سوزند ، داغديده هم از سوز آه ما
جز غم نگيرد هيچ وجودي سراغ ما
ماييم دوستان جفا ديده در جهان
پروانه هم نيامده گرد چراغ ما
من جدا ، درد جدا ، دوري دلدار جدا
شب جدا ، ناله جدا ، جور پرستار جدا
چه كنم بار ملامت همه بر دوش من است
عشق جانسوز جدا ، وعده ي ديدار جدا
تا شود باز در و پنجره ي صبح اميد
من جدا ناله زنم ، مرغ شب تار جدا
نيمه شب خواب چو دزدان رود آهسته به چشم
باز برگردد و اينم دهد آزار جدا
به پيش روي من تا چشم ياري مي كند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم درياست ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست
بسته ام از جهانيان ، بر دل تنگ خود دري
تا نكنم به هيچ كس ، گوشه ي چشم خاطري
اين دل بي بند و بارم شور و شر دارد بسي
ناله ي مظلوم اندر شب اثر دارد بسي
عشق را نازم چه غوغا كرد در عالم پديد
هر صدا در موج خود اوجي دگر دارد بسي
درد هايي مي كشم كز خلق پنهان مي كنم
با هزاران سختي و ترفند درمان مي كنم
هر شب از رنج و غم جاويد مي نالم ز دل
بي خبر زانم كه جنگل را بيابان مي كنم
هر كجا اندوه و غم آواره بينم در مسير
باز گيرم دست او در خانه مهمان مي كنم
ترسم از آنكه شبي دل را به دريا ها زنم
اين دل پژمرده را هر شب به زندان مي كنم
سفره ي دل وا كنم گر با فلك هر روز و شب
آسمان را هر شب و هر روز گريان مي كنم
گر همه گويند اندوه و غمت را دور كن
ليك من هرچه خدا خواهد ز من آن مي كنم
از سپيده تا سر شب نالم و غم مي خورم
خوش به آن هستم كه سرپيچي ز شيطان مي كنم
بهترين وسيله اي كه خداوند براي صبر عطا فرمود اشك نام دارد ، آن هم اشكي كه در دل ريخته شود.
اين همه رنج از جفا و صَدْمه ي دل مي كشم
خويش را از بيم موج غم به ساحل مي كشم
باش چون ديوانه تا غمخوار تو عاقل شود
هر بلايي مي كشم از دست عاقل مي كشم
يار با من دور و من در هجر او مجنون صفت
روي شن ها از رخ يارم شمايل مي كشم
لطف آزادي بداند مرغ در بندِ قفس
مرغ در بندم ، نفس آرام و غافل مي كشم
از بس كه بار فرقت ياران كشيده ام
چون سرو رنجديده ز طوفان خميده ام
راهب نيَم وليك ز دست و زبان خلق
چون منزوي دل از همه الفت بريده ام
از آشنا و غير چه پنهان چه برملا
زخم زبان و طعنه فراوان شنيده ام
خدايا سوختم از شعله هاي آهِ جانكاهم
از آن ترسم مبادا سايه ي خود را بسوزانم
زبس افسرده مي گردم سحر هر شب به گلزاران
چو روح و جان من افسرده شد گل هاي بستانم