتش گرفتن گر چه رسم و سنت ماست
از دامن شعله ورم چیزی نگویم
بگذار سر بسته بماند روضه هایم
از ماجرای معجرم چیزی نگویم
كم سو تر از چشمان من، چشمان زهراست
از گریه های مادرم چیزی نگویم
آن صحنه های سهمگین یادم نرفته
افتادنت از روی زین یادم نرفته
از نعل اسب و بوریا چیزی نگویم
از آن غروب پر بلا چیزی نگویم
در عصر عاشورا النگوهام گم شد
از غارت خلخال ها چیزی نگویم
گفتم به تو انگشترت را در بیاور!
از ساربان بی حیاء چیزی نگویم
در كوچه های كوفه ناموست زمین خورد
اصلاً شبیه مجتبی؛ چیزی نگویم
شهر علی نشناخت بانوی خودش را
از جامه های نخ نما چیزی نگویم
شاگردهایم سنگ بارانم نمودند
از چهره های آشنا چیزی نگویم
بی آبروها! چادرم را پس ندادند
از این به بعد روضه را... چیزی نگویم
ای خیزران خورده ، لبم بی حس تر از توست
از خاك برخیز و بگو كه این سر از توست؟  
از خاطراتم همسفر چیزی نگویم
حتی كمی هم مختصر چیزی نگویم
منزل به منزل، محملم در تیر رس بود
از سنگ های خیره سر چیزی نگویم
حتماً خبر داری مرا بازار بردند
آن هم منی كه…!؟ بیشتر چیزی نگویم
از درد پهلو لحظه ای خوابم نمی برد
از گریه هایم تا سحر چیزی نگویم
من در مدینه طشت دیدم، سر ندیدم!
از كاخ شام و طشت زر چیزی نگویم
طفلی سكینه داشت جان می داد از ترس
دق می كنم این بار اگر چیزی نگویم
شرمنده ام كه درد و دل كردم برادر
بی تو چگونه خانه برگردم برادر
شاعر :وحید قاسمی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:50
اهل بیت

چهل شب است چهل شب هوای دل تنگی
چهل شب است چهل شب فضای دل تنگی
چهل شب است غم تو به گونه ای دیگر...
به دل نشسته و خواند نوای دل تنگی
شب چهلمت آقا چقدر غمگین است
همین غم است برایم بهای دل تنگی
حسین ماه محرم تمام شد، غم تو ...
...هنوز مانده میان سرای دل تنگی
میان روضه بی تابی چهل روزه
چقدر اشک خدایا خدای دل تنگی
چه کربلا چه مدینه چه کل هست جهان
برای ماتم تو شد گدای دل تنگی
اگر حسین نباشد مرا چه غم باشد
حسین روضه سرخی برای دل تنگی
گذشت فصل محرم گذشت عمر غمت
و آه مانده دل ما به پای دل تنگی
شاعر : سجاد صفری

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:50
اهل بیت

اربعینی ز تو جدا مانده
 کاروانی که بی صدا مانده
کاروان شکسته برگشته
 کشتۀ زیر دست و پا مانده
عوض تکه های پیروهنت
 تکه هایی ز بوریا مانده
به رخ تک تک عزیزانت
جای سیلیِ بی هوا مانده
نه کمر مانده از بدن هاشان
 نه رمق بهر دست ها مانده
از تو شرمنده ام برادر من
در خرابه رقیه جا مانده
روضه خواندم برای صبر خودم
 من نشستم کنار قبر خودم
شاعر : مسعود اصلانی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:49
اهل بیت

ای شهیدان شمع روشن، عود در مجمر کنید
 عمـۀ سـادات از شام آمده، باور کنید
 بـا گلاب اشک خود آیید بهر پیشباز
 شستشو از چهره او گرد و خاکستر کنید
 کـوثر زهـرا ز صحـرای اسـارت آمده
 جای گل با هم نثارش سورۀ کوثر کنید
 تا گل سرخِ «مبارک باد» بر لیلا برید
 خلعت نو بر تن پاک علی‌اکبر کنید
 سینه‌ای پر شیر از خون دل آورده رباب
 گریه بر لبخندِ خونین علی‌اصغر کنید
 لالـه‌های پـرپـر ام‌البنین، زهرا رسید
 در پیِ عبـاس، استقبال از مادر کنید
 ام‌کلثوم از سفـر آورده رو در علقمه
 لحظه‌ای دلجویی از آن مهربان خواهر کنید
 همره زینب به سوی قتلگاه آرید رو
 گریه بر آن خواهر و آن پیکرِ بی‌سر کنید
 تا سکینه چشم نگشاید به سوی قتلگاه
 خویش را سدّ ره آن نازنین دختر کنید
 طایـران خستـه اینجـا نیست دیگر کعب نی
 ناله و فریاد بر خاک شهیدان سر کنید
 این شما، این کربلا، این علقمه، این قتلگاه
 سرزمین نینـوا را صحنـۀ محشر کنید
 با وضوی اشک رو آرید سوی قتلگاه
 سجده بر زخمِ تنِ آن غرقه خون پیکر کنید
 ای ملایک تا قیامت رود رود و بحر بحر
 اشـک «میثم» را نثـار آل پیغمبر کنید
شاعر :غلامرضا سازگار

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:48
اهل بیت

ما را که غیر داغ غمت بر جبین نبود
نگذشت لحظه ایی که دل ما غمین نبود
هر چند آسمان به صبوری چو ما ندید
ما را غمی نبود که اندر کمین نبود
راهی اگر نداشت به آزادی و امید
رنج اسارت، این همه شور آفرین نبود
ای آفتاب محمل زینب کسی چو من
از خرمن زیارت تو خوشه چین نبود
تقدیر با سر تو مرا همسفر نبود
در این سفر، مقدّر من غیر ازین نبود
گر از نگاه گرم تو آتش نمی گرفت
در شام و کوفه، خطبه من آتشین نبود
در حیرتم که بی تو چرا زنده ام حسین
عهدی که با تو بستم از اول، چنین نبود
ده روزه فراق تو عمری به ما گذشت
یک عمر بود هجر تو، یک اربعین نبود
شاعر : محمد جواد غفور زاده

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:47
اهل بیت

کاروان می رسد از راه‌، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بی تاب
دل سنگ شده آب، از این نالۀ جانکاه
زنی مویه کنان، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته، نشسته‌، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیه خوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبۀ ایمان
همان قاری قرآن، سر نیزۀ خونبار
همان یار، همان یار، همان کشتۀ اعدا
کاروان می رسد از راه، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلا پوش
به دل هاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزد از تربت محبوب
همان نفحۀ سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را
×××   
کاروان می رسد از راه
و هر کس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطره هایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دل سوختۀ خسته رباب است
که با دیدۀ خونبار و عزا پوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود می رود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشۀ تو کنج خرابه
همان آینۀ فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گله ها را؟
غم فاصله ها را؟
تب آبله ها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسله ها را؟
و یا طعنۀ بی رحم ترین هلهله ها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خون رنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچۀ سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
شاعر : یوسف رحیمی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:47
اهل بیت

ساربان از اشتران بگشای بار
لحظه ای ما را به حال خود گذار
اینکه بینی سرزمین کربلاست
خاک او آغشته با خون خداست
در حریم قدسی صحرای دوست
بشنو این گلبانگ، این آوای اوست
نی نوا، در نینوای راستین
مویه ها دارد ز نای اربعین
ناله آتش بال در پرواز بین
هم طراز آه گردون تا زمین
اشک می ریزد ز چشم کائنات
در عزای تشنه کامان فرات
آن بلا جویان که تا بزم حضور
راه پیمودند با سامان نور
رایت توحید از اینان پایدار
ماند و می ماند به دور روزگار
گر فرات این جا چو دریا خون گریست
نی عجب، خورشید بر هامون گریست
شاعر : مشفق کاشانی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته