• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3933روز قبل
مهدویت

جناب آقا میرزا عبدالرزاق حائری می نویسد:
« همسر مرحومه ام، از ماه مبارک رمضان سال 1362 قمری، در همدان مریض شد و مرض او منجر به امراض دیگر گردید.
برای معالجه به تمامی اطباء و دکترهای درجه یک ایرانی و خارجی و متخصصین مراجعه کردیم و از داروهای مختلف که معمولاً با قیمتهای گزاف تهیه می شد، استفاده نمودیم.
در مدت مرض و معالجه با آن داروها که تقریباً هفت ماه طول کشید، معمولاً معالجه با دعاهای مجرب و ختومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسین علیه السلام و حتی به تربت قبر مطهر که از طریق مخصوصی به دست آمده بود، نیز همراه بود.
از جمله آنها که مخصوصاً با حال تضرع و توجه و گریه انجام می شد، توسل به حضرت ولی عصر روحی فداه بود. به ایشان عریضه ای نوشتم و دو رکعت نماز خوانده و زیارت "سلام الله الکامل التام ..." ( این استغاثه در مفاتیح الجنان بطور کامل ذکر شده است. ) را در روز جمعه انجام دادم، اما با همه این احوال، مرض و درد آن مرحومه شب و روز شدیدتر می شد به طوری که در اواخر از شدت درد، در سختی زیاد و فریادزدن بود و هر غذایی حتی نصف استکان آب جوجه را استفراغ می کرد و دیگر راضی به مرگ خود شده بود و مکرر التماس می کرد، شکم مرا پاره کنید من که هر ساعت با این درد جان می دهم.

بالاخره یا خوب می شوم با می میرم و لااقل از درد آسوده می شوم؛ چون شکم، ورم فوق العاده ای داشت و حتی بستگان و دوستان هم به آنچه خودش می گفت راضی شده بودند. حال من هم طوری بود که آنها رقت می کردند.
بالاخره کار به جایی رسید که از حضرت حجت ارواحنا فداه گله مند شدم و حتی به خاطر توسل یکی از دوستان در همان ایام به آن حضرت و اثر دیدن فوری او، از ایشان قهر کردم و گله ام این بود که یا حجت الله اگر مرض حتمی و شفایش امکان پذیر نیست، یک طوری به من بفهمانید. شما به این روسیاه اعتنای سگ هم نمی فرمایید، والا مطلب را می فهماندید.

در شدت مرض و درد، شب چهارشنبه یازدهم ربیع الثانی، مریض از دنیا رفت.
من در آن وقت نتوانستم کنار او باشم؛ ولی بعضی از زنهای مورد اعتماد گفتند:
خودش در حالی که قبلاً زبان او از تکلم بسته شده بود، زبان باز کرد و شهادتین گفت و عرضه داشت:
ای کننده در خیبر، به فریادم برس و جان را تسلیم کرد.

من حتی از کثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم. بالاخره اینها گذشت. روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدی (مسجد محله حاجی) که نماز می خوانم، سید بزرگواری از شاگردان و مخصوصین خودم، به نام آقا میرعظیم، در مجلس گفتند: دیشب، شب پنج شنبه دوازدهم ربیع الثانی، حضرت حجت عصر علیه السلام را در خواب دیدم و به حضورشان شرفیاب شدم.

حضرت این لفظ را بدون کم و زیاد، فرمودند:
« برویم تسلیت میرزا عبدالرزاق. »
و بعد هم چیزهایی مرحمت نمودند که مربوط به این موضوع نیست.

وقتی که این سید جلیل خواب را برای من نقل کرد، بی اختیار و به سختی به سر خود زدم و از جسارتی که عرض کرده بودم (گله کردن از حضرت)، خیلی خجالت کشیدم. من چه قابلیتی دارم که آن حضرت به تسلیت این سگ روسیاه خود بیایند.

به هر حال اثر تسلیت حضرت به خوبی ظاهر گشت و اندوهم که فوق طاعت بود، نسبتاً کم و آرام شد و به نظرم رسید که با این فرمایش، هم جواب عریضه ام را داده اند و بنده روسیاه خود را از گله و قهر بیرون آوردند و هم به من فهماندند که مقدرات حتمی، قابل تغییر نیست و هم بر یقینم افزودند. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 11:1
مهدویت


شیخ ابراهیم وحشی که از طایفه رماحیّه بود نابینا بود. زمستانها نزد طایفه خود و تابستانها به نجف اشرف می آمد.
هر شب پیش از آن که در حرم مطهر را باز کنند، می آمد و انتظار می کشید تا وقتی در باز شود. تا آخر وقت هم در آن جا می ماند.
شبی با اهل بیت خود بحث کرد؛ لذا حوصله اش سر رفته؛ همان جا دعای توسل را خواند و خوابید. در عالم رویا مشاهده کرد که در حرم مطهر می باشد و آن جا کاملاً روشن است.
شیخ ابراهیم می گوید: هر قدر نگاه کردم شمع و چراغی دیده نمی شد متوجه شدم که ضریح مقدس در جای خود نیست و در محل دو انگشت مبارک دریچه ای است که روشنایی از آن خارج می شود.
آهسته آمدم و دستم را بر صندوق گذاشته، سرم را خم کردم نگاه کردم و دیدم یک کرسی گذاشته شده و حضرت روی آن نشسته اند و از نور چهره مبارکشان، بیرون روشن شده است.
خود را بر پای آن حضرت انداختم. در این جا دستم به دست ایشان رسید و سه نوبت دستشان را بر دست من کشیدند. سپس فرمودند: تو اجر شهدا را داری.

بیدار شدم؛ دیدم چشمم هنوز نابینا است. تأسف خوردم که ای کاش دست مبارک را بر چشم من می مالیدند.
شبی دیگر نیز دعای توسل را خواندم و به خواب رفتم. دیدم در صحرایی هستم و جمعی نزدیک سیصد نفر به طرفی می روند و یک نفر جلو آنها بود. ناگاه آن که جلوتر بود، ایستاد دیگران هم ایستادند و جای نماز را انداختند و مشغول نماز شدند. من نیز خود را داخل صف کردم.

وقتی نماز تمام شد، اسبی آوردند. آن بزرگوار سوار شد و تند رفت، پرسیدم: این مرد کیست؟
گفتند: پشت سرش نماز خواندی ولی او را نشناختی؟ گفتم الان رسیده ام و نمی دانم. گفتند: قائم آل محمد، حضرت حجت علیه السلام، است. من چشم خود را فراموش کردم و فریاد برآوردم: یابن رسول الله آیا من از اهل بهشتم یا از اهل جهنم؟
تا سه نوبت جواب ندادند.
ناامید شدم و فریاد برآوردم: قسم به اجداد طاهرینتان، من از اهل بهشتم یا از اهل دوزخ؟
آن حضرت نظری به من انداختد و تبسم نمودند. در این هنگام من هم به ایشان رسیدم. حضرت سه بار دست بر چشم و سر من کشیدند و فرمودند:
از اهل بهشتی.

بیدار شدم؛ دیدم آب بسیار غلیظی از چشمم خارج به طوری که صورتم تر شده بود. با خود گفتم چه معنی دارد؟
چشم من چنان خشک بود که هیچوقت نم نمی داد. آن آب را پاک کردم و چون سر را از زیر لحاف بیرون آوردم، دیدم ستاره ای از روزنه خانه ام نمایان و چشمم بینا شده است.

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 11:0
مهدویت


حاج ملا باقر بهبهانی، مؤلف کتاب دمعة الساکبه، ارادتی کامل به حضرت ولی عصر ارواحنا فداه داشت.
روی این ارادت و اخلاص، باغی در ساحل هندیه و در اطراف مسجد سهله احیاء و غرس کرده و نام آن را صاحبیه گذاشته بود؛ اما به خاطر مخارج آن باغ و ضعف درآمد (ایشان کتابفروش بود) و کثرت عیال، در اواخر بدهکار و پریشان حال شده بود. پ
س از مدتی مشهور شد که حضرت صاحب الامر علیه السلام باغ صاحبیه حاجی ملا باقر را خریداری کرده اند. باز پس از مدتی مشهور شد که آن حضرت قرضش را ادا نموده اند.
من جریان را از خود آن مرحوم سؤال کردم ایشان در جواب فرمود:
یکی از باغبانهای صاحبیه، پیرمردی یزدی و صالح است. روزها در باغ باغبانی می کند و شبها را در مسجد سهله بیتوته می نماید .
از طرفی من به خاطر بدهی که در این اواخر پیدا شده بود، مضطرب بودم که مبادا مدیون مردم بمیرم؛ لذا در این باره به امام عصر علیه السلام متوسل شدم؛ چون این باغ را به نام ایشان کرده و جلد آخر کتاب دمعة الساکبه را در احوال حضرتش نوشته بودم.
روزی باغبان مذکور آمد و گفت: امروز بعد از نماز صبح، در صفه (سکو) وسط حیاط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقیب نماز بودم ناگاه شخصی آمد و گفت:
حاج ملا باقر این باغ را نمی فروشد؟

گفتم: تمامش را نه؛ اما گویا قسمتی از آن را چون قرض دارد می فروشد.
آن شخص گفت: پس تو نصف این باغ را از طرف او به من به یک صد تومان بفروش و پول آن را بگیر و به او برسان.
گفتم: من که وکالتی از او ندارم.
گفت: بفروش و پولش را بگیر اگر اجازه نداد، پول را برگردان.

گفتم: لابد باید سند و شهودی در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمی شود.
گفت: بین من و او سند و شهودی لازم نیست.
بالاخره هر قدر اصرار کرد، قبول ننمودم.
گفت: من پول را به تو می دهم؛ ببر و تو را در خریدن باغ وکیل می کنم اگر فروخت برای من بخر. والا پول را برگردان.
با خود گفتم پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد؛ لذا قبول نکردم و به او گفتم: من هر روز صبح در این جا هستم از او می پرسم و جواب را به تو می رسانم. وقتی گفته مرا شنید، برخاست و از مسجد خارج شد.

حاج ملا باقر می گوید: باغبان وقتی این واقعه را ذکر کرد به او گفتم: چرا نفروختی و چرا قبول نکردی؟
من که به تنهایی از عهده مخارج این باغ برنمی آیم بعلاوه قرض دارم و هیچ کس هم تمام این باغ را به این قیمت نمی خرد. ( چه رسد به نصف آن ) باغبان در جواب گفت: تو دراین باره به من اجازه نداده بودی و من هم این فضولی را مناسب خود نددیم حال که خودت می خواهی؛ چون فردا وعده جواب است، شاید بیاید اگر آمد به او می گویم.
گفتم: او را ببین و هر طوری که می خواهد، من مضایقه ندارم و هر طور شده او را پیدا کن و معامله را انجام بده، یا آن که با یکدیگر به نجف بیایید و هر طور و نزد هر کس که می خواهد برویم و معامله را به آخر برسانیم.
فردا باغبان آمد و گفت: هر قدر در صفه مسجد منتظر شدم نیامد.
گفتم: قبلاً او را دیده ای و می شناسی؟ گفت: ندیده و نمی شناسم.
گفتم: برو، نجف و مسجد و باغات را بگرد، شاید او را پیدا کنی یا بشناسی.
باغبان رفت و وقتی برگشت، گفت: از هر کس پرسیدم، خبری نداشت.
مأیوس شدم و به همین جهت بسیار متأسف گردیدم؛ زیرا اگر این معامله صورت می گرفت، هم قرض من ادا می شد و هم باعث سبکی مخارج باغ می گردید.

پس از یأس و تحیر و گذشتن مدتی از جریان، شبی در مورد قرض و پریشانی حال خود و آن که من از عهده مخارج باغ و عیال بر نمی آیم و مطالبی از این قبیل فکر می کردم و با همین خیالات خوابم برد.
در عالم رؤیا دیدم، شرفیاب محضر مولایم حضرت صاحب الامر علیه السلام هستم. آن بزرگوار به من توجه کردند و فرمودند:
حاج ملا باقر، پول باغ نزد حاج سید اسدالله ( حاج سید اسدالله رشتی اصفهانی ) است برو از او بگیر.
این را گفتند و من از خواب بیدار شدم.
وقتی که بیدارشدم به سبب دیدن این خواب شاد گشتم؛ اما بعد از کمی تأمل با خود گفتم شاید این خواب، از خیالات باشد و گفتن آن به سید باعث بدخیالی او درباره خود من بشود؛ یعنی تصور کند که این مطلب را وسیله ای برای درخواست کمک از ایشان کرده ام؛ چون من برای اثبات این مدعی دلیلی در دست ندارم.

ولی دوباره گفتم: سید مرد بزرگی است و می داند که من از این نوع مردم نیستم. دیدن سید و نقل خواب هم ضرری ندارد و دورغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم.
مصمم بر رفتن نزد سید و گفتن خواب شدم. نماز صبح را خواندم. خانه سید در مسیر منزل تا کتابفروشی ام بود؛ لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم.
در اثنای عبور، به در خانه سید رسیدم و توقف کردم و دست به حلقه در بردم و آهسته آن را حرکت دادم.
ناگاه صدای ایشان از بالاخانه مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستی؟ صبر کن که آمدم.
تا این را شنیدم، با خود گفتم شاید از روزنه ای مرا دیده است؛ اما سریعاً در حالی که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پایین آمد.

در را باز کرد و کیسه پولی به دستم داد و گفت: کسی نفهمد. بعد هم در را بست و بدون آن که چیز دیگری بگوید، رفت.
کیسه را آوردم و پولها را شمردم یک صد تومان تمام، در آن بود. و تا زمانی که سید مذکور زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم. اگر چه از تقسیم پول به طلبکارها و قراین دیگر، بعضی از افراد خبردار شدند و به یکدیگر می گفتند؛ ولی بعد از فوت سید، این قضیه انتشار یافت. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 11:0
مهدویت

سید رضی الدین محمد آوی، مدت زیادی نزد امیری از امیران سلطان جرماغون
( یکی از سلاطین مغول) زندانی بود و در نهایت سختی و تنگی بسر می برد.

در عالم رویا حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را مشاهده کرد و نزد ایشان گریست و عرضه داشت: مولای من برای رها شدن از این گروه ظالم مرا شفاعت فرمایید.

فرمودند: دعای عبرات را بخوان.
عرض کردم: دعای عبرات کدام است؟
فرمودند: آن دعا در کتاب مصباح تو آمده است.
سید گفت: مولای من چنین دعایی، در مصباح من نیست.
فرمودند: مصباح را نگاه کن، آن را خواهی یافت.

در این جا سید از خواب بیدار شد و چون صبح شده بود، نماز خواند و کتاب مصباح را باز نمود و ورقه ای در میان اوراق آن کتاب دید که دعا در آن نوشته شده بود. چهل مرتبه آن دعا را خواند.
امیری که ایشان را زندانی کرده بود، دو زن داشت. یکی از آن دو، عاقل و اهل تدبیر بود که بر او اعتماد داشت.
امیر بنا به قراری که گذاشته بود نزد او آمد. وی امیر را مخاطب قرار داد و گفت: از اولاد امیرالمؤمنین علیه السلام کسی را زندانی کرده ای؟
گفت: منظورت از این سؤال چیست؟
زن گفت: در عالم رویا، شخصی را که گویا نور آفتاب از رخسارش می درخشید، دیدم. او گلوی مرا میان دو انگشت خود قرار داد و فرمود:
« شوهر تو یکی از فرزندان مرا دستگیر کرده و در خورد و خوراک بر او سخت گرفته است. »

به ایشان عرض کردم: مولای من، شما کیستید؟
فرمودند:
« من علی بن ابیطالب هستم. به شوهرت بگو اگر او را رها نکند، خانه اش را خراب خواهم کرد. »
جریان این خواب منتشر شد و به گوش سلطان رسید. او گفت: من راجع به این موضوع اطلاعی ندارم و از زیردستان خود پرسید: چه کسی نزد شما زندانی است؟ گفتند: همان سید و پیر مرد علوی که دستور داده بودی.

سلطان گفت: رهایش کنید و اسبی به او بدهید، که سوار آن شود، و راه را نشانش دهید تا به خانه خود برود. »
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:56
دعا و زیارت


سید زین العابدین، علی بن حسین الحسینی می فرماید:
« این دعا را حضرت حجت علیه السلام در خواب به مرد مریضی از مجاورین حائر شریف (کربلا) تعلیم داده اند؛ چون او از مرض خود، به آن حضرت شکایت کرده بود. به او دستور دادند که این دعا را بنویسد و بشوید و آب آن را بیاشامد. شخص مریض طبق دستور حضرت عمل کرد و شفا یافت.
دعا این است:
« بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله دواء و الحمدلله شفاء و لا اله الا الله کفاء هو الشافی شفاء و هو الکافی کفاء اذهب البأس برب الناس شفاء لا یغادر سقم و صلی الله علی محمد و آله النجباء. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:55
مهدویت

مرحوم حاج ملا محمد حسن قزوینی، صاحب کتاب ریاض الشهاده می فرماید:
« حاجتی داشتم و برای برآورده شدن آن، در سرداب غیبت، دعا و تضرع نمودم. بعد از آن حضرت بقیة الله ارواحنا فداه را در عالم رؤیا زیارت کردم. ایشان مرا نوازش فرموده و وعده اجابت دادند.
وقتی بیدار شدم، به زودی تمام آنچه وعده داده بودند، انجام شد. »
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:54
مهدویت


سید فضل الله راوندی، از یکی از صالحین نقل کرده است که می گفت:
« زمانی برخاستن برای نماز بر من سخت شد. این موضوع مرا محزون کرده بود، در خواب، حضرت صاحب الزمان علیه السلام را زیارت کردم ایشان فرمودند:
« بر تو باد به آب کاسنی؛ به درستی که خداوند برخاستن را بر تو آسان می کند. »

آن شخص گفت: بعد از آن من آب کاسنی زیاد خوردم و برخاستن برای نماز بر من آسان شد. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:53
مهدویت

شیخ اجل، آقا عبدالصمد زنجانی گفت:
« در زمانی تقریباً هشتاد تومان بدهکار شدم و از ادای آن عاجز بودم و خیلی بر من سخت می گذشت؛ لذا مشغول به بعضی از ختومات و ریاضتهای شرعی و توسلات شدم.
تا آن که شبی حضرت صاحب العصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را در خواب دیدم و دیده جان را از نور جمالش منور کردم. آن حضرت دست کرم را باز کرده و فرمودند: ساعت خود را به من نشان بده.

من ساعت خود را از جیب درآوردم و بدست آن حضرت دادم. آن سرور ساعت را گرفتند و دوباره به من برگرداندند.
از خواب بیدار شدم و از بی قابلیتی خود ناراحت شدم و با خود گفتم: بعد از این همه زحمات، آن سرور فقط به ساعت من نظر فرمودند؛ ولی خودم هیچ بهره ای از فیوضات ایشان نبردم.
نه سؤالی کردم و نه مطلبی از آن حضرت استفاده کردم.
به هر صورت، با کمال بی حالی شب را به صبح رساندم و به مجلس بعضی از رفقا رفتم؛ چون قدری گذشت، ساعت را از بغل درآوردم تا ببینم چه وقت است یک نفر از حضار گفت:
فلانی این ساعت طلا را از کجا پیدا کرده ای؟

گفتم: چه می گویی؟ من کجا و ساعت طلا کجا؟ این ساعت برنجی است و از فلانی خریده ام. یکی دیگر از حضار نظر کرد و گفت: چه می گویی این طلای ناب است! چون دقت کردم تعجب مرا گرفت زیرا ساعت از طلا بود.

ساعت فروش را احضار کردیم. ایشان گفت: من ساعت برنجی فروخته ام و هیچ شک و شبهه ای در آن نیست و خودم هم آن را از فلان شخص خریده و به شما فروخته ام. آن شخص ثالث را نیز احضار کردیم او هم گفت: ساعت برنجی بوده است. تا چند دست که هم همین مطلب را می گفتند.

رفته رفته تعجب و تحیر من زیادتر می شد! ناگاه خواب شب قبل به خاطرم آمد و حال خود و خواب را به حضار مجلس گفتم و بر همه معلوم شد که این از اثرات کیمیائی دست آن برگزیده خدا بوده که برنج زرد را به طلای سرخ تبدیل کرده است.
در این هنگام یکی از اهل مجلس گفت:
بدهی شما چقدر است؟ گفتم: هفتاد یا هشتاد تومان.
گفت: من بدهی شما را ادا می کنم شما هم این ساعت را به من هدیه فرمایید.

شیخ اسدالله زنجانی گفت: به او (آقا عبدالصمد زنجانی که خواب را دیده بود) گفتم: خانه آباد چرا ساعت را از دست دادی؟ اگر آن را نگه داشته بودی هفتاد هزار تومان استفاده می کردی. »

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:52
مهدویت

آقا محمد باقر بهبهانی فرمودند:
« اوایلی که به کربلای معلی وارد شدم، روی منبر مردم را موعظه می کردم. روزی حدیث شریفی که در کتاب خرائج راوندی نقل شده است لابلای صحبت ها بر زبانم جاری شد مضمون حدیث این است که زیاد نگویید چرا حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور نمی کنند چون شما طاقت معاشرت با ایشان را ندارید؛ زیرا لباس حضرت خشن و درشت و خوراک ایشان نان جو است و بعد هم گفتم از الطاف الهی نسبت به ما، غیبت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است؛ زیرا ما طاقت اطاعت ایشان را نداریم.

اهل مجلس به یکدیگر نگاهی کرده و شروع به نجوا کردند و می گفتند:
این مرد راضی نیست که آن حضرت ظهور کند، تا مبادا ریاست از دستش برود. و بحدی زمزمه در بین مردم افتاد که من ترسیدم؛ لذا با سرعت از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در را بستم.

بعد از ساعتی درب خانه را زدند. پشت در آمدم و گفتم: کیستی؟
گفت: فلانی که سجاده بردار تو هستم، در را گشودم، او سجاده را از همان جا به حیاط خانه پرت کرد و گفت: ای مرتد، سجاده ات را بردار؛ در این مدت بی خود به تو اقتدا کردیم و عبادات خود را باطل انجام دادیم.

من سجاده را برداشتم او هم رفت و از ترسی که داشتم در را محکم بستم و متحیر نشستم. پاسی از شب گذشت ناگاه صدای در منزل بلند شد.
من با وحشت هر چه تمامتر پشت در رفتم و گفتم: کیستی؟ دیدم همان سجاده بردار است که با معذرت خواهی و اظهار عجز و بیچارگی آمده است و مرا قسمهای غلیظ می دهد که در را باز کنم؛ اما من از ترس در را باز نمی کردم.

آن قدر قسم خورد و اظهار عجز نمود، که به راستی و صداقتش یقین کردم، و در را گشودم ناگاه خود را بر پاهای من انداخت و آنها را می بوسید. به او گفتم: ای مسلمان، آن سجاده آوردن و مرتد گفتن تو به من چه بود و این پا بوسیدنت چه؟

گفت: مرا سرزنش نکن. وقتی از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را بجا آوردم و خوابیدم، در عالم رؤیا دیدم که حضرت صاحب الزمان علیه السلام ظهور فرموده اند. خدمت ایشان مشرف شدم. حضرت به من فرمودند:
« فلانی عبای تو از اموال فلان شخص است و تو ندانسته آن را از دیگری گرفته ای حال باید آن را به صاحبش بدهی. »

من هم عبا را به صاحب اصلی اش دادم. سپس فرمودند:
« قبایت نیز مربوط به فلان شخص است و تو آن را از دیگری خریده ای باید این را هم به صاحب اولش برگردانی. »

همچنین تا تمام لباسهایم را دستور دادند که به مردم بدهم بعد نوبت به خانه و ظروف و فرشها و چهارپایان و زمینها و سایر چیزها رسید و برای هر یک مالکی معین کرده و به او رد نمودند. سپس فرمودند:
« همسری که داری خواهر رضاعی تو است و تو ندانسته با او ازدواج کرده ای باید او را هم به خانواده اش رد کنی. »

این کار را هم کردم. من پسری به نام علی دارم ناگاه در آن اثنا همان جا پیدا شد و همین که نظر حضرت بر او افتاد فرمودند:
« این پسر هم از این زن متولد شده است؛ لذا فرزندِ حرام است. این شمشیر را بردار و گردنش را بزن. »

در این جا من غضبناک شدم و گفتم: به خدا قسم که تو سید نیستی و از ذریه پیغمبر نمی باشی چه رسد به این که صاحب الزمان باشی. همین که این سخن را گفتم از خواب بیدار شدم و فهمیدم که ما طاقت اطاعت و فرمان برداری از آن حضرت را نداریم و صدق فرمایش جنابعالی بر من معلوم شد و از عمل خود نادم و از گفته خود پشیمانم. مرا عفو بفرمایید. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:48
مهدویت


حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد:
« در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آنچه در زیارت ناحیه مقدسه ذکر شده است که می فرمایید: فلأ ندبنک صباحاً و مساءً و لأ بکین علیک بدل الدموع دماً، صحیح است؟
فرمودند:
بلی صحیح است.
عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟
فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.
گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟
فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.
عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است.
فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد.
عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟
فرمودند: آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها السلام است. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 10:48
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته