بي غم اگر ز لذت غم با خبر شود
يك لحظه زندگاني بي غم نمي كند
از سادگيست مشكل من ورنه اين دلم
هر هرزه را مصاحب و محرم نمي كند
آنكس كه رفت يكه به صحراي نيستي
ديگر هواي آدم و عالم نمي كند
سياه مشق دلم را هزار پاره كنيد
نثار مقدم مردان جشنواره كنيد
شما كه چاره ي درديد مرد غيرت را
براي اين دل بيچاره نيز چاره كنيد
هوس به جلد دلم رفت همچو اهريمن
براي حفظ سلامت ز من كناره كنيد
يك عمر همچو غنچه در اين بوستان سرا
خون خورده ايم تا گره از دل گشاده ايم
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد
وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
امشب اي ماه به درد دل من تسكيني
آخر اي ماه تو همدرد من مسكيني
كاهش جان تو من دارم و من مي دانم
كه تو از دوري خورشيد چه ها مي بيني
تو هم اي باديه پيماي محبت چون من
سر راحت ننهادي به سر باليني
همه در چشمه ي مهتاب ، غم از دل شويند
امشب اي مه تو هم از طالع من غمگيني
هست شب ، يك شب دم كرده و خاك
رنگِ رخ باخته است
باد ، نوباوه ي ابر ، از بر كوه
سوي من تاخته است
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پي دوستان مشوش باشم
آخر به چه خرمي زنم راه نشاط
آخر به كدام دلخوشي خوش باشم؟
يك چند ميان خلق كرديم درنگ
زايشان به وفا نه بوي ديديم نه رنگ
آن به كه نهان شويم از ديده ي خلق
چون لؤلؤ در صدف، چو آتش در سنگ
سوداي تو را بهانه اي بس باشد
مستان تو را ترانه اي بس باشد
در كشتن ما چه مي زني تيغ جفا
ما را سر تازيانه اي بس باشد
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اين بار افتاد