• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 308
تعداد نظرات : 300
زمان آخرین مطلب : 4728روز قبل
مهدویت

بگذار بگویمت دلم غم دارد / یک عالمه اشک و آه و ماتم دارد

عجّل بظهور، عصر آدینه ها / ای یوسف فاطمه تو را کم دارد . . .

سه شنبه 14/10/1389 - 12:30
شعر و قطعات ادبی

دلم از گریه گرفته است  بیا خنده کنیم

خنده ای گرم و دلاویز و فریبنده کنیم

*

حرفی از رفته و آینده و بیجا نزنیم

سینه ها را همه از قهقهه آکنده کنیم

*

آنچه در خلوت دل هست به کنجی بنهیم

همه را یکسره با عاطفه شرمنده کنیم

*

عشق را حرمت دیرینه و شایسته دهیم

خنده گر روزنه ای هست فزاینده کنیم

*

بد بگوییم و بجز میکده جایی نرویم

حرکاتی همه خوب و همه زیبنده کنیم

*

مهربان باش که بی مهری سر آغاز غم است

بهتر آنست که این کار برازنده کنیم

*

آسمان دل اگر ابر و اگر صاف چه باک

ابرها را همه از سینه پراکنده کنیم

سه شنبه 14/10/1389 - 12:29
شعر و قطعات ادبی

شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دستِ ابدال سیم (ابدال : بزرگان)

نپنداری این قول معقول نیست
چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیشِ همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین تر است

گدا را کند یک درَم سیم سیر
فریدون به مُلکِ عجم نیم سیر

نگهبانیِ مُلک و دولت بلاست
گدا پادشاه است ونامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست

بخُسبند خوش روستاییّ و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلابِ خواب آمد و مَرد بُرد
چه بر تخت سلطان ، چه بر دشت کُرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکرِ یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس

سه شنبه 14/10/1389 - 12:19
شعر و قطعات ادبی

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد

“فریدون مشیری”

سه شنبه 14/10/1389 - 12:18
شعر و قطعات ادبی

دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانیّند و نانیّند و جانی

به نانی، نان بده از در برانش
محبّت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگهدار
به راهش جان بده تا میتوانی

سه شنبه 14/10/1389 - 12:18
شعر و قطعات ادبی

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده ی عشق
آفریننده ماست

**
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
و به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد - به گمانم -
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایب بکند

**

و به جز از ایمانش
هیچ کس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالی نشود از احساس
درس هایی بدهند
که به جای مغز، دل ها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسی حرف دلش را بزند

**

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا، کسی بعد از این
باز همواره نگوید:”هرگز”
و به آسانی هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

**

کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم

**

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

سه شنبه 14/10/1389 - 12:18
شعر و قطعات ادبی

گاهی گمان نمی کنی و می شود

گاهی نمی شود که نمی شود

*

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

*

گاهی گدای گدایی و بخت با تو نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

دکتر علی شریعتی

سه شنبه 14/10/1389 - 12:18
سخنان ماندگار

کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ، فیلسوف است.

*

کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.

*

کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.

*

کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.

*

کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.

*

کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.

*

کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.

*

کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.

*

کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.

*

کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.

*

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است

سه شنبه 14/10/1389 - 12:18
شعر و قطعات ادبی

شنیدی که در روزگار قدیم
شدی سنگ در دستِ ابدال سیم (ابدال : بزرگان)

نپنداری این قول معقول نیست
چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیشِ همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین تر است

گدا را کند یک درَم سیم سیر
فریدون به مُلکِ عجم نیم سیر

نگهبانیِ مُلک و دولت بلاست
گدا پادشاه است ونامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست

بخُسبند خوش روستاییّ و جفت
به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلابِ خواب آمد و مَرد بُرد
چه بر تخت سلطان ، چه بر دشت کُرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکرِ یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس

سه شنبه 14/10/1389 - 12:17
شعر و قطعات ادبی

صبح یک روز سرد پائیزی  روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

**

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاء بود

**

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

**

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

**

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

**
غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

**
جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

**
جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

**
جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

**

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

**
با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست

سروده زنده یاد قیصر امین پور

سه شنبه 14/10/1389 - 12:17
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته