• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1088
تعداد نظرات : 353
زمان آخرین مطلب : 4395روز قبل
دانستنی های علمی

از او خواستم خودش را معرفی کند.
من یک جنین 30هفته‌ای هستم.
از وضع زندگی و کیفیت آن پرسیدم.
اوضاع، عالی است. شکر، همه‌چیز فراهم است. از هر چه که بخواهم، خداوند در اختیارم قرار داده و در نعمت‌ها، غوطه‌ور هستم و زندگی مرفهی دارم.»
گفتم: «چه کارهایی انجام دادی که این زندگی مرفه و پر از نعمت را برای خود فراهم کرده‌ای؟

سری تکان داد و گفت: «ناگهان احساس کردم که نبودنم به بودن، تبدیل شد؛ بدون اینکه پیش پرداخت و قیمتی را بپردازم.»
و در حالی که شادی از چشم‌هایش تراوش می‌کرد، گفت:
«به معنی واقعی رایگان!»
از او، زمان تولدش را پرسیدم، دیدم ناگهان شادی از چشم‌هایش ناپدید شد و گفت:
ای کاش مرا به یاد این موضوع نمی‌انداختی. مدتی است ناراحت آن زمان هستم. قرار است زندگی‌ام پایان یابد.»
کمی نگران شدم و گفتم: «مگر بیماری خاص، خطر زایمان، عفونت، زایمان زود‌رس و... در کار است؟»
گفت: «نه، قرار است مرا از این همه نعمت و خوشی و زندگی جدا کنند و در زمان زایمان، مرا از دنیای دل پسندم، ببرند.»
خنده‌ام گرفته بود؛ ولی از آن جایی که او خیلی جدی صحبت می‌کرد، جرات خندیدن را پیدا نکردم، به او گفتم: «مگر قرار است بمیری؟»
او گفت: «هر جنینی تا زمان زایمان، بیشتر عمر نمی‌کند».
نمی‌توانستم به او ثابت کنم که دنیای داخل رحمی، مقدمه‌ای برای دنیای پهناور و دل‌چسب‌تری است که حتی قابل مقایسه هم نیست؛ او نمی‌فهمید.
ناگهان خودم هم ناراحت شدم؛ با خودم فکر کردم که فکر مشابهی است؛ گاهی‌ به مرگ چنان می‌اندیشم که همان جنین، به زایمان.
برای کسی که مرا بار اول از هیچ‌ هیچ، به وجود آورد، دوباره زنده کردن که هیچ است، ده‌ها و صدها بار هم می‌تواند بمیراند و زنده کند؛ ولی او تصمیم گرفته که دوبار، زنده کند و یک‌بار بمیراند.
                                                      دکتر مازیار رستگار

شنبه 19/2/1388 - 9:59
دانستنی های علمی

استاد با شاگردانش به صحرائی رفتند و در راه به آنها گفت که : باید همیشه به خدا اعتماد کنند ؛ چون او از همه چیز آگاه است

شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که اطراق کنند ؛ استاد خیمه را بر پا کرد و به شاگردان گفت که میبایست اسبها را به سنگی ببندند و سپس یکی از شاگردان را فرستاد تا این کار را بکند و شاگرد وقتی به سنگی رسید و با خود گفت : استاد میخواهد مرا آزمایش کند و اگر او می گوید خدا از همه چیز آگاه است پس نیازی نیست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد میخواهد بداند که من ایمان و توکل دارم یا نه!!!

سپس بجای بستن ؛ شروع کرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .

صبح وقتی بیدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد که نا امید و ناراحت بود ؛ نزد استاد رفت و شکایت کرد و گفت : دیگر هیچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛ چون خداوند از هیچ چیز مراقبت نمیکند و فراموش کرد که از اسبها مراقبت کند و استاد جواب داد :

تو اشتباه میکنی !!!!! خداوند می خواست از اسبها نگهداری کند ولی برای اینکار نیاز به دستان تو داشت تا افسارها را به سنگ ببندی

شنبه 19/2/1388 - 9:58
دانستنی های علمی

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

 

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .
به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد وبا مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم
هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !
اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...

شنبه 19/2/1388 - 9:57
دانستنی های علمی
ازعبید زاکانی نقل است که می گوید:خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند وعزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم
شنبه 19/2/1388 - 9:55
دانستنی های علمی
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت.
کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود .
کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند.
وکلاغ هیچ نگفت.
خدا گفت: سیاه ، چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنینی . زیبایی ات را بنویس و اگر تو نباشی، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن .
و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان ، برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم ؛ سیاهی ات را و خواندنت را .
و کلاغ خواند . این بار اما عاشقانه ترین آوازش
شنبه 19/2/1388 - 9:54
دانستنی های علمی
پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک دبیرستان درجه یک استانی در چین به شغل معلمی پرداختم .مدتی نگذشت که در روحیات من تغییراتی حاصل شد . از شاگردان خود که اکثرآنان روستایی بودند ، خرده گیری می کردم و کسانی را که مرتکب اشتباهات کوچک می شدند مورد ملامات قرار می دادم و والدین آنان را فرا خوانده و از فرزندانشان بشدت انتقاد می کردم . تا اینکه روزی همه چیز تغییر کرد . " سونگ" دانش آموزی به لحاظ درسی ضعیف و در عین حال شیطان بود ، هر چند روز یکبار او را به دفتر فرا می خواندم و بعد هم به دلیل اشتباهاتش والدینش را به مدرسه دعوت می کردم .
بعد از ظهر یک روز ، مادر " سونگ " وارد خانه من شد . این زن روستایی لاغراندام فردی محتاط و خودداربود . در مبل چرمی مقابل نشسته بود و کمی دستپاچه به نظر می رسید . وضع " سونگ" را تشریح کردم ، در سکوت کامل به سخنان من گوش می کرد و گهگاه در میان سخنان من می گفت : " آی ،این بچه ......"
سالها ست که شوهر این زن روستایی در گذشته است ، فرزند کوچک نیز کمی بازیگوش است . در حالی که این مسایل را می دانستم ؛ احساس خاصی پیدا کردم . روبروی هم نشسته بودیم . بین ما یک میزچای وجود داشت و روی آن یک سبد سیب گذاشته شده بود . یک ساعت سپری شد و من " زنگ خطر را به مادر اعلام کردم . به او گفتم که اگر سونگ بار دیگر بی انضباطی کند وی را از مدرسه اخراج خواهم کرد . مادر نیز بناچار پذیرفت . در میان گفتگوها ناگهان به اندیشه فرو رفتم که بالاخره او مهمان من است . به همین سبب یک سیب از سبد بر داشتم و به او تعارف کردم . او هم تعارف می کرد ، اما در پی اصرار من سیب را گرفت و بعد از تعارفات زیاد خانه من را ترک کرد .
بعد از ظهر ، در دفتر کار می کردم . صدای در را شنیدم . سر بلند کردم و مادر "سونگ " آن زن روستایی را دیدم ! وی در بیرون مردد ایستاده بود ، اما سرانجام با جرات نزدیک میز من آمد ، از کیفش یک سیب بیرون آورد و گفت :" سونگ را پیدا نکردم ، خواهش می کنم اگر شما او را دیدید این سیب را به او بدهید......" حیرت زده شدم . آن سیب سرخ بزرگ همان سیبی بود که من به او داده بودم ! شامگاه همان روز ، داستان سیب سرخ را برای شاگردان بازگو کردم . دانش آموزان در سکوت و با علاقه داستان را شنیدند و کمی هم متاثر شدند . بعد از پایان کلاس به تنهایی به "سونگ "گفتم که این داستان درباره او مادرش بوده است و سپس آن سیب را به پسرک دادم . سونگ غمگین شد و گریه کرد .
بعد از مدتی متوجه شدم که در کلاس درسم تغییراتی پیدا شده است و سونگ و دیگران بهتر از گذشته درس می خوانند . من یک معلم خرده گیر و تندمزاج در مقابل مادر ضعفهای خود را احساس کرده و از وی بخشندگی و عشق را آموخته بودم
شنبه 19/2/1388 - 9:53
دانستنی های علمی
به سرعت از پله های اتوبوس بالا رفت و خود را بین مسافرین جا داد
بعد از چند ایستگاه اتوبوس کم کم خلوت شد ولی هنوز سر پا ایستاده بود وبا تکانهای شدید اتوبوس تکان می خورد
ناگهان حس کرد کسی از پشت سر بهش خورد
توجهی نکرددوباره(همون شخص ) بهش خوردنمی خواست برگرده و اونو ببینه شاید یه جور بی تفاوتی یا خجالت یا ................
دوباره...........
دیگه عصبانی شده بودوهزاران فکر توی سرش میچرخید
با اینکه برای یکبار هم بر نگشته بود تا چیزی بگه یا حتی اونو ببینه ولی شبح پلیدی رو پشت سرش حس می کرد
دوباره......................
دیگه طاقت نیاورد و همونطوری که برمیگشت سیلی محکمی توی گوش شخص پشت سرش زد
ولی تازه او دختر بچه کوری رو که با عصای سفیدوعینک سیاهی و کوله پشتی که چند قطره اشک از زیرش سرازیر بود دید
یک طرف صورت دختر بچه سرخ بود
شنبه 19/2/1388 - 9:49
دعا و زیارت

از جمله روایاتى كه اهل سنت از پیغمبر اكرم صلى الله علیه و آله نقل كرده اند این است كه آن حضرت فرمود: (( ثلاثه تقسى القلب : استماع اللهو، و طلب الصید، و اتیان باب السلطان . ))
سه چیز موجب قساوت قلب و سنگ دلى مى شود: 1- شنیدن لهو و لعب و حرفهاى بیهوده ، 2- دنبال صید و شكار رفتن ، 3- به دربار سلطان و حاكم وقت رفتن (و عرض حلجت نمودن در پیش سلطان )
و در روایتى از حضرت رسول (ص ) نقل شده كه فرمود:
(( من لم یتورع فى دین الله ، ابتلاه الله بثلاث خصال : اما ان یمیته شابا او یوقعه فى خدمة السلطان ، او یسكنه فى الرساتیق .))
كسى كه در دین خدا تقوا نداشته باشد، خداوند او را به سه خصلت مبتلا مى كند، یا او را جوانمرگ مى كند، یا او را در روستاها و دهكده ها ساكن مى كند و یا او را به خدمت سلطان و حاكم وقت مى گمارد.

شنبه 19/2/1388 - 9:44
دانستنی های علمی
ساحل منتظر بود. دریا جلو آمد، یک لحظه... و دوباره پا پس کشید.
ساحل دلخور بود. روزها بود که دلخور بود. دل ماسه ایش می خواست برای چند لحظه هم که شده دریای بی انتها را بی دغدغه در آغوش بگیرد. اما دریا یک لحظه می آمد، تردید می کرد و پا پس می کشید؛
این بار که آمد، ساحل اخم کرد. قطره های آب روی ماسه ها لغزیدند اما فرو نرفتند. دریا بازگشت. دل بی انتهایش گرفت، دوست نداشت ساحل را غمگین ببیند.
این بار که رفت جلو، تردید نکرد. دلش را زد به خودش. 1لحظه... 2لحظه 3... 4... 5... 6...............
دریا فکر کرد اگر بخواهد تمام وجود ماسه ای ساحل را در بر بگیرد حتما قطره کم خواهد آورد.
ساحل فکر می کرد دریا چقدر بی انتها و دوست داشتی ست.
و کودکی که داشت میان میلیون ها قطره آب جان می داد، فکر کرد دریا چقدر بی رحم است که چشم بسته تمام انسان های روی ساح
شنبه 19/2/1388 - 9:43
دعا و زیارت
گفته اند: كه مردى درخت خرمائى داشت ، كه شاخه اش در خانه شخص فقیر و عیالمندى بود، و صاحب نخل مى آمد و از درخت خود بالا مى رفت تا خرما بچیند و چه بسا خرمائى از درخت مى افتاد، و بچه هاى آن فقیر بر مى داشتند و مى خوردند، و صاحب نخل از درخت مى آمد پایین تا خرما را از دست بچه ها بگیرد، و اگر خرما را در دهان یكى از بچه ها مى دید، انگشتش را داخل دهان آن بچه مى كرد، تا خرما را از دهان او بگیرد، آن مرد فقیر هم به پیامبر صلى الله علیه و آله شكایت كرد، و حضرت را از آنچه كه صاحب نخل مى كرده خبر داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
((خیلى خوب حرفت را شنیدم )) برو،
پیامبر خدا صاحب نخل را ملاقات كرد و به او فرمود: آن نخلى كه شاخه اش در خانه فلانى است را به من مى دهى ؟ تا من یك درخت خرما در بهشت به تو بدهم . آن شخص گفت : من نخلهاى زیادى دارم ، اما هیچكدام از نخلهایم بخوبى خرماى این نخل نیست : بالاخره آن شخص رفت و شخص دیگرى كه كلام پیامبر را شنیده بود، آمد و گفت : یا رسول الله ، آیا اگر من آن نخل را از او گرفتم و به شما دادم ، عوض آن نخلى به من در بهشت مى دهى ؟ پیامبر فرمود: بلى ، پس آن شخص رفت و صاحب نخل را ملاقات كرد، و با او مذاكره كرد در قیمت ، كه اگر این نخل را به او دادم ، در بهشت نخلى به من عطا خواهد كرد؟
صاحب نخل گفت : من از خرماى این نخل خوشم مى آید، ولى نخلهاى زیادى دارم و هیچكدام از نخلهاى من خرمایش به این خوبى نیست ، كه این درخت دارد آن شخص به او گفت : این نخل را به من مى فروشى ؟ گفت : نه ، مگر اینكه پولى به من دهى كه باور ندارم ، آن شخص گفت :
به چقدر راضى هستى كه من به تو بدهم ؟ صاحب نخل گفت : چهل آن شخص گفت : خیلى زیاد است چهل در برابر یك نخل زیاد است .
سپس خریدار كمى ساكت شد، و بعد گفت : من به تو چهل نخل را مى دهم ، و خریدار به فروشنده گفت : من شهادت مى دهم كه تو راست مى گوئى و رفت پیش مردم و آنها را شاهد گرفت ، كه این نخل در قبال چهل نخل مال من شد.
و رفت پیش پیامبر صلى الله علیه و آله و عرض كرد: یا رسول الله این نخل مال من شد و هم اكنون آن را ملك تو كردم پیامبر صلى الله علیه و آله رفت پیش صاحب خانه (مرد فقیر) و فرمود: این نخل مال تو و زن و فرزندانت شد. و در این هنگام خداوند سوره لیل را نازل كرد.
عطا گوید: اسم مردى كه نخل را خرید و داد به پیامبر صلى الله علیه و آله ابودحداح بود و كسى كه بخل كرد
(( (بخل و استغنى ))) و نخل را نداد همان صاحب نخل بود و شان نزول (( (و سیجنبها الاتقى )))
و همچنین شاءن نزول
(( (ولسوف یرضى ))) هم درباره ابودحداح است ، یعنى (( (ولسوف یرضى اذا دخل الجنة ) ))
بزودى وقتى وارد بهشت راضى مى شود، و پیامبر صلى الله علیه و آله وقتى به آن نخل مى گذشت مى فرمود: نخلهائى در عوض این نخل براى ابودحداح در بهشت است .
شنبه 19/2/1388 - 9:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته