• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 244
تعداد نظرات : 27
زمان آخرین مطلب : 3993روز قبل
خانواده

بسم الرب الحسین

جانبازی که از قافله جا مونده مثل حاجی است که از سفر مکه جا مونده کاشکی ما هم به قافله شهدا برسیم

متن امروز در مورد یه به جا مونده است

تقدیم به همه جاماندگان

*********************

مرا می‌شناسی.


من یک روستایی‌ام.

یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.

از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.

شاید مرا نشناسی!

خیلی ها مرا نمی‌شناسند.

اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده  و ساده کاری ندارند.

اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.

اینان بزرگان را می‌شناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را می‌شناسند، کسی با ما کاری ندارد.

خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.

ارباب من؛

آیا تو هم مرا فراموش کرده‌ای؟

تو هم مرا نمی شناسی.

البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چه‌کار!

ولی من تو را می شناسم.

با عقل و قلب کوچک خود تورا شناخته‌ام.

پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که "هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است".

 مولای
من مرا بیاد بیاور؛ آن لحظه‌ای که در شب تاریک در فاو، شلمچه، جزیره مجنون
و... با آنانی که می شناختیشان، یک‌صدا تو را فریاد می زدیم.

من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن می‌گفتم و سرود العجل سر می‌دادم.

آری من همان بچه بسیجی هستم که به امر نائب تو آمده بودم.

همانی که تفنگ "ام یک" از من بلندتر بود.

همانی که وقتی کلاه آهنی می‌گذاشتم چشمانم را نیز می‌پوشاند.

همانی که در جزیره مجنون و شلمچه  به دنبال بمباران شیمیایی صدام، مزه شیمیایی را چشیدم.

چند لحظه‌ای می‌شد که هیچ چیز نمی‌دیدم، نفسم به سختی بالا می‌آمد.

آری مولای من، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم.

درست است که از مقربین نبوده‌ام، ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم.

ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می‌آوردی.

چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم".

 مولای من، روز به روز وضعم دشوارتر می‌شود.

دیگر زندگی برایم به سختی می‌گذرد.

قلبم یاریم نمی کند.

پزشکان کارآیی ریه‌هایم را روز به روز کمتر گزارش می‌دهند.

امسال 68% اعلام کرده‌اند.

اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.

بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده گریه‌ام می‌گیرد.

از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده‌ام از خودم بدم می‌آید.

به خدا دست خودم نیست.

فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده‌ام مرا متلاشی کرده است.

از رنجها نمی‌نالم، چرا که خود پذیرفته و رفته ام.

از مشکلات مالی نمی‌گویم.

نمی گویم که هزینه یکبار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می‌شود، چون اینها را هم با قرض و وام پرداخت می‌کنم.

از طعنه عوام نمی‌گویم که زیاد ناراحتم نمی‌کنند.

آقای من، یادت هست موقعی که ما اعزام می‌شدیم؛ کسانی پشت میزها نشسته بودند؟

یادت هست افرادی خوش سیما ما را به شرکت در جبهه‌ها فرا می خواندند؟

یادت هست که بعضی‌ها می‌گفتند امام تک
لیف کرده که همه به جبهه بروند، ولی خودشان نمی رفتند!!؟

حتما که یادت هست.

آری همانان الان نیز هستند!

البته کمی فرق کرده‌اند، میزهایشان بزرگ‌تر و رنگین‌تر شده، اتاقشان را
مبلمان کرده‌اند، گلهای چند صدهزار تومانی گوشه اتاق چشم را خیره می‌کند.

رقص صندلی گردانشان دل را می‌نوازد.

همانان که رفته رفته اندازه ریش‌هایشان کوتاهتر شده و صورت‌هایشان صافتر و خوش سیماتر!

اصلا به من چه، به من چه ارتباطی دارد.

حتما لیاقتش را دارند.

آری
اینان وقتی ما را در اداره و بنیاد جانبازان یا بهتر بگویم بنیاد و اداره
خودشان! می‌بینند، دعوایمان می‌کنند، ما را دیوانه خطاب می‌کنند.

از یقه ما می‌گیرند و مثل ... از اتاق مجللشان بیرون می‌اندازند.

تو را به خدا بگذارید چند لحظه ای نیزما در اتاقتان روی مبل سلطنتی، زیر کولر گازی بنشینیم، ما که در روستایمان کولر ندیده ایم.

نه آقای من، ما لیاقت نشستن در آنجا را نیز نداریم.

اینان مسئول، امید و مشاور خانواده جانبازان هستند!

اینان به عنوان مشاوره به زنانمان می‌گویند که برو از شوهرت طلاق بگیر! تو چه گناهی داری که زن جانباز شدی.

آری مولای من وضع این گونه است.

خود بهتر می‌دانی که چه نامه‌ها ننوشتم، با چه کسانی درد دل نکرده ام.

دیگر خسته شده ام، شاید این آخرین انشاء من باشد.

ای عزیزتر از جان؛

برگ‌ها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده‌ای؟

اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست.

همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند.

خدا پدرشان را رحمت کند.

نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست.

حتماً برگه‌های پزشکی و نسخه‌هایم را نیز دیده‌ای.

پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی‌توانم.

دیگر خسته شده‌ام.

از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.

آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ به خاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند، من نیز تمام خواهم کرد.

پس زیاد نمانده است.

خواستم قلبم خالی شود.

حمید
باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان
خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از
همرزمانم جدا مکن.

جانباز شیمیایی ، محمد برقی

منبع : http://noor-hoo.blogfa.com

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:51
شعر و قطعات ادبی

می دانی؟

آقا نشانی ات شده گم، آه می دانی؟

آقا هوای تورا باد برد، می دانی؟

آقا همه تورا فراموش کرده اند اینجا

در کوچه های خالی و بی عبور، می دانی؟

در حاشیه های دفتر شعرم سکوت بی معناست

اینجا پر از هوای بودن توست ،می دانی؟

صدای بغض من از هر سکوت بالاتر

اینجا صدای شعر من از توست،می دانی؟

این بند بند شعر من پر حرفهای تو خالیست

اینجا فقط نیاز حضور توست،می دانی؟

دوباره دفتر شعرم شعله می کشد از تو

دلیل آتش آن را فقط تو می دانی

بیا امید من و صبح روشن شادی

بیا که چشم همه روبه توست ، می دانی؟

 

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:46
شهدا و دفاع مقدس

نوشته یک مردخدایی.........
بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از این‌که فردا افرادی همانند شما وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند، این موجب آزردن روح ما شهدا می‌شود.

طلبه شهید رضا دهنویان 

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:43
شهدا و دفاع مقدس

یاالله،یامحمد،یاعلی،یافاطمه زهراء،یاحسن،یاحسین،یامهدی(عج)
وتوای ولی زمان یاروح الله وشماای پیروان صادق،شهیدان!

خدایا!چگونه وصیتنامه بنویسم درحالی که سراپاازگناه ومعصیت و  نافرمانی ام.گرچه ازرحمت وبخشش توناامیدنیستم،ولی ترسم ازاین است که نیامرزیده ازدنیابروم.میترسم رفتنم خالص نباشدوپذیرفته درگاهت نشوم

یارب ، العفو ! خدایا ، نمیرم در حال که از ما راضی نباشی . ای وای که سیه رو خواهم بود . خدایا ! چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی ! هیهات که نفهمیدم . یا ابا عبد الله ، شفاعت !

  آه چه قدر لذت بخش است انسان وقتی که آماده باشد برای دیدار ربش و چه کنم که تهی دستم ؟ خدایا ! تو قبولم کن!...

   بدانید که اسلام ، تنها راه نجات و سعادت ماست . همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید ..اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یا ابا عبد الله و شهدا ببدهید که راه سعادت و توشه آخرت است...

  از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند ، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیارم بیامرزد .

 خدایامراپاکیزه ببر!!!!!!!!!
منبع : http://noor-hoo.blogfa.com
پنج شنبه 22/10/1390 - 10:38
شهدا و دفاع مقدس
امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملا قات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه یک قبله دعا ، وقت نداریم

در کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرب و بلا ، وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شد ه از زرد

ای سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداریم

هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:35
شهدا و دفاع مقدس

 

جُمجُمَک‌ برگ‌ خزون‌ 
مادرم‌ زینب‌ خاتون‌ 
قامتش‌ عین‌ کمون‌ 
از کمون‌ خمیده‌ تر
روزبه‌ روز تکیده‌ تر 
غصه‌ داره‌ غصه‌ دار 
بی‌ قراره‌ بی‌ قرار 
میگه‌ مرتضی‌ میاد

میگه مر تضی میاد
جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
بی‌بی‌ جون‌ و آقا جون‌ 
جفتشون‌ وقت‌ اذون‌ 
دست‌ُ بالامی‌ برن‌ 
از بابا بی‌خبرن‌ 
پس‌ چی‌ شد بچة‌ ما
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
باباجونش‌ باباجون‌ 
سروصورت‌ پرخون‌ 
توی‌ کربلای‌ پنچ‌ 
خاک‌ شده‌ عین‌ یه‌ گنج‌ 
گولّه‌ خورد توی‌ سرش‌ 
توی‌ خاک‌ سنگرش‌ 
گم‌ شده‌ دیگه‌ نمیاد

پسرش‌ بابا می‌خواد

 

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
یه‌ پلاک‌ یه‌ استخون‌ 
از تو خاک‌ اومد برون‌ 
دو کیلو کُل‌ِّ بدن‌ 
به‌ مامان‌ نشون‌ دادن‌ 
مامانم‌ جیغ‌ زدش‌ 
بابا رو بغل‌ زدش‌ 
هی‌ زدش‌ ناله‌ و داد
«راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد
 
راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد»
جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
آدما، پیر و جوون‌ 
دلشون‌ یه‌ آسمون‌ 
تو سر و سینه‌ زدن‌ 
دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادن‌ 
تا مشایعت‌ کنن‌ 
همه‌ بیعت‌ بکنن‌ 
«یاعلی‌ قلب‌ توشاد 
ما مُرید و تو مراد
ما مُرید و تو مراد»

 

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:30
شهدا و دفاع مقدس

 

جُمجُمَک‌ برگ‌ خزون‌ 
مادرم‌ زینب‌ خاتون‌ 
قامتش‌ عین‌ کمون‌ 
از کمون‌ خمیده‌ تر
روزبه‌ روز تکیده‌ تر 
غصه‌ داره‌ غصه‌ دار 
بی‌ قراره‌ بی‌ قرار 
میگه‌ مرتضی‌ میاد

میگه مر تضی میاد
جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
بی‌بی‌ جون‌ و آقا جون‌ 
جفتشون‌ وقت‌ اذون‌ 
دست‌ُ بالامی‌ برن‌ 
از بابا بی‌خبرن‌ 
پس‌ چی‌ شد بچة‌ ما
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟
کِی‌ خبر ازش‌ میاد؟

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
باباجونش‌ باباجون‌ 
سروصورت‌ پرخون‌ 
توی‌ کربلای‌ پنچ‌ 
خاک‌ شده‌ عین‌ یه‌ گنج‌ 
گولّه‌ خورد توی‌ سرش‌ 
توی‌ خاک‌ سنگرش‌ 
گم‌ شده‌ دیگه‌ نمیاد

پسرش‌ بابا می‌خواد

 

جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
یه‌ پلاک‌ یه‌ استخون‌ 
از تو خاک‌ اومد برون‌ 
دو کیلو کُل‌ِّ بدن‌ 
به‌ مامان‌ نشون‌ دادن‌ 
مامانم‌ جیغ‌ زدش‌ 
بابا رو بغل‌ زدش‌ 
هی‌ زدش‌ ناله‌ و داد
«راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد
 
راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد»
جمجمک‌ برگ‌ خزون‌ 
آدما، پیر و جوون‌ 
دلشون‌ یه‌ آسمون‌ 
تو سر و سینه‌ زدن‌ 
دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادن‌ 
تا مشایعت‌ کنن‌ 
همه‌ بیعت‌ بکنن‌ 
«یاعلی‌ قلب‌ توشاد 
ما مُرید و تو مراد
ما مُرید و تو مراد»

 

پنج شنبه 22/10/1390 - 10:30
شهدا و دفاع مقدس

به نام خدا

نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که ان الله اشتری من المومنین.
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق
منبع : http://noor-hoo.blogfa.com
پنج شنبه 22/10/1390 - 10:23
سخنان ماندگار
به نام گمنام هستی خدا
جان امانتی است که باید به جانان رسانید.
گر ندهی ستانند، فاصله بین “مرگ” و “شهادت” همین خیانت در امانت است.
خدا کند که خیانت در امانت نکنیم.

من در عجبم با همه نامی که تو داری
این خلق چرا نام تو «گمنام» نهادند.
پنج شنبه 22/10/1390 - 10:19
قرآن
سومین مرحله:

(یا ایها النبى قل لازواجك و بناتك ونساء المؤمنین یدنین علیهنّ من جلابیبهن, ذلك ادنى ان یعرفن فلایؤذین وكان اللّه غفوراً رحیماً.)9
اى پیامبر! به همسران و دختران خود و زنان مؤمن بگو: چادرهاى خود را بردوش گیرند. این نزدیك تر است, براى این كه شناخته و مورد آزار و اذیت قرار نگیرند و خدا آمرزنده مهربان است.
تاكنون روشن شد كه همسران پیامبر مى باید خود را در پَسِ پرده نگه دارند و تنها با خویشان نسبى و زنان مؤمن و بردگان مى توانند بدون پرده روبه رو شوند.
از دیگر سو, این وظیفه, شرافت ویژه اى نیز بود كه شامل زنان پیامبر(ص) شده بود; همان گونه كه پیش از این نیز شرافتها و وظیفه هاى دیگرى نیز پیدا كرده بودند, از جمله:
ام المؤمنین: (وازواجه امهاتهم)10 و مساوى نبودن با دیگر زنان مسلمان در كیفر و پاداش, البته به شرط داشتن تقوا: (یا نساء النبى لستن كأحد من النساء ان اتّقیتنّ.)11 و از جمله وظیفه هایى كه بر همسران پیامبر مقرر شده, به ناز و كرشمه سخن نگفتن با مردان و پسندیده سخن گفتن: (فلاتخضعن بالقول… وقلن قولا معروفاً) و خارج نشدن از خانه: (قرن فى بیوتكن) به گونه دوران جاهلى خود را نیاراستن: (لاتبّرجن تبّرج الجاهلیة الاولى.) به هر حال, بخشیدن شرافت, بدون قرار دادن وظیفه و تكلیف ویژه نبوده است.
حال پس از فرا خواندن (امهات المؤمنین) به حجاب كه هم شرافت و امتیازى بوده و هم تكلیف و وظیفه اى, همین وظیفه را و امتیاز را به دیگر زنان مؤمن نیز بخشیده است; تا آنان از شرافت بهره مند شوند و قدر و منزلت آنان شناخته شود و جوانان و ولگردان, با آنان برخورد به دور از ادب, و آزار دهنده نداشته باشند و دریابند كه اینان زنان با شخصیت و از خاندان شریف و پاك هستند و نباید به هیچ روى, آزرده و اذیت شوند.
از این روى حجاب, جایگاه ویژه اى دارد و شرافتى به شمار مى آید براى زنان مؤمن. چنین بود كه زنان مدینه از این دستور خداوند استقبال كردند و به سرعت مقنعه ها و چادرهاى سیاه تهیه كردند و با آنها خود را پوشاندند.
ام سلمه مى گوید:
(لما نزلت هذه الآیه: (یدنین علیهن من جلابیبهنّ) خرج نساء الانصار كأنّ على رؤسهن الغربان من اكسیة سود یلبسنها.)12
وقتى كه آیه شریفه: (خود را با چادرها فروپوشانید) نازل شد, زنان انصار از خانه ها خارج شدند, به گونه اى كه گویا كلاغهاى سیاه بر روى سر آنان نشسته اند; به خاطر لباسهاى سیاهى كه پوشیده بودند.
بمانند همین سخن از عائشه نیز روایت شده است.13
بى گمان جنبه شرافتى و حق بودن حجاب از جنبه تكلیفى آن بیش تر بوده است; از این روى, در پى اعلام حكم حجاب, وعده بهشت براى پیروى كنندگان از این دستور و وعده عذاب براى مخالفان آن, مطرح نشد, بلكه دلیل عقل پسند و عرف پسند آورد:
(ذلك ادنى ان یعرفن فلایؤذین.)
براى شناخته شدن و اذیت نشدن, این بهتر است.
و به همین خاطر كه جنبه شرافتى و حق بودن آن بیش تر مورد نظر بوده, زنان مدینه, براى جلوه گر شدن ابهت و حشمت خود, چادر سیاه بر سر افكنده اند; با این كه پیامبر(ص) نفرموده بود چادر سیاه بر سر افكنند. بویژه این كه پارچه سیاه و پوشش سیاه به سبب جذب حرارت خورشید , براى سرزمینى چون شبه جزیره عربستان, مناسب نیست. بنابراین تنها توجیهى كه براى این گونه لباس وجود دارد, همان ابهت و حشمت پیدا كردن و استفاده كامل از این حق است.
تا بدان جا حق و شرافت بودن حجاب و چادر, بر تكلیف بودن آن برترى داشته كه حتى عمر بن خطاب, خلیفه دوم مسلمانان, فكر مى كرد: چادر حق است, نه تكلیف; از این روى به كنیزكان اجازه پوشیدن چادر را نمى داد:
(كان عمر بن الخطاب, لایَدَع فى خلافته أَمة تقنع ویقول انما القناع للحرائر لكیلا یؤذین.)14
عمر بن خطاب, در زمان زمامداریش, به هیچ روى اجازه نمى داد كه كنیز ان مقنعه بپوشند و مى گفت: مقنعه, ویژه زنان آزاد است; تا شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند.
انس مى گوید:
(رأى عمر جاریة مقنّعة فضربها بدرته وقال القى القناع لاتشبهین بالحرائر.)15
عمر كنیزى را دید كه مقنعه بر سر كرده بود, با تازیانه بر سر او زد و گفت: مقنعه را بر دار و خود را به زنان آزاد همانند نساز.
در این فكر, عمر تنها نیست و دیگران نیز این چنین برداشتى را از حكم حجاب داشته اند. در مثل از ابن شهاب پرسیده شد: آیا كنیز ازدواج مى كند و سرخود را مى پوشاند. وى در پاسخ, آیه شریفه: (یا ایها النبى قل لازواجك…) را تلاوت كرد و گفت:
(فنهى اللّه الاماء ان یتشبّهن بالحرائر.)16
خداوند كنیزان را از این كه خود را همانند زنان آزاد درآورند, بازداشته است.
نكته: از پرسش و پاسخ روشن مى شود كه پرسش كننده مى دانسته است: كنیز تا شوهر نكرده, حق ندارد چادر سر كند; از این روى حكم كنیز شوهر كرده را مى پرسد كه آیا كنیز, با ازدواج كردن, به شرف پوشیدن چادر نایل مى شود؟ ابن شهاب, پاسخ مى دهد: كنیزكان, چه ازدواج كنند و چه ازدواج نكنند, از این حق, بهره اى نخواهند داشت.
نكته مهم: ما اكنون بر آن نیستیم كار عمر را موجّه جلوه بدهیم, یا به بوته نقد بگذاریم. همچنین, بر آن نیستیم از روایى و ناروایى برده دارى و شبهه هایى كه در این باب وجود دارد, سخن بگوییم.
اكنون سخن در این است: آیا حجابى كه بر همسران رسول اكرم(ص) و دختران آن بزرگوار و زنان مؤمن قرار داده شده, تنها یك تكلیف و اجبار تعبدى و شرعى بوده, یا تنها حق و شرافت بوده و الزامى در آن راه نداشته است و یا این كه حق و تكلیف, همراه هم بوده است؟
روشن شد كه بنابر نگرش عمر بن خطاب و ابن شهاب, چادر و حجاب حق و شرافت ویژه زنان آزاد است و كنیزان از آن بهره اى ندارند.
به دیگر سخن, عمر بن خطاب و دیگر همفكرهاى وى, پوشیدن چادر را مانند (آزادى) و لازمه آن مى دانسته اند و مى پنداشته اند: همان گونه كه كنیز از آزادى محروم است, از پوشیدن چادر و مقنعه نیز محروم است. یا همان گونه كه كنیز از داشتن مال و مالك شدن محروم است, از دا شتن حجاب و پوشیدن چادر نیز محروم است.
امّا در برابر این قول, احتمالهاى دیگر و دیدگاههاى دیگر وجود دارد; در مثل چه بسا حجاب حق همراه با تكلیف باشد; همان گونه كه آزادى حق همراه با تكلیف است. آن جا كه شخص مى خواهد خود را بنده دیگران قرار دهد و با دست خود, ریسمان بردگى را برگردن خود بیندازد, خطاب:
(ولاتكن عبد غیرك قد جعلك الله حرّا.)17
برده غیر نباش خداوند تو را آزاد قرار داده است.
وى را مكلّف به برخوردارى از آزادى و زدودن بند بردگى مى كند و آزاد بودن را بر او تكلیف مى كند.
ولى آن جا كه جایگاه آزادى شناخته شده است و كسان ارزش آن را مى دانند, به هر قیمتى از آن پاسدارى مى شود و انسانها براى آزاد زیستن, از همه چیز خود در مى گذرند و حتى به این پندار و گمان كه پس از چند نسل فرزندانشان آزاد بزیند و آزادانه سرنوشت خود را رقم بزنند , حاضرند خود را به كشتن بدهند و از اساسى ترین حق, كه حق حیات است, خود را محروم سازند, تا شاید نسیمى از آزادى به فرزندان و نسلهاى بعدى بدمد, جاى تكلیف نیست و كسى به آزاد زیستن تكلیف نمى كند.
نتیجه: حجاب و چادر مى تواند هم حق بشرى باشد و هم حق الهى. یعنى اگر كسى خواست از آن حق بهره ببرد و به این پایه از رشد و عقل رسید كه پوشش را مصونیت دانست, نه محدودیت, شرافت دانست, نه پستى و… از حق خود كه همان استفاده از چادر است, به خوبى بهره مى برد نیازى به امر و نهى ندارد, بلكه حجاب را سرمایه خود مى داند و از آن دفاع مى كند. ولى اگر كسى به این پایه نرسیده است, شرع به عنوان دوستار و خیرخواه او, او را به داشتن حجاب وا مى دارد.
مثال روشن و فقهى مورد پذیرش همگان, مسأله حق الحضانة است كه به باور مشهور نگهدارى كودكان, تا دو سالگى بر عهده مادر است و پس از دو سال حق نگهدارى دختر تا هفت سال با مادر و آن گاه با پدر است و حق نگهدارى پسر, پس از دو سال, مطلقا, با پدر است.
اگر به پرونده هاى اختلافى دادگسترى در این باب نگریسته شود, روشن مى شود كه بیش تر وقتها, مادر خواهان افزایش زمان نگهدارى است و حاضر است براى این خواست خود و رسیدن به آن, بهاى سنگینى را بر عهده گیرد. در این صورت, هیچ سخنى از تكلیف به میان نمى آید و همه بحث ها درباره مصالحه و راضى كردن پدر براى واگذارى این حق به مادر است و سخن از جایز بودن و نبودن دریافت وجه در برابر این واگذارى حق است.
حال اگر موردى پیدا شد كه نه پدر و نه مادر حاضر است كودك را سرپرستى و نگهدارى كند, در این صورت, مسأله تكلیف مطرح مى شود و شرع و قانون, پدر, یا مادر و یا هر دو را وا مى دارد كه مصالح كودك را رعایت كنند.
بنابراین حجاب, بسان حق نگهدارى كودك, مى تواند هم حق باشد و هم تكلیف. باز جاى این پرسش است كه آیا این حق و تكلیف, در محدوده زنان آزاد است و كنیزكان را در بر نمى گیرد, یا چرا آنان را هم در بر مى گیرد؟
آیا این حق, بمانند حق نفس كشیدن و حق بقاى حیات است كه همگانى است, یا مانند حق نگهدارى كودك است كه شخصى و تنها براى پدر و مادر است؟
حال, براى روشن شدن بهتر معناى آیه شریفه, به بررسى شأن نزولها و یكایك واژگان آیه مى پردازی

سه شنبه 20/10/1390 - 20:25
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته