• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1545
تعداد نظرات : 220
زمان آخرین مطلب : 3493روز قبل
رويا و خيال
وقتی کسی به دل نشست نشستنش مقدسهحتی اگه نخواهدت نفس کشیدنش بسه...
دوشنبه 13/7/1388 - 15:17
رويا و خيال
مثل مهتاب که از خاطر شب میگذردهر شب آهسته از آفاق دلم میگذری
دوشنبه 13/7/1388 - 15:15
رويا و خيال
 ادامهعکس را در فرورفتگی در صندوق که مثل درگاه اتاق تو گود است، قرار می دهم؛ مثل قاب آن را نگه می دارد؛ مثل همان درگاه کوچکی که توی دیوار اتاقت، در تمامی لحظه ها به عکس مولا، سلام می دهد! می دانی، هنوز به آن دست نزده ام! حتی به آن نامه ای که هیچ وقت نگفتی چرا بیشتر از بقیه ی نامه ها، دلت را برده بود! آخر نامه ای که کلمه ها و خطوط اش بدشکل باشد و یک ور- یک وری، و مثل انشاء بچه های دبستانی، چه لطفی دارد که تو این همه سال، آن را کنار عکس مولا، توی درگاه کوچک اتاقت گذاشتی و به قول خودت، هر روز آن  را روان و راحت می خواندی و گاهی هم زیارتش می کردی؟! نمی دانم! گیجم می کنی! آخر مگر می شود انسان بتواند نامه ای را که کلماتش یک ور- یک وری است، روزی چند بار بخواند؟ آه، چه می گویم؟! جنس تو که از جنس انسان نبود! از کی رسم شده، جنس مادر را خیلی راحت تبدیل به جنس انسان کنند؟!بی انصاف ها. گوشه ی نامه ها را جویده اند! عجب موریانه هایی! تنباکو یادم نرود!

کش باریک و آبی رنگ دور نامه ها را باز می کنم. ریزه کاغذهایی که در اثر هجوم موریانه ها خرد شده اند، کف دستم جا می مانند! احتیاط می کنم! کش را به گوشه ای می اندازم و نامه ای را از بین نامه های دسته شده، بیرون می کشم. خطوط نامه با دست خط  امروزم چقدر تفاوت دارد!

 ادامه دارد...
دوشنبه 13/7/1388 - 15:14
رويا و خيال
ادامه قبل با لبخندی که حالا دیگر بوی یک جور ماسیدگی می داد نه ذوق کودکانه، جانماز را از توی صندوق برداشتم. مهر، همان مهر کودکی هایم بود! و تسبیح ات؛ همان تسبیح که می گفتی مال کربلاست! همان تسبیحی که دانه هایش از تربت بودند و بوی عطر«یا حسین» می دادند!گوشه ی جانمازت را بی انصاف ها خورده بودند! موریانه ها را می گویم! یادم باشد از عطاری بالا کوچه، یک بسته نفتالین بخرم. نه، حیف است صندوق تو با این همه ذخایر قیمتی اش، بوی نفتالین بگیرد. تنباکو بهتر است. تنباکو می خرم!آنقدر حواسم پرت شده بود که باز هم اشکهایم ریختند روی صورتت و آن راحسابی خیس کردند! نمی دانم. شاید هم این رطوبت از اشک چشم های خودت باشد! اما اشک های من چه شد؟ بهتر است جوابم را بدهی! چرا مثل آن وقت ها مرا گیج می کنی؟! گیج بودن خودم کافی نیست؟ باور کن آنقدر گیجم که دیگر خودم را هم نمی شناسم! راستی چرا مثل آن وقت ها به من نمی گویی که هستم یا کی باید باشم؟! نمی دانی خودم را گم کرده ام؟! 

گوشه ی آستینم را روی عکست می کشم، بهتر است بگویم روی خیسی چشم هایت! نه، خوشبختانه رطوبتش رفته است. چه خوب که حداقل عکست خراب نشد!

 ادامه دارد....
دوشنبه 13/7/1388 - 15:13
دانستنی های علمی

دلم برای خودم تنگ شده

 از دیشب که تو را دیدم، کمی احساس آرامش می کنم؛ آنقدر که حتی امروز هیچ کدام از داروهایم را نخوردم! آنقدرکه بعد از این مدت یک سال و خرده، با ذوقی که بیشتر شبیه به یک ذوق کودکانه بود، سر صندوق چوبی ات رفتم و قفلش را باز کردم! حتما می دانی کدام صندوق را می گویم؛ همان صندوقی که به رنگ دانه های انار است و موریانه ها چند جایش را سوراخ کرده اند!در صندوق را باز کردم، تو کنارم بودی. نامه ها و عکس ها را که برداشتم، مثل همیشه خندیدی، اما دنبالم ندویدی! پوزخند که زدم، گله مند نگاهم کردی. خجالت که کشیدم، خودت را به آن راه زدی و پیشانی ام را بوسیدی!آن وقت نگاهت به نگاهم افتاد. چه بد! نمی خواستم ببینی اشک در چشم هایم حلقه زده است! اما تو دیدی و بغض ات را فرو بردی! دهان را باز کردم تا دوباره بگویم چرا؟.... که باز دعوت به سکوتم نمودی! بدون هیچ اعتراضی سکوت کردم. خیلی راحت! آنقدر که حس کردم در این همه سکوت، استحاله شده ام!قطره ی اشکم که روی چشم راستت افتاد، فهمیدم دارم گریه می کنم. اگر نگویی دیوانه ام باید اعتراف کنم در یک لحظه فکر کردم تو گریه می کنی! صدای خنده ات را از این فکر شنیدم؛ مثل همان وقت هایی خندیدی که قبل از شروع نمازت، از بالا سر، می ایستادم روبرویت سر جانماز و داد می زدم: من نماز، من نماز! الال اتبر! آن وقت بود که قهقهه می زدی و من که در عالم کودکی خیال می کردم کارم چقدر خوب بود، مهر را برمی داشتم و فرار می کردم! و تو چادر نماز سفید گلدارت را زیر بغل جمع می کردی و دنبال من می دویدی! آن هم در حالی که چشم هایت می خواستند پر جذبه باشند، اما لب های خندانت، ژست آن جذبه ی دروغین را خیلی زود لو می دادند! و چه عحیب بود که من، با همان سن کم، راستی و ناراستی همه ی این خطوط را در صورتت می توانستم بشناسم!
يکشنبه 12/7/1388 - 15:25
شعر و قطعات ادبی

زمین

 من هوای تازه می خواهد دلمپاک و بی اندازه می خواهد دلمیک هوای تازه تر، شفاف ترآسمانی مهربان تر، صاف تریک هوای پاک، نه دود و نه دمبوی گل در کوچه های صبحدمهر چه این جا هست، سرب و آهن استاین هوا با عطرگل ها دشمن استدر میان چشم ها خورشید نیستآن نشاط ، آن عشق، آن امید نیستپر چروکند و پر از خط  گونه هاپیش از اینها در نفس ها سم نبوداین همه ماشین و دود و دم نبوداندک اندک، آه، می میرد زمینخوش به حال بچه های پیش از این.
يکشنبه 12/7/1388 - 15:24
شعر و قطعات ادبی

چه بگوییم؟ آه

 

پیش از اینها جنگلبود مانند بهشتمی شد آن جا از شوقناگهان شعر نوشت! همه جایش سرسبزسبزه هایش خوشبوبود چون آیینهآب صافش در جو صبح رفتم جنگلچه بگویم من؟ آههر طرفمی دیدمنایلون سیاه قوطی کنسرویبود در پای درختآمد آن را لیسیدیک گوزن بدبخت لب او زخمی شدناله کرد و نفرینرفت و یک قطره ی خونماند بر روی زمین... .
يکشنبه 12/7/1388 - 15:23
رويا و خيال

گیسوانت در باد

سرچشمه تمام رودهای زمیننند



و سبزی چشمهات



سیمای جنگلی ست



كه بازوان زمستان را



شرمنده می كند
يکشنبه 12/7/1388 - 15:21
رويا و خيال
آسمان وقف نگاهت گل من، ‌مانده ام چشم به راهت گل من، هر كجا هستی و باشی گویم، كه خدا پشت و پناهت گل من
يکشنبه 12/7/1388 - 15:20
رويا و خيال
گریه هایم بی صداستعشق من بی انتهاستردپای اشکهایم را بگیرتا بدانی جایگاه عشق کجاست
يکشنبه 12/7/1388 - 15:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته