• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 238
تعداد نظرات : 206
زمان آخرین مطلب : 4696روز قبل
شعر و قطعات ادبی
 نومیدی، سحرگه گفت امید

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی

بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست

بساط دیده اشک آلود از تست

بس است این کار بی تدبیر کردن

جوانان را بحسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی

بدین بی مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی

رسانی هر وجودی را گزندی

باندوهی بسوزی خرمنی را

کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت

شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی

هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست

ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی

شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی

نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست

بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری

سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم

بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنائی نیست کاری

که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم

بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادیها، هوسها

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

مرا دلسردی ایام بگداخت

همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

خوشند آری مرا دلهای غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام

چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید

هماره کی درخشید برق امید

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:46
شعر و قطعات ادبی

گفت تیری با کمان، روز نبرد

کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس

در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم

همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی

بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام

دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد

بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من

آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان

که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من خو کنی

بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا

مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست

پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان

این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری

کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو

یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان

در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن

تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ

این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم

هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست

تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر

نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست

جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد

بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی

کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا

من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست

من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان

بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند

سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند

ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم

تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز

باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت

میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود

تا کمند دزد بر دیوار بود

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:45
شعر و قطعات ادبی

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:45
شعر و قطعات ادبی

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:44
شعر و قطعات ادبی

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گلزار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیکوست

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار

همچو آن خاک که در برزن و کوست

برگ گل یا بر گلرخساری است

خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:43
شعر و قطعات ادبی
 مور گفت مار، سحرگه بمرغزار

کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار

همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا

هر چند دیده‌ام چو تو جنبندگان هزار

غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان

پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار

سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا

تن نیک‌دار، تا ندهندت به تن فشار

از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند

جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار

کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد

آگه چو زین شمار نه‌ای، پند گوشدار

از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج

بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار

آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن

چالاک باش همچو من، اندر زمان کار

از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زنده‌ای

از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار

ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن

مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار

من، جسم زورمند بسی سرد کرده‌ام

هرگز نداده‌ام به بداندیش زینهار

سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته‌ام

گاهی به سبزه خفته‌ام آسوده، گه به غار

از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی

من صبح موش صید کنم، شام سوسمار

همواره در گذرگه خلقی، تو تیره‌روز

هر روز پایمالی و هر لحظه بی‌قرار

خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه

از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار

آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج

شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار

بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس

مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار

من، دانه‌ای به لانه کشم با هزار سعی

از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار

از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک

ناکرده کار، می‌نتوان زیست کامکار

غافل توئی، که بد کنی و بی‌خبر روی

در رهگذر من نبود دام و گیر و دار

من، تن بخاک میکشم و بار میبرم

از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار

کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ

زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار

جز سعی، نیست مورچگان را وظیفه‌ای

با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار

شادم که نیست نیروی آزار کردنم

در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار

جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است

از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار

ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی

گر چیره‌ای تو، چیره‌تر است از تو روزگار

افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون

صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار

ای بی‌خبر، قبیلهٔ ما بس هنرورند

هرگز نبوده‌است هنرمند، خاکسار

مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد

ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار

با بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگون

از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار

جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها

جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:41
اخلاق

شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت

گه مناظره، یک روز بر سر گذری

یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای

من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری

بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی

ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری

جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم

چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری

هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگند

تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری

ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد ساخت

بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری

براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم

که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری

در اوفتیم ز رودی میان دریائی

گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری

بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است

توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری

برای همرهی و اتحاد با چو منی

خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری

تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود

من از خمیدن پشتی و زحمت کمری

ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام

مرا به آتش آهی و آب چشم تری

تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی

من از نکوهش خاری و سوزش جگری

مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد

چرا که در دل کان دلی، شدم گهری

قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد

کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری

درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست

ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری

ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد

اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری

یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند

اگر بخانهٔ غارتگری فتد شرری

بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند

اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری

درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت

اگر که دست مجازات، میزدش تبری

سپهر پیر، نمیدوخت جامهٔ بیدار

اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری

اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار

بجای او ننشیند بزور ازو بتری

پنج شنبه 20/8/1389 - 16:39
سخنان ماندگار

 

اشک زیباترین شعر،بی تابترین عشق،ناب ترین ایمان، داغترین اشتیاق،تب دارترین احساس،خالص ترین بیان و لطیفترین دوست داشتن است.

که همه در کوره ی گداخته ی دل به هم آمیخته،ذوب گشته و بصورت قطره ای گرم به نام اشک بر گونه ی انسان جاری می شود. پس چشم صادق تر از زبان می گوید.( دکتر شریعتی)

 انسان های بلند نظر از مصالح جهنم،بهشت می سازند.انسانهای تنگ نظراز مصالح بهشت جهنم می سازند(مثل ایتالیایی)

دلهایتان را از دنیا بیرون کنید پیش از آنکه بدنهایتان را از دنیا بیرون کنند(امام علی (ع))

کسانیکه روح نا امید دارند مقصرترین مردمانند(ناپلون)

گرانمایه ترین گوهر آدمی همانا انسانیت اوست هرکس انسانیت خویش را باخت از دیگر باخت ها نهراسد(سقراط)

موجودی که به دنیا آمده تا روی زمین بخزد نمیتواند" پرواز" کند

یا سخنی داشته باش دلپذیر یا دلی داشته باش سخن پذیر(محمد حجازی)


افلاطون را گفتند چگونه است هرگز غمگین نباشی.

گفت:دل را در چیزی وکسی نبندم که اگر از دست برود غم مرا فرا گیرد.

زیباترین لبخندها لبخندی است که به دنبال قطره های اشک پیدا می شود ودر سپهر چهره ها رنگین کمان می سازد(گوته)

پنج شنبه 13/8/1389 - 14:19
سخنان ماندگار

هنرمندترین نقاش کسی است که پس از گریه ی یک کودک،لبخندی


بر لبانش نقاشی کند   (دکتر سنگری)


همه ی موجودات فریاد می کنند که خدا وجود دارد    (ولتر)


اگر اعتقاد به خدا مشکل باشدانکارش دشوارتر است(تنس)


شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی 


 هر شکستی که به ما میرسد از خویشتن است (استاد شهریار)


بسیاری از مردم به این علت بدبخت هستند که فکر می کنندباید


خوشبخت تر از آنچه که هستند باشند(آندره مورا)

پنج شنبه 13/8/1389 - 14:17
اخلاق

اگر آنان که از درگاه من روی بر گرداندند،می دانستند چقدر مشتاق ملا قات


 آنان هستم،هر آیینه از شوق جان می سپردند  (حدیث قدسی)


پنج شنبه 13/8/1389 - 14:14
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته