شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی:
چه کسی که هیچ کس را، به تو بر نظر نباشد
که نه در تو باز ماند، مگرش بصر نباشد
نه طریق دوستان است و، نه شرط مهربانی
که ز دوستی بمیریم و، تو را خبر نباشد
مکن ارچه می توانی، که ز خدمتم برانی
نزنند سایلی را که در دگر نباشد
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم
نکنی،که چشم مستت، ز خمار بر نباشد
همه شب در این حدیثم، که خنک تنی که دارد
مژه ای به خواب و بختی، که به خواب در نباشد
چه خوش است مرغ وحشی، که جفای کس نبیند
من و مرغ خانگی را، بکشند و پر نباشد
نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت
نظری مه سر نبازی، ز سر نظر نباشد
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبی ات خون بریزد که در او قمر نباشد
چه وجود نقش دیوار و ، چه آدمی که با او
سخنی ز عشق گویند و، در او اثر نباشد
شب و روز رفت و بـاید، قدم روندگان را
چو به مأمَـنی رسیدی، دگرت سفر نباشد
عجب است پیش بعضی ،که توراست شعر سعدی
ورق درخـت طـوبـاست، چـگونه تـر نبـاشد
در شب معراج رسول الله(ص) قدم به جایی گذارد که ورود در آن مکان حتی برای والاترین ملک یعنی حضرت جبرئیل جایز نبود و تجاوز به آن حریم مساوی با نابودی او بود. و خود می گفت: اگر قدمی از آن فراتر می گذاشتم آتش می گرفتم.
ملائک در مقام ارچه بلندند*ولی هر یک به جایی پای بندند
به معنی هر یکی دارند نامی*بکار خویش هر یک در مقامی
یکی از امر حق اندر سجود است*یکی دیگر مدام اندر قعود است
بکار خویش مشغولند یکسر*ترقی نیستشان از جای برتر
ولی انسان چو شد در نفس کامل* ترقی می کند منزل به منزل