• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 334
تعداد نظرات : 157
زمان آخرین مطلب : 4629روز قبل
داستان و حکایت

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

 

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...    

دوشنبه 8/9/1389 - 9:17
داستان و حکایت
 
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد 

و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت 

و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ 

و همه دانشجویان موافقت کردند

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت 

و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد

سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ 

و باز همگی موافقت کردند

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ 

و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند

او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". 

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت 

و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد

"
در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" 

همه دانشجویان خندیدند

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت

"
حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، 

توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند 

خدایتان ، خانواده تان ، فرزندانتان  ، سلامتیتان  ، دوستانتان و مهمترین علایقتان 

چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان

ماسه ها هم سایر چیزها هستند 

مسایل خیلی ساده." پروفسور ادامه داد

"
اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، 

دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، 

درست عین زندگیتان

اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، 

دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه

به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، 

با فرزندانتان بازی کنین، 

زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین

با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید 

و با اونها خوش بگذرونین

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست

همیشه در دسترس باشین

..... 

اول مواظب توپ های گلف باشین، 

چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین

بقیه چیزها همون ماسه ها هستند." 

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟ 

پروفسور لبخند زد و گفت خوشحالم که پرسیدی

این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، 

همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! " 

حالا با من یک قهوه میخوری؟
يکشنبه 7/9/1389 - 9:8
داستان و حکایت
آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشتچون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفتعبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم ! مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنمعبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد که (( انا لا نضیع اجر من احسن عملا )) 
شنبه 29/8/1389 - 16:2
داستان و حکایت

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید...

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام...

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند...

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ... 

شنبه 29/8/1389 - 9:10
داستان و حکایت

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود ،در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید...

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام...

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند...

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است ... 

شنبه 29/8/1389 - 9:10
سخنان ماندگار

  جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست ...

شنبه 22/8/1389 - 13:55
داستان و حکایت

 

 

گنجشک با خدا قهر بود

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

 

می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

 

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

 

گنجشک هیچ نگفت و…

 

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.


گنجشک گفت :
  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

 

تو همان را هم از من گرفتی.

 

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

 

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

 

از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

 

خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

 

دشمنی ام برخاستی!

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

 

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد... 

 
شنبه 22/8/1389 - 13:54
محبت و عاطفه

 

چرا مادرمان را دوست داریم؟

 

چون ما را با درد بدنیامی‌آورد و

بلافاصله با لبخند می‌پذیرند

چون شیرشیشه را قبل از اینكه توی حلق

 ما  بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند

 

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند

 

چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به

 این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند 

 

 

 و وقتی پدرمان ما را به خاطر بی احترامی به

مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند

 

 چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک

 بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد

غذا را با قابلمه اش بخورد 

 

 

چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد

كه فلان كار را كه باید فردا در مدرسه تحویل

دهیم یادمان رفته،بعد از یك تشر خودش هم پابه پایمان زحمت میكشد كه همان نصف شبی تمامش كنیم

 

 

چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کنند

 

چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر

 و ذکرش این است که مبادا فروشندگان

 بی انصاف سر طفل معصومش را

 کلاه گذاشته باشند 

 

چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم

می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه

بیاورد و میوه پوست بکند 

 

به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما،

گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان

 را در هر مرخصی واکس می‌زند

 

چون وقتی شب عروسی ما داماد ازش خداحافظی

میكند با چشمانی پر از اشك سفارشمان را میكند

ما را به داماد میسپارد

 

چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب

 به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند

 که واقعا باور می‌کنیم شاخ قول شکانده‌ایم

 

چون موقع مطالعه عینک می‌زند و پنج دقیقۀ

بعد در حالیكه عینكش به چشمش است

میپرسد:این عینك منو ندیدین؟ 

 

چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا 

بدمان می‌آید و عاشق كدام غذاییم ،حتی وقتی

که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار

را با هم بخوریم

 

چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است

كه وای بچم خسته شد بسكه مریض داری كرد

 

و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش

 رو برای هزارمین بار میشكنیم،چند روز بعد 

 همه رو از دلش میریزه بیرون  وخودش رو

 گول میزنه كه :‌بخشش از بزرگانه 

 

 

چون مادرند !

چهارشنبه 19/8/1389 - 10:51
سخنان ماندگار
  بمانیم تا کاری کنیم، نه این كه کاری کنیم تا بمانیم... دکتر شریعتی
چهارشنبه 19/8/1389 - 10:27
شعر و قطعات ادبی

آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند

آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند

آدم های كوچك پشت سر دیگران سخن می گویند

 

آدم های بزرگ درد دیگران را دارند

آدم های متوسط درد خودشان را دارند

آدم های كوچك بی دردند

 

آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم های كوچك عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 

آدم های بزرگ به دنبال كسب حكمت هستند

آدم های متوسط به دنبال كسب دانش هستند

آدم های كوچك به دنبال كسب سواد هستند

 

آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند كه پاسخ دارد

آدم های كوچك می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 

آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم های كوچك مسئله ندارند

 

آدم های بزرگ سكوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

آدم های متوسط گاه سكوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

آدم های كوچك با سخن گفتن بسیار، فرصت سكوت را از خود می گیرند 

چهارشنبه 19/8/1389 - 10:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته