همچون زخمي ،
همه عمر ،
خونابه چكنده
به دردي خشك تپنده
به نعره اي چشم بر جهان گشوده
به نفرتي از خود شونده
غيابِ بزرگ چنين بود
سرگذشت ويرانه چنين بود
دگر هنگام آن آمد كه چشم ِخون فشان گريد
دگر هنگام آن آمد كه جانم بي امان گريد
بيا اي اشك خونين تا ز تو درياي خون سازم
در اين غم شرم دارد چشم من آب روان گريد
براي چشم خونريزم محيط آسمان تنگ است
فلك خواهم كه بشكافد وراي اين جهان گريد
اي آبشار نوحه گر از بهر چيستي؟
چين بر جبين فكنده ز اندوه كيستي؟
دردت چه درد بود كه چون من تمام شب
سر را به سنگ مي زدي و مي گريستي
شمعيم و خوانده ايم خط سر نوشت خويش
ما را براي سوز و گداز آفريده اند
پروانه نيستم كه به يك شعله جان دهم
شمعم كه جان گدازم و دودي نياورم
دردا كه در اين سوز و گدازم كس نيست
همراه در اين راه درازم كس نيست
در قعر دلم جواهر راز بسي است
اما چه كنم محرم رازم كس نيست
من از روئيدم خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد به اين بالا نشيني ها
قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنويسم
دعا به يار جفا كار بي وفا بنويسم
شكايتي به لب آمد ز جور هاي تو گفتم
به هيچ نامه نگنجي تو را كجا بنويسم؟
دعا و شكوه به هم در نزاع ومن متحيّر
كدام را ننويسم كدام را بنويسم
خداي داند و بس جز خداي كس نبداند
كه گر سر گله اي وا كنم چه ها بنويسم
همان به است كه خاموش گردم از گله چون دل
ز مدّعا نزنم دم، همين دعا بنويسم
به ياد عشق ما مي سوز و مي ساز
به درد بي دوا مي سوز و مي ساز
سفر ديگر مكن ز ينجا به جايي
در اقليم بلا مي سوز و مي ساز
چو پروانه به دل نوريت گر هست
به گرد شمع ما مي سوز و مي ساز
چو بلبل گر هواي باغ داري
در اين گلزار ما مي سوز و مي ساز
گهي در آتش ما شعله مي زن
به خوي تند ما مي سوز و مي ساز
گهي در فرقت ما صبر مي كن
به اميد لقا مي سوز و مي ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نيست
در اين جور و جفا مي سوز و مي ساز
مي كنم هر چند پنهان مي شود اين راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بيجا اين تلاش
مدعايي نيست دل را غير جان كردن فدا
مدعي گر غير اين گويد سپردم با خداش
هر كسي خواهد كه از خود دفع گرداند بلا
اين دلم خواهد كه باشد تا كه باشد در بلاش
بر سر راهش فتاده غرق اشكم ديد و رفت
زير لب بر گريه ي خونين من خنديد و رفت
از دو عالم بود در دستم همين دين و دلي
يك نظر در ديده كرد آن هر دو را دزديد و رفت
اين جهان جاي اقامت نيست جاي عبرت است
زينتش را دل نبايد بست ، بايد ديد و رفت