• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1545
تعداد نظرات : 220
زمان آخرین مطلب : 3493روز قبل
دانستنی های علمی

خواستن، توانستن است

 

 پزشک شدن از کودکی بزرگ ترین آرزوی من بود. همیشه در رویاهایم روپوشی سفید بر تن داشتم و مشغول ویزیت بیماران بودم!خانواده ام که از علاقه ی من به این رشته با خبر بودند،مرا تشویق می کردند و با لحنی امیدوار کننده می گفتند:«خواستن، توانستن است» اگر خوب درس بخوانی، حتما به آرزویت می رسی؛ و البته من هم با علاقه و پشتکار زیاد درس می خواندم و نمره های خوبی می گرفتم.اما سال گذشته اتفاقی افتاد که باعث شد نسبت به تصمیم دچار شک و تردید شوم و مداوم از خودم بپرسم:«آیا توانایی آن را دارم که راهی به این سختی را طی کنم؟» آیا اصلا می توانم پزشک شوم؟ اولین روزهای خرداد ماه بود و ما درگیر امتحانات پایان سال بودیم. درس ها برایم نسبتا راحت و قابل فهم بودند، چون در طول سال بارها مطالب هر کتابی را مرور کرده بودم، ولی«عربی» مرا می ترساند؛ چون هیچ وقت به طور اساسی و پایه ای  معنا و مفهوم این زبان را نمی فهمیدم. همه چیز را فقط طوطی وار حفظ می کردم، برای همین، هر قدر که به روز امتحان نزدیک تر می شدیم، ترس و اظطرابم بیشتر می شد تا اینکه بالاخره در یکی از روزهای گرم خرداد ماه مجبور شدم برای امتحان عربی به مدرسه بروم!شب قبل تا دیر وقت بیدار مانده بودم، به محض اینکه خوابم می برد، یادم می آمد که هنوز خیلی از بخش های کتاب را یاد نگرفتم، از جا می پریدم، آبی به صورتم می زدم و باز شروع می کردم.صبح با دوستانم سیما و ملیحه قرار گذاشتیم در پارک نزدیک مدرسه قسمت های مهم کتاب را مرور کنیم و به اصطلاح رفع اشکال کنیم. با خستگی و کسالت راهی پارک شدم. آنقدر حالم بد بود که نتوانستم حتی لب به صبحانه بزنم.بچه ها شاد و سر حال روی نیمکت سفیدی نشسته بودند. کنارشان نشستم و با سنگینی، شروع کردم به مرور درس عربی... .تمرکز نداشتم؛ اما فکر می کردم همه چیز، جایی در مغزم دارند، ولی نمی توانستم این اطلاعات را پیدا کنم. به هر حال با هم به جلسه ی امتحان رفتیم. ورقه ها را که دادند، حالم بدتر شد و به سوالات که نگاه کردم نگرانی به اوج خودش رسید. چیزی از پرسش ها نمی فهمیدم. فقط احساس می کردم قبلا این بخش را خوانده ام، اما یادم نمی آمد کی و کجا! خانم مراقب که رنگ پریدگی و اضطراب مرا دید، اجازه داد به حیاط بروم و کمی در هوای قدم بزنم، لرزان و خیس از عرق از کلاس به بیرون رفتم؛ اما به محض اینکه پایم را در راهروی طولانی و نیمه تاریک مدرسه گذاشتم، دچار سرگیچه شدم و از هوش رفتم!از به هوش آمدن و سرزنش ها و دلسوزی های دیگران که بگذریم، غش کردن و از ترس بی حال شدنم در آن روز، اثر بدی در ذهن من داشت و همان طور که گفتم، این سوال برایم پیش آورد که آیا با این همه ضعف روحی، می توانم در رشته ی پزشکی که دوره ی دانشگاهی سخت و طولانی دارد، ادامه ی تحصیل بدهم؟!این روزها هر وقت پدر و مادرم به شوخی مرا«خانم دکتر» صدا می کنند، غم عالم در دلم می نشیند، چون فکر می کنم آنها نمی دانند دختری با روحیات من وقتی از یک درس تا این حد دچار ضعف می شود، نمی تواند یک خانم دکتر موفق شود.ادامه دارد... 
جمعه 17/7/1388 - 10:38
دانستنی های علمی

صبح باران

 آمدنت حتمی است 
آمدنت حتمی است؛ مثل روز که می آید و می رود؛ مثل شب که با همه ی ستاره هایش پشت اتراق می کند.
آمدنت حتمی است و من خوب می دانم روزی از همین روزهای ممکن از پس جاده سر می رسی، آن وقت تمام دنیا از عطر قدم هایت پر می شود.روزی که بیایی، آسمان پر از بادکنک های مهربانی خواهد شد و روی نقشه ی جغرافیایی، هیچ مرزی و خطی نخواهد بود.اصلا وقتی تو باشی، مرز معنایی ندارد، تو مثل خورشید می تابی و مثل درخت به هر که باشد، سایه می گسترانی و سایه ات چه دل انگیز است! آمدنت حتمی است. وقتی بیایی، ضربان قلب زمین چه تند خواهد زد و آسمان همه ی ستاره هایش را برات روشن می کند.وقتی بیایی، باران یک ریز می بارد روی کویر، کویر سبز می شود، می بالد. وقتی تو باشی، هیچ جای دنیا کویر نیست. خشک نیست. بی درخت نیست.«پدرت گفته است که تو عین بارانی؛ زلال و شفاف؛ جاری و حیات بخش. می باری و کویرستان دل آدم ها را پر از جوانه های ایمان و مهربانی می کنی.»1آمدنت حتمی است، ماه شب چهارده! مهربانی بی حد خدا! اعجاز زمین و آسمان! تا کی باید پشت پنجره بنشینم و زل بزنم به جاده ی نیامدنت. تا کی باید دل دل کنم و دلشوره به جانم آتش بریزد.یوسف زهرا! موعود مهربان! بیا. بیا و تنهایی مرا چراغانی کن. بیا و کو چه های تا جمکران را قدم بزن. بیا و به خلوت خاموش لحظه ها دستی بکش.ای روشن تر از روز! آمدنت حتمی است؛ اما نکند آنقدر دیر بیایی که دلم در انجماد ثانیه های بی تو بمیرد. نکند آنقدر دیر دیر بیایی که زمین شبیه سیاره های دیگر، بی قلب، دور از خورشید بگردد. نکند آنقدر دیر بیایی که عقربه ها در زمان نیامدنت زمینگیر شوند. نکند.... .نه! تو درست به وقت اطلسی ها، درست ده دقیقه قبل از طلوع عشق، شاید هو حوالی یکی از روزهای زمین بیایی. یکی از روزهایی که دور نیست. چقدر دلم برای بهار تنگ شده است! اگر تو باشی، چهار فصل تقویم، بهار است. چه نگاه بهارانه ای داری تو! به هر جا نگاه کنی، شکوفه می روید، چه درخت باشد، چه سنگ! چه کویر باشد چه جنگل!ای که آمدنت حتمی است، زودتر بیا. زودتر بیا و بی سر و سامانی من و زمین را سامان باش! 
1- امام حسن عسکری(ع) فرموده اند:«حضرت مهدی(عج) برای امتش همچون باران برای کویر است.»  
چهارشنبه 15/7/1388 - 15:33
رويا و خيال

از خود خانه و کاشانه ای ندارم ، اما در عمق آرزوی من این است



که در دل تو خانه ای داشته باشم ، به مساحت یک قلب . . .


چهارشنبه 15/7/1388 - 15:31
رويا و خيال

تو مگه باده فروشی که همه مست تو اند / تو مگه ساغر عشقی که همه معشوق تو اند



 منشین با همگان ای گل زیبای دلم / که به ظاهر همه مشتاق و خریدار تو اند . . .

چهارشنبه 15/7/1388 - 15:28
رويا و خيال

پنج تا از بزرگترین کلمات : من نمیخوام از دستت بدم


 چهار تا از دوست داشتنی ترین کلمات : تو برام مهم هستی



سه تا کلمه شیرین : تو رو تحسین می کنم



دو تا کلمه شگفت انگیز : دلتنگت هستم



یک کلمه که از همه مهمتره : تو  . . .

چهارشنبه 15/7/1388 - 15:26
طنز و سرگرمی

+ آن سیب دو نیم جومونگ!

 آن با فلانی یار غار ، آن صاحب انواع مقامات در دولت یار ، آن خداوندگار اعتماد بنفس ، آن بدور از هرچه ضعف و شک و ترس ، آن کارنامه اش در زمره اوتاد ، آن شهرداری را کرده آباد ، آن المپیک را داده بر باد ، عذر خواهی وی را کس نداشته در یاد ، آن دور مانده از وزارت نیرو ، سجده شکر کرده خلق از این رو ، آن سیب دو نیم جومونگ در مقیاس ایکس لارج ، آن در راه خدمت رسانی همیشه سیمش به شارج ، آن ریاست میراث فرهنگی را پاشنه ی گیوه ور کشیده ، تن کوروش از این خبر در گور لرزیده ، شیخ المقامات و آش کشک انتصابات « مهندس علی آبادی » از گنده مدیران کشور که از هر انگشتش هزاران تخصص باریده و در هر منصبی که صندلی از وجود مدیر خالی مانده باشد ، احدی لایق تر و مدیری کارآمد تر از وی برای جلوس بر آن صندلی زاده نشده. رضی ا... عَن انعطاف بذیریُه.نقل است که روزی شیخ غضبناک بر فرزندش وارد و او را در حالی یافت که نزد پلی استیشن نشسته و کسب فیض می کرد. عزم گلایه کرد و آواز داد : ای فرزندم! این چه کارنامه ایست که مکتبخانه ات به دستم داده؟ همه نمره ها ناپلئونیست و بَل هُم اَضل! علی ای حال بجای جبران و ندامت ، تنها نشسته ای و فیفا دو هزار و نه بازی می کنی؟ فرزند بی التفات ، در همان حال گفت : یا شیخ! کارنامه سخن گزاف است و اگر سر سوزنی بها داشت ، شما با آن کارنامه خدمت رسانی به ورزش ، سالها پیش خانه نشین می شدی! شیخ که سخن فرزند را سنجیده یافت ، از در دوستی و تعویض کانال در آمد و فرمود : مع الوصف من هم بازی! تیم ایران را برایم بردار تا پشت حریفان را به خاک بساییم! فرزند گفت: مشغول جام جهانی هستم و همانطور که می دانید ایران در مقدماتی حذف گردید! شیخ گفت : اینجا هم که مثل عوام الناس مدام این جام جهانی را به رخ ما می کشند! لعن ا... کارشکنیهم!
و نیز نقل است پیکی ویژه بر شیخ وارد شد و لیستی به دست وی داد و گفت انتخاب کن! شیخ پرسید : « این چیست و ملاک انتخاب کدام است؟ » پیک گفت : « این لیست ادارات و سازمانهایی است که از فیض وجود مدیر بی بهره است. انتخاب کن کدام را به نامت بزنند! ملاک هم شایستگی است که الحمدا... شما به وفور دارید! » شیخ دستی به محاسن کشید و قدری تأمل کرد. سپس چشمان خود بست و انگشت بر روی لیست حرکت داد و به ناگاه انگشت را متوقف ساخت و فرمود همین جا که نشانه گذاشتم! فردای آن روز شیخ به ریاست سازمان میراث فرهنگی و گردشگری منصوب گردید. کرم ا... طریق انتخابه!
گویند شیخ را پرسیدند : یا شیخ! برای ریاست سازمان میراث فرهنگی چه برنامه هایی در سر داری؟ فرمود : برنامه ها بسیار است، من جمله سی و سی پل را توسعه داده و به صد و سی و سه پل و یا بیشتر برسانیم! تخت جشمید را جمع کرده و به تهران می آوریم تا دسترسی مردم راحتتر گردد! لودر و بولدوزر به ارگ بم برده و آنجا را بکوبیم و هتل پنج ستاره بسازیم تا گردشگری رونق گیرد و قس علی هذا. رضی ا... عن اقداماته.
سه شنبه 14/7/1388 - 15:20
طنز و سرگرمی
تست هوش اوبامایی-چاوزی  یه روز چاوز راه افتاد هلک و هلک رفت آمریکا. وضعیت اونجا رو که دید، توی دلش، جوری که بقیه متوجه نشن اون از آمریکا خوشش اومده، گفت: عجب پیشرفتی! عجب کشوری، چه رفاهی، چه نظمی، چه سیستم اداری منظمی، چه تشکیلاتی...
بعد رفت پیش اوباما و ازش پرسید: ابا دمتون گرم! شما چکار کردین که اینقدر پیشرفت کردین؟ البته مرگ بر آمریکا!
اوباما گفت: ببین! کارهای ما مثل کارهای شما هرتی پرتی نیست. ما وقتی می‌خوایم وزیر انتخاب کنیم، از همشون تست هوش می‌گیریم، باهوش‌ترین و به درد بخورترین اونها رو انتخاب می‌کنیم. نه هر ننه قمری را! الان برات تست می‌کنم حالشو ببری!اوباما زنگ زد به هیلاری کلینتون گفت: هیلاری جان! عزیزم یه نوک پا بیا دفتر من، کارت دارم.
از اونجا که اوباما مثل چاوز نبود، هیلاری با آرامش و سر فرصت رفت پیش اوباما. نه اینکه هول کنه و آب دستشه بذاره زمین!
اوباما به هیلاری گفت: یه سوال ازت می‌پرسم، 30 ثانیه زمان داری که جواب بدی. «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرته، اما برادر و خواهرت نیست؟»
چاوز خودش هم هنگ کرد و توی جواب موند که یهو هیلاری گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
چاوز کف کرد و سریع برگشت ونزوئلا و زنگ زد به « نیکولاس مادورو» وزیر خارجه و گفت: آب دستته بذار زمین بیا اینجا کارت دارم!
وقتی مادورو اومد کلی داد و هوار راه انداخت و حنجره پاره کرد که:  آخه این چه وضع مملکته. این چه وضع جهانه! مثلا تو وزیر امور خارجه‌ای! خجالت بکش. یه سوال ازت می‌پرسم، سه روز فرصت داری جواب بدی. وگرنه می‌فرستمت جایی که عرب نی انداخت.
بعد پرسید: «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما برادر و خواهرت نیست؟»
«مادورو» عزا گرفت که عجب سوال خفنی. خلاصه رفت و هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید. یهو یادش افتاد بره پیش «کالین» از نخبه‌های مزدور بدبخت استکباری کشورش که سال قبل بازنشسته‌اش کردن و از اون بپرسه. وقتی «کالین» رو دید گفت: ای بدبخت غربزده، بگو ببینم: «اون کیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
کالین سریع گفت: خوب معلومه، خودمم دیگه!
«مادورو» کلی حال کرد و از ذوقش سریع رفت پیش چاوز و گفت: کجایی چاوز من که جواب رو پیدا کردم.
چاوز گفت: خوب بگو ببینم: «اون چه کسیه که زاده‌ی پدر و مادرت هست، اما خواهر و برادرت نیست؟»
وزیر خارجه گفت: خوب معلومه، اون «کالینه» دیگه.
چاوز عصبانی شد و داد زد: نه احمق، نه گیج! اون هیلاری کلینتونه، هیلاری کلینتون!
 
سه شنبه 14/7/1388 - 15:18
دانستنی های علمی

ادامه

 

دوستت دارم. حال من خوب است. نگرانم نباش. نام این جا اگر جبهه است، اما جنگ تنها چیزی نیست که در آن وجود دارد! اینجا شیرین و وفا و شکر و گذشت و... و مردانگی غوغا می کند! داوود نمی گذارد نامه ام را بنویسم. می گوید سلام مرا هم برسان و بگو اینجا کمپوت و نان بربری هم هست. آخر می دانی این بچه محل ما، خاطر خواه نان بربری است. می گوید اگر خدا خواست و برگشتم، حتما به استخدام نانوایی بربری در خواهم آمد! شما را به خدا، ببینید همه ی نامه ام شده وصف حال این داوود که عشق نان بربری و کمپوت دارد! سلام من و داوود را هم به مادرش برسانید. رویت را می بوسم. سر نماز، التماس دعا، تا بعد یا علی. پسرت قائم. نامه را همانطور باز، می گذارم گوشه ای و نامه ی دیگری را در می آورم. کنار این نامه توسط موریانه های بی انصاف، جویده شده است. بالای کاغذ نوشته شده:

5/7/1364- یاحق

 

ادامه دارد......

سه شنبه 14/7/1388 - 15:17
رويا و خيال
من نیز گاهی به آسمان نگاه می‌كنم
دزدانه در چشم ستارگان
نه به تمامی آنها
تنها به آنها كه شبیه ترند به چشمان تو
دوشنبه 13/7/1388 - 15:25
رويا و خيال

گل عشق تو هستم شبنمم باش

  دلم دنیای زخمه مرهمم باش

 ز درد بی كسی قلبم شكسته

  تو شهر بی كسی ها همدمم باش
دوشنبه 13/7/1388 - 15:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته