• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 244
تعداد نظرات : 27
زمان آخرین مطلب : 3993روز قبل
آشپزی و شیرینی پزی
 مواد لازم   

توت فرنگی 250گرم،یخ زده
آب یک قاشق سوپخوری
شکر یک دوم پیمانه(110گرم)
سفیده ی تخم مرغ 4عدد

 

سوفله توت فرنگی

طرز تهیه
 
توت فرنگی شسته وکاملا خشک را در نایلون ریخته و به مدت یک ساعت در فریزر بگذارید. سپس توت فرنگی ها را همراه یک قاشق سوپخوری آب در ظرفی بریزید وروی حرارت قرار دهید تا زمانی که توت فرنگی ها نرم شوند و مایه شروع به جوشیدن کند. سپس شکر را اضافه کنید و هم بزنید.

مایه را به مدت 5 دقیقه روی حرارت متوسط بدون این که بجوشد قرار دهید تا جایی که شکر حل شود. سپس مایه را از روی حرارت برداشته واز صافی رد کرده وکنار بگذارید. سفیده ی تخم مرغ ها را با همزن برقی آن قدر بزنید تا سفید وبرفی شود، مایه صاف شده ی توت فرنگی را به صورت گرم آرام وبه تدریج به سفیده اضافه کنید و به هم زدن ادامه دهید تا مایه صاف ویک دست شود.

قالب یا قالب های سوفله را با کره چرب کنید وبا نواری از کاغذ روغنی که به دور قالب می بندید ارتفاع یا لبه قالب را کمی بالا بیاورید. سپس مایه را به تساوی در قالب بریزید به طوری که یک سوم ظرف را بگیرد قالب یا قالب ها را در سینی بگذارید و در فر داغ با حرارت 180 درجه سانتی گراد به مدت 15 دقیقه قرار دهید تا سوفله پف کند وبالا بیاید. بعد از پختن برای سرو می توانید از ترکیب خامه وپوره توت فرنگی یا پودر قند برای روی سوفله استفاده کنید.

دوشنبه 26/10/1390 - 13:4
آشپزی و شیرینی پزی
مواد لازم

پنیر خامه ای نرم شده 2 قاشق غذاخوری

سس فرانسوی 2 قاشق غذاخوری

نان لواش نرم 2 تکه ( به طول 20 سانتیمتر)

هویج ریز رنده شده 1 فنجان

پیازچه ریز خرد شده 2 عدد

سینه مرغ پخته و خرد شده 150 گرم 

 

رولت لقمه ای

طرز تهیه

در کاسه ای پنیر خامه ای و سس فرانسوی را خوب با هم مخلوط می کنیم و بعد آن را به صورت یکنواخت بر روی سطح نان ها می ریزیم.
حالا مرغ و هویج و پیازچه های ریز شده را روی سطح نان ها اضافه می کنیم. بعد نان ها را مانند رولت می پیچیم. رولت های نان را درون فویل پیچیده و به مدت حداقل 30 دقیقه در یخچال می گذاریم.
بعد از این مدت رولت ها را از فویل خارج کرده و آن را برش می زنیم و سرو می کنیم.

يکشنبه 25/10/1390 - 21:58
شعر و قطعات ادبی
نام شعر : در قیر شب

دیرگاهی است كه در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیك پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریكی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است .


فهرست اشعار منظومه مرگ رنگ
فهرست كامل منظومه ها و اشعار سهراب سپهری
يکشنبه 25/10/1390 - 13:28
شعر و قطعات ادبی
نام شعر : با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو ای مرغی كه می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
كز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از كف من می ربایی؟

در كجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یك مرداب
یا كه می شویی كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می كنی پروا؟


فهرست اشعار منظومه مرگ رنگ
فهرست كامل منظومه ها و اشعار سهراب سپهری
يکشنبه 25/10/1390 - 13:22
شعر و قطعات ادبی
 

 

  با من سخن می‌گوید این بید كهن‌سال می‌بیندم سرگشته  و برگشته احوال این چهره در گیسو نهفته این در گذرگاه زمان، با رهگذاران روزی هزاران قصه ناگفته، گفته. گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست با هر زبانش داستانی‌ست من هر سحر می‌خوانمش، چونان كتابی می‌تابد از او در وجودم آفتابی هر روز در نور و نسیم بامدادان با اولین لبخند خورشید با من سخن می‌گوید این بید: «می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری فرمان پاك اورمزدت كارفرما آیین مهرت رهنما بود؟ نیروی تدبیر تو، نور دانش تو بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟ اندیشه نیكت چو خورشیدی فرا راه گفتار نیكت، پرتوی از جان آگاه كردار نیكت، سروری را رهگشا بود آن روزگاران كهن را یاد داری؟ می‌بینی اكنون در چه حالی، در چه كاری؟ می‌دانی آیا تخت و ایوانت كجا بود؟ ای مانده اینك، بسته در زنجیر تحقیر زنجیر تقدیر زنجیر تزویر زنجیر... كی جان آزادت به دوران‌های تاریخ با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟ افسوس، افسوس زهر سیاه ناامیدی این قوم را مسموم كرده‌ست احساس شوم ناتوانی آن عزم چون پولاد را چون موم كرده‌ست دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست وان دیده در هر زبان بیدار، انگار دور از جهان روشنایی، كور مانده‌ست زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند هرچند دشمن مانند بیژن در بن چاهت نشانده‌ست بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست گام نخستین: همتی در خود برانگیز برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز شهنامه او می‌نماید گوهرت را اندیشه او می‌گشاید شهپرت را جانداری او می‌رهاند جانت از رنج یكبار دیگر بر می‌افرازی سرت را فردوسی، این دانای بینای بشردوست باغ خرد را در گشوده‌ست در مكتب «دانا تواناست» راه رهایی را نموده‌ست در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است آزادگان پاک جان  را زاد راه است نیكی، درستی، مهر، پاكی، مكتب اوست نادانی و سستی، كژی، اندیشه بد در پیشگاه او گناه است بر رسم و راه داد می‌خواهد جهان را همواره سوی داد خواند مردمان را دشت سخن را طبع سرشارش سمند است پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری حتی در آن دوران كه پیری مستمند است سوی پدید آرنده گردون گردان چون رعد، فریادش بلند است! خورشید شعرش، خون تازه‌ست در پیکر پژمرده تو گفتار نغزش نور و نیروست در هستی سردرگریبان برده تو! برخیز! در دامان فردوسی بیاویز گام نخستین است و گام آخرین است راهی كه از چاهت برون آرد همین است.
 
يکشنبه 25/10/1390 - 13:19
شعر و قطعات ادبی
گام نخستین     با من سخن می‌گوید این بید كهن‌سال  می‌بیندم سرگشته  و برگشته احوال  این چهره در گیسو نهفته  این در گذرگاه زمان، با رهگذاران  روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.  گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست  با هر زبانش داستانی‌ست  من هر سحر می‌خوانمش، چونان كتابی  می‌تابد از او در وجودم آفتابی  هر روز در نور و نسیم بامدادان  با اولین لبخند خورشید  با من سخن می‌گوید این بید:  «می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری  فرمان پاك اورمزدت كارفرما  آیین مهرت رهنما بود؟  نیروی تدبیر تو، نور دانش تو  بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟  اندیشه نیكت چو خورشیدی فرا راه  گفتار نیكت، پرتوی از جان آگاه  كردار نیكت، سروری را رهگشا بود  آن روزگاران كهن را یاد داری؟  می‌بینی اكنون در چه حالی، در چه كاری؟  می‌دانی آیا تخت و ایوانت كجا بود؟  ای مانده اینك، بسته در زنجیر تحقیر  زنجیر تقدیر  زنجیر تزویر  زنجیر...  كی جان آزادت به دوران‌های تاریخ  با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟  افسوس، افسوس  زهر سیاه ناامیدی  این قوم را مسموم كرده‌ست  احساس شوم ناتوانی  آن عزم چون پولاد را چون موم كرده‌ست  دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها  از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست  وان دیده در هر زبان بیدار، انگار  دور از جهان روشنایی، كور مانده‌ست  زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند  هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند  هرچند دشمن  مانند بیژن در بن چاهت نشانده‌ست  بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست  گام نخستین: همتی در خود برانگیز  برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز  شهنامه او می‌نماید گوهرت را  اندیشه او می‌گشاید شهپرت را  جانداری او می‌رهاند جانت از رنج  یكبار دیگر بر می‌افرازی سرت را  فردوسی، این دانای بینای بشردوست  باغ خرد را در گشوده‌ست  در مكتب «دانا تواناست»  راه رهایی را نموده‌ست  در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست  شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است  آزادگان پاک جان  را زاد راه است  نیكی، درستی، مهر، پاكی، مكتب اوست  نادانی و سستی، كژی، اندیشه بد  در پیشگاه او گناه است  بر رسم و راه داد می‌خواهد جهان را  همواره سوی داد خواند مردمان را  دشت سخن را طبع سرشارش سمند است  پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است  هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری  هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری  حتی در آن دوران كه پیری مستمند است  سوی پدید آرنده گردون گردان  چون رعد، فریادش بلند است!  خورشید شعرش، خون تازه‌ست  در پیکر پژمرده تو  گفتار نغزش نور و نیروست  در هستی سردرگریبان برده تو!  برخیز! در دامان فردوسی بیاویز  گام نخستین است و گام آخرین است  راهی كه از چاهت برون آرد همین است.  

  

يکشنبه 25/10/1390 - 13:17
شعر و قطعات ادبی
شادی     غم دنیا نخواهد یافت پایان  خوشا در بر رخ شادی‌گشایان  خوشا دل‌های خوش، جان‌های خرسند  خوشا نیروی هستی‌زای لبخند  خوشا لبخند شادی‌آفرینان  كه شادی روید از لبخند اینان  نمی‌دانی- دریغا- چیست شادی  كه می‌گویی: به گیتی نیست شادی  نه شادی از هوا بارد چو باران  كه جامی پر كنی  از جویباران  نه شادی را به دكان می‌فروشند  كه سیل مشتری بر آن بجوشند  چه خوش فرمود آن پیر خردمند  وزین خوشتر نباشد در جهان پند  اگر خونین دلی از جور ایام  « لب خندان بیاور چون لب جام»  به پیش اهل دل گنجی‌ست شادی  كه دستاورد بی‌رنجی ست شادی  به آن كس می‌دهد این گنج گوهر  كه پیش آرد دلی لبخندپرور  به آن كس می‌رسد زین گنج بسیار  كه باشد شادمانی را سزاوار  نه از این جفت و از آن طاق یابی  كه شادی را به استحقاق یابی  جهان در بر رخ  انسان نبندد  به روی هر كه خندان است خندد  چو گل هرجا كه لبخند آفرینی  به هر سو رو كنی لبخند بینی  چه اشكت همنفس باشد، چه لبخند  ز عمرت لحظه لحظه می‌ربایند  گذشت لحظه را آسان نگیری  چو پایان یافت پایان می‌پذیری  مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم  به هر حالت تبسم كن، تبسم!   

  

يکشنبه 25/10/1390 - 13:15
شعر و قطعات ادبی
عدالت     گفت روزی به من خدای بزرگ  نشدی از جهان من خشنود!  این همه لطف و نعمتی كه مراست  چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!  این هوا، این شكوفه، این خورشید  عشق، این گوهر جهان وجود  این بشر، این ستاره، این آهو  این شب و ماه و آسمان كبود!  این همه دیدی و نیاوردی  همچو شیطان، سری به سجده فرود!  در همه عمر جز ملامت من  گوش من از تو صحبتی نشنود!  وین زمان هم در آستانه مرگ  بی‌شكایت نمی‌كنی بدرود!  گفتم: آری درست فرمودی  كه درست است هرچه حق فرمود  خوش سرایی‌ست این جهان، لیكن  جان آزادگان در آن فرسود  جای این‌ها كه بر شمردی، كاش  در جهان ذره‌ای عدالت بود.  

  

يکشنبه 25/10/1390 - 13:14
شعر و قطعات ادبی
در پی هر گریه     من، بر این ابری كه این سان سوگوار  اشك بارد زار زار  دل نمی‌سوزانم ای یاران، كه فردا بی‌گمان  در پی این گریه می‌خندد بهار.  ارغوان می‌رقصد، از شوق گل‌افشانی  نسترن می‌تابد و باغ است نورانی  بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست  گریه كن! ای ابر پربار زمستانی  گریه كن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!  گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده‌ای‌ست  این سخن بیهوده نیست  زندگی مجموعه‌ای از اشك و لبخند است  خنده شیرین فروردین  بازتاب گریه پربار اسفند است.  ای زمستان! ای بهار  بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:  گریه امروز ما هم،  ارغوان خنده می‌آرد به بار  

  

يکشنبه 25/10/1390 - 13:13
شعر و قطعات ادبی
در پی هر خنده...      خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شكرریز است  چهره‌هایی هست اما این زمان  پیش چشم ما و پیرامون‌مان  خنده‌هاشان شوم و تلخ و نفرت‌انگیز است  خنده پیروزی یغماگران  سنگدل جمعی كه می‌خندند خوش،                      بر گریه‌های دیگران!  غافل‌اند اینان كه چشم روزگار  با سرانجام چنین خوش خنده‌هایی آشناست  گریه‌هایی در پی این خنده‌هاست!  

  

يکشنبه 25/10/1390 - 13:11
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته