روی پیشانی او باب تشهد وا بود
اَشهد اَنّ که او هم پسر زهرا بود
آب می داد عطش ناک ترین صحرا را
چشم هایش که به سمت افق اعلا بود
تمام آسمان، شاید بیفتد
عموی مهربان، شاید بیفتد
نباید می نوشتم "آب"، سقا
به یاد کودکان شاید بیفتد...
مضمون بکر، غیر تو پیدا نمی کنم
تا مدح توست، لب به سخن وا نمی کنم
معنای پاک اسم تو در هیچ واژه نیست
من با پیاله دست به دریا نمی کنم
امروز خواب ماندم و فردا ندیدمت
فردا به خویش آمدم امّا ندیدمت
با من که جانماز شبم قهر کرده است
چندین شب ست نیمه ی شب ها ندیدمت
درحقیقت رنگ غم تغییر کرد
آخرین انگور هم تغییر کرد
درمیان چشم انگور سیاه
جای آب و جای سَم تغییر کرد
یارب به سینه تاب نمانده ز یاد تو
شرمنده ام که یار ندارد جواد تو
موسی به طور بهر مناجات می رود
من مانده ام به حجره ی در بسته یاد تو
وقت دریا شدن و موسم باران شده است
روضه ات شکر دوباره به من احسان شده است
هر کسی گریه کند غربت بی مثل تو را
هم نفس با نفس شاه خراسان شده است
از دل حجره ی تاریک که بسته ست درش
می رسد ناله ای و دل شده خون از اثرش
چیست؟ این ناله ی سوزنده و از سینه ی کیست؟
صاحب ناله مگر سوخته پا تا به سرش
خوشم كه پر بكشم در هوای چشمانت
وَ یا چو قطره بیفتم به پای چشمانت
گشوده ام چشمی رو به باغ گیسویت
سروده ام غزلی در رسای چشمانت
پیراهن خونین تو را پاره به پاره
دیباچه ی سوسوی خودش کرده ستاره
"سر" تا "سر" شب مردم بیدار نشستند
از قلّه ی خون، سر زدنت را به نظاره