يار به ما نظر نكرد صبر و شكيب را وداع
ناله ي ما اثر نكرد صبر و شكيب را وداع
تاب نماند در دلم آب نماند در گلم
سخت فتاد مشكلم صبر و شكيب را وداع
چو كس با زبان دلم آشنا نيست
چه بهتر كه از شِكوه خاموش باشم
چو ياري مرا نيست همدرد، بهتر
ديده تا ياراي ديدن داشت ديد
اين چراغ اكنون دگر بي روغن است
دشمنان را دوست تر دارم ز دوست
دوست وقت تنگدستي دشمن است
بر ستمكاران ستم كمتر رسد
اين سزاي بردباري كردن است
سر و برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
كه شنيده ام ز گل ها همه بوي بي وفايي
به كدام مذهب است اين به كدام ملت است اين
اتاق، خلوت پاكي است
براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم
نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه ي حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه ي آنها است
عشق من و تو؟ ... آه
اين هم حكايتي است
اما در اين زمانه كه درمانده هركسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست
ما چون ز دري پاي كشيديم، كشيديم
اميد ز هركس كه بريديم، بريديم
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه ي بامي كه پريديم، پريديم
رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندي و رميديم، رميديم
ديگري جز تو مرا اين همه آزار نكرد
جز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد
هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستم ها دگري با من بيمار نكرد
هيچ كس اين همه آزار من زار نكرد
اين گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست كه بود جز خدا دشمن شد