17) اباصلت هروی می گوید: حضرت امام رضا علیه السلام با مردم سرزمینهای مختلف با زبان خودشان سخن میگفتند، و به خدا قســم، به زبان آنان از خودشان داناتر بود.ند روزی خدمت امام عرض کردم:«من تعجب میکنم که شما به تمام زبانها آشنــایی دارید!» فرمودند:«ای اباصلت! من حجـت خدا بر مردم هستم و خداونـد هیچ گاه کسـی را که زبــان مــردم را نداند بر آنان حجت قرار نمیدهد. مگر نشنیده ای که امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرموده اند: به ما "فصل الخطاب" عطا شده است. آیا فصل خطاب چیزی جز دانستن زبانهای متفاوت است؟»
منابع: • بحارالانوار، ج 49، ص 87، ح 3. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 228. • علم به اسم اعظم پروردگار
16) وقتی حضرت رضا علیه السلام وارد خراسان شدند، شیعیان از همه طرف به آن امام رو آوردند. از جمله علی بن اسباط اموالی هدیههای زیادی را برداشت و به طرف امام حرکت کرد. در بین راه دزدان به قافله اش حمله کردند، اموال و هدایایش را بردند و آنچنان بر دهانش کوبیدند که دندان هایش ریخت. علی بن اسباط به قریه ای که در آن نزدیکی بود رفت و شب را استراحت کرد. در خواب حضرت امام رضا علیه السلام را دید که فرمودند :«غمگین و محـزون مبــاش! هدایــا و اموال تو به ما رسید. برای بهــبود دهان و دندانهایت نیز گیاه «سعد کوبیده» را در دهانت بریز.» علی بن اسباط از خواب بیدار شد و دستور امام را عمل کرد. طولی نکشید که خــداوند همهی دنـدانهایش را برگرداند. وقتی علی به خراسان رسید و نزد امام رفت، امام به او فرمودند:«دیدی آنچه گفتیم درست بود. اکنون داخـل آن خزانه شو و نگاه کن.» علی بن اسباط وارد خزانه شد و تمام اموال و هدایایش را در آنجا دید.
منابع: بحار الانوار، ج 49، ص 72، اول صفحه. از مشارق الانوار برسی.
15) زنی به نام زینب در خراسان ادّعا کرد که از فرزندان حضرت فاطمه علیهاسلام است. خبر به گوش حضرت امام رضا علیه السلام رســـید. زن را خدمـت امام بردنــد. امام ادعــای او را رد کــردند و فرمودند:«او دورغگو است.» آن زن ناپاک به امام ناسزا گفت و اظهار کرد:«همان طور که نسبت مرا به فاطمه تکذیــب کردی، من هم نسبت تو را به او رد میکنم.» در این هنگام غیرت علوی امام به جوش آمد و آن زن را نزد حاکم حاضــر کردند و فرمودند: «ایــن زن به حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فاطــمه زهرا دروغ میبندد و از نســل آنها نیسـت. اگر از فرزندان آنــها باشــد، گوشت او بر درندگان حرام است. او را در « برکه السباع» (محل نگهداری درندگان) بینداز! اگر راست بگویـد، درندگان به او نزدیک نمیشوند و اگر دروغگو باشد، او را میدرند.» زن وقتی این قضیه را شنید، گفت:«اگر راست می گویی، خودت به جایگاه درندگان برو.» امام سخنی نگفتند و برخاستند. حاکم عرض کرد:«کجا می روید؟» امام فرمودند:«به برکه السباع می روم.» حاکم و مردمی که حاضر بودند، همه برخاستند و به دنبال ایشان حرکت کردند. امام به آن محل خطرناک وارد شدند. مردم دیدند همین که حضرت امام رضا علیه السلام وارد شدند، تمام درندگان روی دم های خود نشستند و به ایشان احترام گذاشتند. امام همه آنها را نوازش کردند و آنها هم دمهای خود را می جنباندند. سپس امام از آنجا خارج شدند و به حاکم فرمودند:«حالا این زن دروغگو را در برکه بینداز.» حاکم هم دستور داد او را به آن برکه بیاندازند. درندگان فوراً بر او حمله کردند و او را دریدند. و این ماجرا در همه جا مشهور شد.
منابع:
14) روزی یکی از انصار نزد حضرت رضا علیه السلام رفت و صندوقچهای نقرهای را که بر آن قفل زده بود، خدمت امام تقدیم کرد و عرضه داشت:«تا به حال کسی چنین تحفه با ارزشی برای شما نیاورده است.» سپس صندوقچه را باز کرد و از آن هفت تار مو بیرون آورد و گفت:«اینها موهای مبارک پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.» حضرت رضا علیه السلام چهار تار مو را کنار گذاشتند و فرمودند:«فقط اینها موهای رسول خدا است.» مرد در ظاهر قبول کرد، ولی در دل خود شک داشت و هر هفت تار مو را متعلّق به رسول خدا می دانست. امام رضا علیه السلام برای رفع شبهه او، آن سه تار مو را روی آتش گرفتند. هر سه تار مو سوخت. سپس آن چــهار تار موی اصلی را روی آتش گرفتند، نسوخت بلکه مانند طلا درخشان شدند.
منابع: بحارالانوار، ج 49، ص 49، سطر چهارم از آخر. از مناقب، ج 4، ص 348.
12)احمد بن عمره می گوید: به قصد دیدار حضرت رضا علیه السلام از شهــر خود، کوفه، خارج شـدم. وقتــی خدمت امام رسیدم، عـــرض کردم: «وقتی من از خانه خارج شدم، همسرم باردار بود. دعا بفرمایید خداوند به من پسری عطا کند.» امام فرمودند:«فرزند تو، پسر است. او را "عمر" نامگذاری کن!» عرض کردم:«من قصد کرده ام او را "علی" بنامم و به خانواده ام گفته ام نام او را علی بگذارند.» امام فرمودند:«نام او را عمر بگذار.» وقتی به کوفه برگشتم، دیدم خداوند پسری به من عنایت فرموده و نام او را هم "علی" گذاشته اند. من نام او را تغییر دادم و "عمر" گذاشتم. همسایگان نزد من آمدند و گفتند:«ما از این به بعد هر شایعهای که دربارهی شیعه بودن تو بشنویم، باور نمیکنیم، و دانستیم که به "عمر" بیش از "علی" احترام میگذاری.» اینجا بود که راز توصیهی حضرت رضا علیه السلام را فهمیدم و دانستم این نامگذاری را از روی تقیّه به من امر فرموده بودند تا جانم به خطر نیفتد.