• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1442
تعداد نظرات : 315
زمان آخرین مطلب : 4640روز قبل
اهل بیت

کوزه عسل

       مرد که ریش‌های بلند و سپیدش را هوای سرد کوهستان به بازی گرفته بود همچنان در دهانه‌ی غار ایستاده بود و هر لحظه بیشتر ردای کهنه و سوراخش را به خود می‌پیچید. این پا و آن پا می‌کرد تا گروه مرکب سوار به نزدیک غار رسیدند. آن وقت با سرعت روی سنگریزه‌ها سر خورد و از سراشیبی پایین آمد. با چنان سرعتی افسار یکی از اسب‌ها را گرفت که اسب ترسید و حرکتی کرد و مرد نزدیک بود بر زمین بیافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ریز و بی‌رنگش به صورت مبارک سوار خیره شد: «ای جوانمرد! نمی‌دانید چقدر آرزوی دیدارتان را داشتم تا اینکه شنیدم در مسیر خراسان از اینجا خواهید گذشت. مدت زیادی است که منتظرم تا از شما بخواهم به کلبه ویرانه من بیایید و آن را با شمع وجودتان روشن کنی» همهمه دیگر سواران که به گوشش خورد حاکی از آن بود که به دنبال کارش برود و اصرار نکند، چون راه درازی در پیش دارند. دوباره در افسار اسب محکم چنگ انداخت. در خود قدرتی عجیب دید تا هر طور شده نگذارد این فرصت از دست برود. یا ابن رسول الله، من سالهاست در این بیابان ذکر می‌گویم و همیشه اجداد پاک شما را ستایش کرده‌ام. من دوستدار شما هستم. آیا چشم دوستدارتان را به قدوم خویش روشن نمی‌فرمایید؟» 
       ایشان که از اسب پایین آمدند برادرانه آغوش باز کردند و مرد شانه‌اشان را بوسید. طولی نکشید که در دلش قسم خورد رایحه بهشت به مشامش رسیده است. مرد خواست راهنمایی کند که از آن سراشیبی بالا بروند، اما ایشان ایستادند و به سمت سواران برگشتند: «شما هم پیاده شوید. قدری در منزل این مرد استراحت می‌کنیم.» درجا خشکش زد. نیم نگاهی شرمگین به سواران انداخت و فهمید شاید بیشتر از سیصد نفر باشند. قلبش تند می‌زد. زود خودش را جمع و جور کرد و به رویش نیاورد: «بفرمایید، بفرمایید منت می‌گذارید» 
       ساعتی بود که همه نشسته بودند. از تنگی جا می‌ترسید روی دست و پای کسی پا بگذارد، اما این مانع نشد که چندین بار به بیرون غار برود و نگاهی به تنها کوزه‌ی عسل و قرص نانی که پشت تخته سنگ کنار غار پنهان کرده بود نیاندازد و دوباره برگردد و پنهانی به شمار مردان گرسنه نگاه نکند. آخرین بار که برگشت فهمید بی‌فایده است، هر چه بشمرد کم نخواهند شد، به قدری که کوزه‌ای عسل و قرصی نان سیرشان کند. گوشه‌ای نشست و از شرم اشک در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقایی که دعوتشان کرده بود نگاه کند. مدتی نگذشت که شنید مولایش صدایش می‌کنند، سربلند کرد، خود ایشان بودند. با احتیاط از لابه‌لای دست و پاها گذر کرد و دو زانو کنار ایشان نشست، اما به صورت مبارکشان نگاه نکرد. امام فرمودند: «نگران نباش، هر چه داری بیاور» 
       دوباره که بازگشت، طوری که انگار می‌خواست کسی نفهمد، همان کوزه عسل و قرص نان را خدمت ایشان آورد: «شرمنده‌ام یابن رسول الله. شما دعوت مرا قبول فرمودید و به کلبه حقیر من تشریف آوردید و من طعامی غیر از این ندارم که از شما و همراهانتان پذیرایی کنم. به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.» 
       امام بدون اینکه پاسخی بدهند ردای خود را به روی نان و عسل انداختند و زیر لب زمزمه‌ای فرمودند. مرد تند تند می‌رفت و می‌آمد و تکه‌های نان و عسلی که زیر ردا بود، برمی‌داشت و جلوی مهمانان می‌گذاشت. آخرین تکه را که جلوی سیصدمین نفر گذاشت نفس راحتی کشید، فرزند رسول خدا(ص) با لبخندی شوخ او را نگاه می‌کردند. 
       مرد با چشمانی نمناک جلوی غار ایستاده بود و از بلندی به کاروان که دور می‌شد، خیره مانده بود. باد در ردای پاره‌اش نفوذ می‌کرد. با پشت دست بینی‌اش را پاک کرد و ردا را به خود پیچید و به سمت غار برگشت. قدمی برنداشته بود که در جا خشکش زد. پشت همان تخته سنگ کنار غار چشمش به کوزه عسلی افتاد و قرص نان، خطوط چهره پیرش در هم کشیده شد. کنار تخته سنگ بر زمین نشست و قرص نان را به دست گرفت: «هرکس که به امامت شما مشکوک باشد، رحمت خداوند شامل حالش نشود .» آهی کشید و به حرکت کاروان در دور دست خیره شد و صدای هق هق گریه‌اش در کوهستان پیچید.

 
-------------------------------------------------- 
منبع: کتاب خورشید شرق، ص 149 

جمعه 15/7/1390 - 18:59
اهل بیت

باران

       چقدر هوا گرم است. مدتهاست که باران نباریده. شایعات تلخی شنیدم. می‌گویند از وقتی امام رضا (علیه السلام) به توس آمده، دیگر این شهر روی باران را به خود ندیده. خیلی دلم شکست، آنها اشتباه می‌کنند. امام رضا (علیه السلام) مظهر همه خوبی‌ها هستند. چرا این آسمان قصد باریدن ندارد؟ خدایا چه می‌شود؟ اگر باز هم باران نبارد بی‌شک خشکسالی می‌شود. در همین مدت کوتاه رودها کم آب شده‌اند. چاه‌ها خشکیده‌اند. اگر این وضع ادامه پیدا کند چه اتفاقی می‌افتد؟ 
       امروز جمعه است. مأمون از خدمت امام کمک خواسته. او از خدمت امام(ع) خواسته که برای نزول باران دعا کنند. امام(ع) فرمودند بگویید دوشنبه مردم برای نماز باران به بیابان بیایند. وقتی از مردم شنیدم که دوشنبه باران می‌آید خیلی خوشحال شدم. احساس غرور می‌کردم. اطمینان داشتم که باران خواهد آمد و آنهایی که امام(ع) را نشناخته‌اند باز می‌شناسند. 
        دوشنبه خیلی‌ها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر کوچکم را گرفتم و همراه جمعیت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها که به امام(ع) شک داشتند، چه کسانی که با یقین می‌رفتند. فضه نگاهش را از من بر نمی‌داشت. پرسیدم: چه شده خواهر کوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابری توی آسمان پیدایش نشود چه می‌شود؟ حرفهای فضه ته دلم را خالی کرد. اما نه! باید ایمانم را حفظ کنم. با قاطعیت به فضه گفتم: نه خواهر کوچولو مطمئن باش و وقتی باران شروع به باریدن کرد به گوشه‌ای برو تا خیس نشوی. 
       جمعیت مانند سیل به راه افتاده بود. تا چشم کار می‌کرد آدم دیده می‌شد. همه متعجب و نگران به هم نگاه می‌کردند. چه خواهد شد؟ 
       بعد از نماز، امام، باریدن باران را دعا نمودند. چشم‌هایم به خوبی امام(ع) را نمی‌دید ایشان را در هاله‌ای از اشک می‌دیدم. خیلی‌ها اشک‌هایشان را مقدمه بارانی زیبا قرار داده بودند. امام مردم را خواستند به خانه‌هایشان بروند. ابرهای سیاهی شروع به حرکت کردند. رعد و برق همه جا را روشن کرده بود. چشم، چشم را نمی‌دید. همه جا پر از خاکی بود که بر اثر باد تند از زمین بلند شده بود. دست فضه را در دستهایم می‌فشردم. به سرعت قدمهایم افزودم. فضه از صدای غرش رعد و برق می‌ترسید و هر از گاهی جیغ می‌کشید 
ـ خواهر کی می‌رسیم من می‌ترسم؟ 
ـ عجله کن، راه بیا و نترس. امام(ع) فرمودند این ابرها به کسی آسیب نمی‌رساند، رسالت آنها باران است. 
       هنوز به خانه نرسیده بودیم که احساس کردم قطره‌ای لبهای سرخ و تب دارم را خیس کرد. آری باران بود که می‌بارید. از خوشحالی با صدای بلند گریه می‌کردم. به خانه که رسیدم مادرم را دیدم که در وسط حیاط ایستاده بود. او چشم‌های خیسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست می‌گفتی امام(ع) با خود به توس برکت آورده‌اند، اگر امام(ع) به توس نیامده بودند چه می‌شد؟ راستی واقعاً چه می‌شد؟ 
------------------------------------------------ 
منبع: عیون اخبار الرضا شیخ صدوق ص 407

جمعه 15/7/1390 - 18:59
اهل بیت

غرور

        گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مردانی که همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمده‌اند. آن سوی اتاق امام رضا (علیه السلام) و نزدیک ایشان زیدبن موسی(ره) برادر امام حضور دارند. 
       من گوشه‌ای از مجلس دو زانو کنار عمویم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، کسی اعتنایی به من نمی‌کند. صدای زید(ره) می‌آید، زیدبن موسی(ره)، فرزند امام موسی کاظم (علیه السلام)، گویا به همه فخر می‌فروشد. ببینم چه می‌گوید. زید: آری ما از ذریه حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی کاظم (علیه السلام) روزها را روزه می‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپری می‌کردند. ما از نسل برگزیده‌ایم... 
       چشمانم به امام افتاد، گویا متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید کردند و فرمودند: ای زید! آیا گفتگوی نقالان کوفه که اُمُنا حضرت فاطمه (سلام الله علیها) خویش را از نامحرم حفظ کردند و خدا آتش را بر ذریه ایشان حرام کرد ترا مغرور کرده است؟ به خدا قسم که این تنها برای امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) و فرزندانی که از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینکه موسی بن جعفر (علیه السلام) خدا را اطاعت کند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت کند و تو نافرمانی خدا کنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه می‌شوید؟ همانا امام حسین (علیه السلام) فرمودند: برای ما، در نیکی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر کسی که خدا را اطاعت نکند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نکنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه که خدا فرزند نوح(ع) را از او نفی کرد. یعنی گفت آن پسر بدکاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست که فرد بدکار پسر حضرت نوح(ع) نبوده یعنی پسری که به خدا کفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. 
       هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه می‌کنم. نگاه منور امام به من می‌افتد لبهای مبارکشان متبسم می‌شود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر می‌کنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت کنم و کارهایم درست و الهی باشد از دوستداران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمی‌کنم من هر که باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن(ع) قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود می‌بالم. 
--------------------------------------------------------- 
منبع: عیون اخبار الرضا، ص 478

جمعه 15/7/1390 - 18:58
اهل بیت

خداوندا چه کنم؟

       امروز هم زن و فرزندانم گرسنه‌اند! از صبح که از خانه خارج شده‌ام همین طور بلاتکلیف به دور خود می‌گردم. کوچه‌های مدینه گویا تمامی ندارند. فکر می‌کنم امروز این بار دومی است که از این کوچه گذشته‌ام! 
       چرا چنین شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر کوچکم دیگر توانی برایش باقی نمانده. چقدر ضعیف و لاغر شده است. 
       امروز سومین روزی است که ناامید به خانه بر می‌گردم. خواستم به خدمت امام جواد(ع) بروم اما می‌گویند ایشان را از در دیگری عبور می‌دهند. رمقی برایم باقی نمانده، دو روز است که من و همسرم چیزی نخورده‌ایم، بچه‌های کوچکم با خرده نانهایی که در خانه بود سر می‌کنند. خدایا به خاطر آنها گشایش کن. من انسان آبروداری هستم چگونه از کسی بخواهم پولی به من بدهد؟ نه من این کار را نمی‌کنم، پس جواب بچه‌هایم را چه بدهم؟ 
       اینگونه نمی‌شود. امروز به در خانه امام جواد(ع) می‌روم. شاید فرجی شد. بهتر است کمی تندتر راه بروم. گویی نور امیدی به دلم تابیده. آقا تاکنون مسکینی را از خود نرانده‌اند. امیدوارم بتوانم ایشان را ببینم چیزی به خانه امام(ع) نمانده. این کیست که به طرف من می‌آید؟ هان او هم یکی از مستمندان مدینه است. او بارها مورد عنایت امام قرار گرفته. 
ـ چه شده سعد؟ امام را دیدی؟ مشکلت را مرتفع ساختی؟ 
ـ آری همه می‌گفتند حضرت رضا(ع) به فرزندشان امام محمدتقی جوادالائمه(ع) نامه‌ای نوشته‌اند و در آن سفارش ما مستمندان مدینه را نموده‌اند. 
ـ چه سفارشی؟ 
ـ امام رضا(ع) نوشته‌اند: ای ابا جعفر شنیدم غلامان هنگام سواری تو را از در کوچک خانه‌ات بیرون می‌آورند. آنها نمی‌خواهند خیری از تو به کسی برسد، به حق من بر تو! از تو می‌خواهم که ورود و خروج خود را همیشه از در بزرگ قرار دهی و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلین بدهی. من می‌خواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگی بلند کند، بذل و بخشش کن و از انفاق مترس، خداوندی که عرش را آفریده، کار را به تو تنگ نمی‌کند. «فانفق و لا تخش من ذی العرش اقتاراً» 
به سرعت قدمهایم می‌افزایم. من هم می‌روم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا که تنها این خاندان دست رد بر سینه کسی نخواهند زد.


-------------------------------------------------------- 
منبع: کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی 
___________________________________________________

جمعه 15/7/1390 - 18:58
اهل بیت

پوستین دوز

       می‌خواهم جریانی را برایتان بازگو کنم که برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بکر است. در این شهر مرا به امانت‌داری می‌شناسند. بیشتر مردم امانت‌هایشان را به من می‌سپارند و هر وقت که خواستند آن را از من طلب می‌کنند. امروز هم مردی به خانه‌ام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او که رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را که پارچه‌ای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم می‌خورد جایی مدفون کردم. اینطور خیالم راحت بود که اتفاقی نمی‌افتد. 
حدود یک سال از آن روز می‌گذرد. امروز یا فرداست که آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپرده‌ام وقتی آمد من را با خبر کند. 
ـ پدر مردی آمده و می‌گوید به پدرت بگو به دنبال بسته‌ای آمدم که مهر من به روی آن است. 
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم. 
پسرم که رفت در اتاقم را قفل کردم و نزد آن مرد رفتم. 
ـ سلام برادر، آمده‌ام امانتی‌ام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود که اندوخته‌ام به یغما نمی‌رود. 
ـ علیک السلام، برویم، من بسته‌ات را بیرون خانه در مکانی امن پنهان کرده‌ام. 
ـ بیرون از خانه؟! 
ـ بله، آن را دفن کرده‌ام. اینطور خیالم راحت بود که فقط من از مکان آن با خبرم. 
در طول راه به مکانی فکر می‌کردم که بسته پوستی را در آن دفن کرده بودم. نمی‌دانم چرا آنجا را به خاطر نمی‌آوردم. به خودم می‌گفتم: ابی بکر فکر کن، بیشتر فکر کن، باید آن را پیدا کنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش می‌کردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه کنم؟ 
ـ برادر! ابی‌بکر، ساعتی می‌شود که در شهر پرسه می‌زنیم، نمی‌خواهی مرا به محل دفن بسته‌ام ببری؟ 
ـ می‌خواهم، اما خدا می‌داند که مکانش را به خاطر نمی‌آورم. 
ـ چه شد؟! به خاطر نمی‌آوری؟! یعنی فراموش کرده‌ای کجا آن را مدفون ساخته‌ای؟ بیشتر فکر کن مرد! 
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر نتیجه می‌گیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچه‌ها بازی می‌کردند. شب که شد بسته را آنجا دفن کردم. 
       آن مرد، ناراحت و غمگین با من خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که به سمت من برگشت و گفت: ابی‌بکر، من به امانت‌داری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه می‌کردم. تو امانت‌دار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمی‌توانی، کاری که در توانت نیست را انجام نده. 
       او رفت اما صدایش در سرم می‌پیچید: گویا اشتباه کردم، گویا اشتباه کردم، تو امانت‌دار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش کرده بودم. به خودم که آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها کجا می‌روند؟ باید از آنها بپرسم که به کدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفته‌اند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟ 
       وقتی فهمیدم آنها به مشهد می‌روند تا امام علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت کنند دلم لرزید. شاید چاره‌ام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم کمک بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتی‌اش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟ 
       خستگی راه را نمی‌فهمیدم. با کسی هم‌صحبت نمی‌شدم. آنقدر مغموم و نگران بودم که تنها به رسیدن فکر می‌کردم و بس، دلم روشن بود. می‌دانستم امام نظری به من خواهند انداخت و این فکر به من آرامش می‌داد. 
       به حرم که رسیدم، سر از پا نمی‌شناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل کردم. آقا بگو چه کنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا کمکم کنید تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مکان مقدس کمکم کن. 
       بعد از نماز و زیارت گوشه‌ای نشستم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. در عالم خواب دیدم کسی به سمت من آمدند و به من فرمودند؛ امانتی تو در فلان محل است. 
       بیدار که شدم می‌دانستم جوابم را یافته‌ام. آن مکان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم که برگشتم بدون اینکه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در کنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مکان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بسته‌اش هنوز به خاطر می‌آورم. اما من امانت‌دار واقعی را پیدا کرده بودم. امانت‌داری که زائران دلهایشان را نزد او به امانت می‌سپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرم ایشان را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشکر، از آن روز هر وقت گرفتاری را می‌بینم که از پس مشکلش بر نمی‌آید راه مشهد را نشانی می‌دهم تا گمشده‌اش را بیابد.


------------------------------------------------- 
منبع: عیون اخبارالرضا، شیخ مفید، ص 532 
___________________________________

جمعه 15/7/1390 - 18:58
اهل بیت

دیدار یار غایب

       نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند. 
       ناگزیر به حضرت رضا علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است. 
       خود می‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‏دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‏توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.» 
       به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمودند: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو در بست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‏خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.» 
       پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‏ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متأسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‏نماز» می‏گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‏نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‏نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد. 
       من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه‏السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‏تردید در این خوابهای سه‏گانه رازی است، به همین جهت‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‏نگرم، کاری دارید؟» جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‏ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.» 
       از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست ‏سر ساعت‏ بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم. گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟» گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‏کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‏گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست ‏برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‏کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‏نمازی و لامذهبی زده‏اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست‏یافتی و نمازهایت را کجا می‏خوانی؟ 
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‏کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‏ برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‏بیت(ع) و خدمت‏ به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر علیه‏السلام، مورد عنایت قرار گرفته‏ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‏خوانم.» آری!


مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز 
ورنه در عالم رندی خبری ‏نیست که ‏نیست

 
------------------------------------------------- 
منبع: شیفتگان حضرت مهدی، ج‏2 

جمعه 15/7/1390 - 18:57
اهل بیت
منبع: کتاب کرامات الرضویه (علیه السلام) معجزات على بن موسى الرضا(علیه السلام) بعد از شهادت
نویسنده:على میرخلف زاده
برای مطالب باعنوان کرامات الرضا صلوات الله علیه 
جمعه 15/7/1390 - 18:57
اهل بیت

شفاى خنازیر

       صاحب مستدرک السفینه آقاى حاج شیخ على نمازى شاهرودى از فاضل کامل شیخ محمدرضا دامغانى نقل میکند که مى فرمود: من مطلع شدم بر حال جوانى که مبتلا شده بود به مرض خنازیر و هرچه به مریضخانه ها مراجعه کرد نتیجه اى بدست نیاورد و بهبودى حاصل نکرد. لذا متوسل شد به حضرت رضا ارواحناله الفداء. باین کیفیت که هر روز بحرم شریف مشرف مى شد و از خاک آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مى مالید تا چهل روز. لکن در این بین چون مشمول قانون خدمت سربازى شده بود او را براى خدمت بردند و چون دکتر او را معاینه نمود بواسطه مرض خنازیر او را معاف دائم نمود. 
       جوان به همان ترتیب که داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدریج به نظر مرحمت حضرت رضا(ع) بهبودى یافت جز اندازه جاى یک انگشت که از مرضش باقى مانده بود و بسیار متحیر بود و نمى دانست و نمى فهمید که سبب خوب نشدن آن اندازه کمى از مرض ‍ چیست؟! 
       تا اینکه شنید بازرسى از تهران آمده است تا معلوم کند آیا اشخاصیکه ورقه معافیت بایشان داده شده در حقیقت مریض بوده اند یا از ایشان رشوه گرفته شده و نوشته را معافیت داده اند و لذا بناى تجدید معاینه شد. 
       پس آن جوان را خواستند و چون رفت و دیدند حقیقتا مریض است ورقه معافیش را تصدیق و امضاء نمودند و از خدمت کردن آسوده شد و بعد از این پیش آمد آن بقیه مرض نیز بعنایت حضرت رضا(ع) برطرف شد و کاملا شفا یافت آنگاه معلوم شد علت باقى ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است.

جمعه 15/7/1390 - 18:56
اهل بیت

شفاى مسیحى

       من از کودکى مسیحى بودم و پیروى از حضرت عیسى (ع) مى نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختیار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام . و شرح حالم از کودکى چنین است: دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن دیگرى اختیار کرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مى بردم تا اینکه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خویشان خود بسر مى بردم تا جنگ بلشویک پیش آمد و نیکلا پادشاه روس کشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتى که شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى (علیه السلام) بسر بردم مریض شدم و بدرد بیمارى و غربت و بى کسى و ناتوانى گرفتار گردیدم تا اینکه مرض من بسیار شدت کرد. 
       شبى با دل شکسته و حال پریشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نیاز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پیغمبرت عیسى(ع) بر جوانى من رحم کن. خدایا بحق مادرشان حضرت مریم(س) بر غربت و بى کسى من ترحم فرما. پروردگارا بحرمت انجیل عیسى(ع) و بحق موسى(ع) و تورات ایشان و بحق این غریب زمین طوس که مسلمانها با عقیده تمام به پابوسی ایشان مشرف مى شوند مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما. 
       با دل شکسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) دیدم در حالتى که هیچکس در حرم نبود. چون خود را در آنجا دیدم مرا وحشت فرا گرفت که اگر بپرسند تو که مسیحى هستى در اینجا چه مى کنى، چه بگویم؟ 
       ناگاه دیدم از ضریح نورى ظاهر گردید که نمى توانم وصف کنم و سعادت با بخت من دمساز شد و دیدم در جواهر ضریح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر، حضرت رضا (علیه السلام) بیرون آمدند درحالى که عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر کمر داشتند و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمودند: اى جوان تو براى چه در اینجا آمده اى؟ عرض کردم غریبم بى کسم از وطن آواره ام و هم بیمارم براى شفا آمده ام بفدای رخ زیبایتان شوم من دست از دامنتان برندارم تا بمن شفا مرحمت فرمائید. پس از بیدارى چون خود را صحیح و سالم دیدم صبح به بعضى از همسایگان محل سکونت خود خوابم را گفتم ایشان مرا آوردند محضر مبارک آیة الله حاج آقا حسین قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانیدم مرا تحسین فرمود. 
       چون اسلام اختیار کردم و مسلمان شدم از جهت اینکه جوان بودم بفکر زن اختیار کردن افتادم و از مشهد حرکت نموده بروسیه رفتم براى اینکه مشغول کارى بشوم. 
       از آنجائیکه تحصیلاتم کافى بود در آنجا رئیس کارخانه کش بافى و سرپرست چهارصد کارگر شدم و در میان کارگران دخترى با عفت یافتم کم کم از احوال خود به او اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول کنى من تو را بزوجیت خود قبول مى کنم. 
       آنگاه با یکدیگر به ایران مى رویم. آن دختر این پیشنهاد مرا قبول کرد و در پنهانى مسلمان شد لکن بجهت اینکه کسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد کردم و آنگاه او را برداشته به ایران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه(ع) شدیم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ایشانرا بدو سید که با یکدیگر برادرند تزویج نمودم یکى به نام سید عباس و دیگرى سید مصطفى کمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زیارت خوانى است براى زائرین و من خودم بکفش دوزى براى مسلمین افتخار مى نمایم.

جمعه 15/7/1390 - 18:56
اهل بیت

خرجى راه

      سید جلیل آقاى حاج میرزاطاهر بن على نقى حسینى دام عزه که از اهل منبر ارض اقدس و از خدام کشیک چهارم آستان قدس است و بسیارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود: شبى از شبهائى که نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرین بیرون رفتند و حرم خلوت شد من با سایر خدام حرم مطهر را جاروب نمودیم. 
       آنگاه ملتفت شدیم که یک نفر زائر عرب از حرم بیرون نرفته و پشت سر مبارک نشسته و ضریح را گرفته و با امام(ع) مشغول سخن گفتن است. لکن چون بزبان او آشنا نبودیم نفهمیدیم چه عرض مى کند. 
       ناگهان شنیدم صداى پول آمد مثل اینکه یک مشت دو قرانى نقره میان دستش ریخته شد این بود نزدیک رفتیم و گفتیم چه خبر است و این پول از کجاست بزبان خودش گفت که حضرت رضا(ع) به من مرحمت فرمود. پس او را آوردیم در محل خدام که آنجا را کشیک خانه مى گویند و به یک نفر که زبان عربى مى دانست گفتیم تا کیفیت را پرسید. 
       او گفت: من اهل بحرینم و پولم تمام شده بود. عرض کردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتتان مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال باید خرجى راه مرا بدهید تا بروم. ناگهان دیدم این پولها میان دستم ریخته شد (سید ناقل گوید) چون آن پولها را شمردیم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.

جمعه 15/7/1390 - 18:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته