• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 651
تعداد نظرات : 1515
زمان آخرین مطلب : 5996روز قبل
ادبی هنری
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز

 

می دانستند .اولی کافر بود و دیگری مومن .

یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان دربارهی وجود خدا

مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و مجلس را

ترک کردند.

در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست

 و برای اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .

و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و

آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت! 

 

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:19
فلسفه و عرفان

خدای من اینجا دیگر چه جهنمی است ! من تقریبا هیچ دشمنی ندارم اما دوستانم با من چنان رفتار می کنند که مجبورم شب تا صبح در اتاق خوابم قدم بزنم .         

  " وارل هاردینک "

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:17
شعر و قطعات ادبی

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری چی،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.

سهراب سپهری

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:14
شعر و قطعات ادبی
 من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم،تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.

(قیصر امین پور)


چهارشنبه 24/11/1386 - 19:12
ادبی هنری
دلم را که از دست می دادم. نه، نه، خودم راکه از دست می دادم، خیال میکردم

 

تمام دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد. اما چه زود فهمیدم

که دیر شده است و چقدر دیر شده بود.

دیگر نه خودم را داشتم ، نه تو را و نه تمام دنیا را . همه چیز را از دست داده بودم ،

همه چیز. و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم

نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام . حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر از

کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است .

بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ،

 زیر پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم . جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من

کور شوم و تمام دنیا خودشان را ببینند. و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار

 تا لحظه های باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد.

چشمهایم را. فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک ریختنم

 تا هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم بکوب ،

بیل و کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا .

نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن . بیا و ... .

 

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:6
خواستگاری و نامزدی
به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولی نرسد.

 

ارزش های زندگی را به او یاد بدهید و به او یاد بدهید كه در اوج اندوه، تبسّم كند.

به او بیاموزید كه در اشك ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید كه می تواند

برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند، امّا قیمت گذاری برای دل بی معناست.

اگر می توانید نقش مهم كتاب را در زندگی آموزش دهید.

در كار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید، امّا از او یک ناز پرورده نسازید.

توقّع زیادی است امّا ببینید كه می توانید چه كار كنید!

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:4
شعر و قطعات ادبی

آی آدمها

که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دایم دست و پای میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتید دست ناتوانی را  

چهارشنبه 24/11/1386 - 19:2
خانواده
نه کسی هرگز چون تو بوده و کسی چون تو خواهد بود

 

تو یگانه ای و بدیع

و هر آنچه از تو چنین موجود بی همتایی ساخته

در خور عشق است و تحسین

چهارشنبه 24/11/1386 - 15:7
خانواده

دلم بری كسی تنگ است

كه چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را

نثار من میكرد

دلم برای كسی تنگ است...

چهارشنبه 24/11/1386 - 15:4
فلسفه و عرفان

در گفتن عیب کسی شتاب مکن شاید خدایش بخشیده باشد

نهج البلاغه  

چهارشنبه 24/11/1386 - 15:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته