آبي كه از اين ديده چو خون مي ريزد
خونست بيا ببين كه چون مي ريزد
پيداست كه خون من چه برداشت كند
دل مي خورد و ديده برون مي ريزد
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بي رحم تو بيزار تر است
بگذاشته ايم غم تو نگذاشت مرا
حقاً كه غمت از تو وفادار تر است
بر عشق چرا سوزم اگر او خوش نيست
ور عشق خوش است اين همه فرياد چراست؟
امشب شب من بسي ضعيف و زار است
امشب شب پرداختي اسرار است
اسرار دلم جمله خيال يار است
اي شب بگذر زود كه ما را كار است
آن كس كه به روي خوب او رشك پريست
آمد سحري و بر دل من نگريست
او گريه و من گريه كه تا آمد صبح
پرسيد كز اين هر دو عجب عاشق كيست؟
كوتاه كند زمانه اين دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا اين رمه را
اندر سر هر كسي غروريست ولي
سيل اجل قفا زند اين همه را
صبر كن عشق زمين گير شود بعد برو
يا دل از ديدن تو سير شود بعد برو
خواب ديدي كه سوار تو ز ره مي آيد
صبر كن خواب تو تعبير شود بعد برو
كام اميدم به خون آغشته شد
تيرهاي غم چنان بر دل نشست
كاندر اين درياي مست زندگي
كشتي اميد من بر گل نشست
ايستادم گرچه خم شد پشت من
اوفتادن از قضا ترسيدن است
آنچه روزي در تنم دل داشت نام
بس كه سختي ديد ، امروز آهن است
ذره ذره هرچه بود از من گرفت
دير دانستم كه گيتي رهزن است
ز در شكستن و خم گشتنم نيايد عار
چرا كه عادت من با زمانه ساختن است