خواستگاری و نامزدی
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش كسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:45
محبت و عاطفه
پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: «اما من درخت نیستم، تو نمیتوانی روی شانهی من آشیانه بسازی.» پرنده گفت: «من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم. اما گاهی پرندهها و آدمها را اشتباه میگیرم.»
انسان خندید و به نظرش این خندهدارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت، «راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟» انسان منظور پرنده را نفهمید: اما باز هم خندید.
پرنده گفـت: «نمیدانی، تو آسمان چهقدر جای تو خالیست.» انسان دیگر نخیدید.
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: «غیراز تو، پرندههای دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضروری است، اما اگر تمرین نکند. فراموش میشود.»
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانههای کوچک انسان دست گذاشت و گفت: «یادت میآید، تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی، عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتی؟»
انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آن وقت رو به خدا کرد و گریست.
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:42
طنز و سرگرمی
یه روزی آقای کلاغ ، به قول بعضیا زاغ
رو دوچرخه پا میزد ، رد شدش از دم باغ
پای یک درخت رسید ، صدای خوبی شنید
نگاهی کرد به بالا ، صاحب صدا رو دید
یه قناری بود قشنگ ، بال و پر ، پر آب و رنگ
وقتی جیک جیکو میکرد ، آب میکردش دل سنگ
قلب زاغ تکونی خورد ، قناری عقلشو برد
توی فکر قناری ، تا دو روز غذا نخورد
روز سوم کلاغه ،رفتش پیش قناری
گفتش عزیزم سلام ، اومدم خواستگاری!
نگاهی کرد قناری ، بالا و پایین، راست و چپ
پوزخندی زد به کلاغ ، گفتش که عجب! عجب
منقار من قلمی ، منقار تو بیست وجب
واسه جی زنت بشم؟ مغز من نکرده تب
کلاغه دلش شیکست ، ولی دید یه راهی هست
برای سفر به شهر ، بار و بندیلش رو بست
یه مدت از کلاغه ، هیچ کجا خبر نبود
وقتی برگشت به خونه ، از نوکش اثر نبود
داده بود عمل کنن ، منقار درازشو
فکر کرد این بار میخره ، قناریه نازشو
باز کلاغ دلش شیکست ، نگاه کرد به سر و دست
آره خب، سیاه بودش! اینجوری بوده و هست
دوباره یه فکری کرد ، رنگ مو تهیه کرد
خودشو از سر تا پا ، رفت و کردش زرد زرد
رفتش و گفت: قناری! اومدم خواستگاری
شدم عینهو خودت ، بگو که دوسم داری
اخمای قناریه ، دوباره رفتش تو هم!
کلهمو نگاه بکن ، گیسوهام پر پیچ و خم
موهای روی سرت ، وای که هست خیلی کم
فردا روزی تاس میشی! زندگیمون میشه غم
کلاغ رفتش خونه نگاه کرد به آیینه
نکنه خدا جونم ! سرنوشت من اینه؟!
ولی نا امید نشد ، رفت تو فکر کلاگیس
گذاشت اونو رو سرش ، تفی کرد با دو تا لیس
کلاه گیسه چسبیدش ، خیلی محکم و تمیز
روی کلهی کلاغ ، نمیخورد حتی لیز
نگاه که خوب میکنم ، میبینم گردنتو
یه جورایی درازه ، نمیشم من زن تو
کلاغه رفتشو من ، نمیدونم چی جوری
وقتی اومدش ولی ، گردنش بود اینجوری
خجالت نمیکشی؟ واسه گوشتای شیکم!؟
دوست دارم شوهر من ، باشه پیمناست دست کم!
دیگه از فردا کلاغ ، حسابی رفت تو رژیم
میکردش بدنسازی ، بارفیکس و دمبل و سیم
بعدش هم میرفت تو پارک ، میدویید راهای دور
آره این کلاغ ما ،خیلی خیلی بود صبور
واسه ریختن عرق ، میکردش طناببازی
ولی از روند کار ، نبودش خیلی راضی
پا شدی رفتش به شهر ، دنبال دکتر خوب
دو هفته بستری شد ، که بشه یه تیکه چوب
قرصای جور و واجور ، رژیمای رنگارنگ
تمرینهای ورزشی ، لباسای کیپ تنگ
آخرش اومد رو فرم ، هیکل و وزن کلاغ
با هزار تا آرزو ، اومدش به سمت باغ
وقتی از دور میومد ، شنیدش صدای ساز
تنبک و تنبور و دف ، شادی و رقص و آواز
دل زاغه هری ریخت ! نکنه قناریه؟
شایدم عروسی بازای شکاریه!!
دیدش ای وای قناری ، پوشیده رخت عروس
یعنی دامادش کیه؟ طاووسه یا که خروس؟
هی کی هست لابد تو تیپ ، حرف اولو میزنه!
توی هیکل و صورت ، صد برابر منه
کلاغه رفتشو دید ، شوهر قناری رو
شوکه شد ، نمیدونست، چیز اصل کاری رو!
میدونین مشکل کار ، از همون اول چی بود؟
کلاغه دوچرخه داشت ،صاحب bmw نبود
نتیجه اخلاقی:
متاسفانه هیچ نتیجهای که مبتنی بر اصول اخلاقی باشه ، نمیشه از این داستان استنتاج کرد.
نتیجه غیراخلاقی:
هیچوقت افراد ، علت واقعی که چرا شما رو نمیخوان ،بهتون نمیگن...
نظر فراموش نشه
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:31
آلبوم تصاویر
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:23
آلبوم تصاویر
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:20
طنز و سرگرمی
هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری میکند.
نظرفراموش نشه
چهارشنبه 16/4/1389 - 17:16
بیماری ها
ویتامین "د" یک ماده مغذی حیاتی برای سلامت انسان است که جذب آن در بدن زمانی میسر میشود که فرد در معرض تابش نور خورشید قرار بگیرد.
پزشکان نگرانند که شرایط آب و هوای زمستان کنونی مشکل کمبود ویتامین "د" در میان جمعیت بزرگی از ساکنان نیم کره شمالی را دو چندان کند.
در حالی که افراد بیشتری برای جلوگیری از ابتلا به سرطان پوست به استفاده از کرم ضد آفتاب متوسل شدهاند، کمبود ویتامین "د" آنها نیز رو به افزایش بوده است. میزان کمبود این ویتامین در میان آفریقاییهای آمریکا به ویژه بالا است، چون رنگ تیره پوست آنها به طور طبیعی از جذب نور آفتاب جلوگیری میکند.
"ام اف ای"، بزرگترین کلینیک پزشکی در واشنگتن، در حال حاضر اندازهگیری میزان ویتامین "د" بدن را مانند اندازهگیریهای متداول دیگر (مانند قند، کلسترول و هموگلبین خون)، انجام میدهد و دکتر ژی ژی ال بایومی میگوید: نتایج به دست آمده نگران کننده است.
او گفت: وقتی شروع به تحقیق درباره کمبود ویتامین د كردم، متوجه شدم دست کم هشتاد و پنج درصد از مراجعهکنندگان به شدت کمبود ویتامین د داشتند. این موضوع تا آن حد در حال گسترش است که وقتی جواب آزمایش یک نفر مقدار ویتامین د را عادی نشان میدهد، جای تعجب است.
کمبود ویتامین د ممکن است منجر به امراض استخوانی مانند راشیتسم و پوکی استخوان شود اما شواهد رو به افزایشی نیز در دست است که کمبود این ویتامین حتی ممکن است باعث بیماریهای قلبی، سرطان و دیابت شود. از آن جایی که مواد خوراکی محدودی حاوی ویتامین د است، بنابراین مصرف قرص مکمل یکی از راههای رفع کمبود این ویتامین است.
چهارشنبه 16/4/1389 - 0:23
محبت و عاطفه
روزگاری مردی فاضل زندگی می--کرد. او هشت--سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از
دیگران جدا می--شد و دعا می--کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز هم--چنان که دعا می--کرد، ندایی به او گفت به--جایی برود. در آن-- جا مردی را خواهد دید که راه
حقیقت و خداوند را نشانش --خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی--اندازه مسرور شد و به --جایی
که به او گفته شده بود، رفت. در آن --جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس----های مندرس و
پاهایی خاک-- آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به --خیر. مرد فقیر به --آرامی پاسخ داد: "هیچ--وقت روز شری نداشته--ام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ--گاه بدبخت نبوده--ام."
تعجب مرد فاضل بیش----تر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ--گاه غمگین نبوده--ام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی--آورم. خواهش می--کنم بیش--تر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این--کار را می--کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی--که من هرگز
روز شری نداشته--ام زیرا در همه--حال، خدا را ستایش می--کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب
باشد یا بد، من هم--چنان خدا را می--پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را
ستایش می--کنم و از او یاری می--خواهم بنابراین هیچ--گاه روز شری نداشته--ام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی--که من هیچ--وقت بدبخت نبوده--ام زیرا همیشه به درگاه خداوند
متوسل بوده--ام و می--دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر
آن--چه را برایم پیش--بیاید، می--پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه--
هدیه--هایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی--که من هیچ--گاه غمگین نبوده--ام زیرا عمیق--ترین آرزوی قلبی
من، زندگی--کردن بنا بر خواست و اراده--ی خداوند است." _________________
خدا آن حس زیباییست كه در تاریكی صحرا
زمانی كه هراس مرگ میدزدد سكوتت را
یكی همچون نسیم دشت میگوید:
كنارت هستم ای تنها
چهارشنبه 16/4/1389 - 0:18
طنز و سرگرمی
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را
تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید
: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
چهارشنبه 16/4/1389 - 0:8
طنز و سرگرمی
مرد عصبانی و کمی دستپاچه بود، سعی میکرد خونسرد باشد ولی نمیتوانست، چهارمین باری بود که آمده بود این اداره و هنوز کارش راه نیفتاده بود.
- آقای محترم! شما خودتون گفتید که چهارشنبه بیام برای نتیجه کار! امروز هم چهارشنبه است، الوعده وفا! باز که همکارتون میگه برم شنبه هفته بعد بیام، شما فکر میکنید من جز اومدن به اداره شما کار و زندگی ندارم!
- این روال اداریه، باید طی بشه!
این را با خونسردی کشندهای گفت.
- شما به این میگید روال اداری؟ حضرت آقا من هم مثل شما کارمندم ولی از این روالها نداریم توی کارمون، الان دو ماهه من میرم و میام و پروندهام هنوز روی میز آقای صبوریه، اینجا چرا هیچکس جوابگو نیست ....
- چرا جوابگو نیستیم آقا! شما فکر میکنید ما هیچ کاری توی این اداره نداریم و باید فقط دنبال کار شما باشیم؟ خیلی ناراحت هستید برید بالا اتاق آقای رئیس و شکایتتون رو به ایشون بگید و وقت ما را نگیرید!
این را با لحن بی ادبانهای گفت و لیوان چای را برداشت و پشت بندش حبه قندی را پرت کرد توی دهانش و تکیه داد به پشتی صندلیاش.
مرد کلافه شده بود، شقیقههایش درد میکرد، دلش میخواست آنطور که شایسته است جواب کارمند بیادب را بدهد اما با خودش فکر کرد، فایدهاش چیست، آنوقت به جای شنبه هفته بعد احتمالاً کارش میافتاد به شنبه دو سال بعد! با خودش فکر کرد که اگر برود پیش رئیس باز همین آش و همین کاسه و طبعاً رئیس از کارمندهایش حمایت میکند و گیرم که جلوی روی او شمارهای را بگیرد و به کارمندش بگوید در انجام کار آقای جعفری تسریع بفرمائید! تقریباً تمام این روالها را در بیست و پنج سال کاری اداری دیده بود، برای همین با ناراحتی خداحافظی کرد و بیرون آمد، دسته کلید را به عادت همیشه از جیبش در آورد
و بیآنکه نگاهی به ماشین بکند دکمه دزدگیر را فشار داد، اما صدای کوتاه آژیر را نشنید، سرش را بلند کرد دید شیشه سمت راننده باز است، هُری دلش ریخت پائین و به سرعت از پلههای جلوی اداره پایین دوید و چشمش به جای خالی ضبط ماشین افتاد، میدانست که چیزی توی داشبورد ماشین ندارد که نگرانش باشد، برای همین در ماشین را باز کرد
و نشست، اعصابش به هم ریخته بود، سرش را بلند کرد، کاغذ کوچکی را پشت برف پاک کن ماشین دید، از ماشین پیاده شد. قبض جریمه بود، به خاطر پارک در منطقه پارک ممنوع! هر چه سرش را چرخاند، تابلویی ندید که نشان از ممنوع بودن پارک داشته باشد، صبح تعجب کرده بود که به این راحتی جای پارک پیدا کرده و از هول حلیم توی دیگ افتاده بود. این یک هفته روی دنده بد شانسی بود، درست روز شنبه توی اداره با رئیس جوان و تازه وارد اداره درگیر شده بود.
- آقای جعفری! لطفاً برای پارهای توضیحات به اتاق من تشریف بیارید.
این کلمه «پارهای توضیحات» لبخند کمرنگی را روی لبهایش دوانده بود، بعد از بیست و پنج سال کار اداری و تجربه کردن مدیرهای جورواجور میدانست که تکیه کلام جوانهای تازه از راه رسیده است. بعد از هماهنگی با منشی جوانی که همراه رئیس در دوماه گذشته به اداره آمده بود وارد اتاق شده و سلام و احوالپرسیهای اداری را انجام داده بودند.
- آقای جعفری! متاسفم باید به اطلاعتون برسونم، حساب و کتابهای شما با هم جور در نمیآید و فاکتورهایی که شما در دو ماه گذشته من باب خرید اقلام اداری کردهاید با مبالغ واقعی تفاوت دارد، برای این موضوع چه توضیحی دارید؟
آقای جعفری از عصبانیت سرخ شده بود، در ده سال اخیر که کارپرداز اداره بود و تمام خریدهای اداره را اعم از میز و صندلی و کاغذ و هزینههای سمینارها و نشستها و... را برعهده داشت اولین باری بود که در چنین موقعیتی گیر افتاده بود،یاد چهار سال پیش افتاد که آقای فاضلی هم این اتهام را به او زده بود و حتی با استفاده از آدرس و شماره تلفنهای روی فاکتورها با مراکزی که از آنها او خرید کرده بود، تماس گرفته بود و ته و توی ماجرا را در آورده بود و بعد از دو هفته کلنجار بالاخره به قول خودش سیاوش وار از آتش اتهام بیرون آمده بود، ولی حالا جلوی روی مدیر جوان و گنده دماغی نشسته بود که در مدت دو ماهه مدیریتش چنان اداره را زیر و رو کرده بود که کارمندها هم به جان هم افتاده و همه عصبانی بودند از سیستم مدیریتش، بعد از هجده سال کار در بخش مالی آقای نجفی را برداشته بود و فرستاده بود کارگزینی، به آقای صباغی که مردی کم رو، خجالتی و کمی دست و پاچلفتی بود. حکم مدیر روابط عمومی داده بود، بچههای اداره با صباغی شوخی میکردند که از بس خجالتی است که حتی موقعی که تلفن زنگ میزند و او گوشی را بر میدارد از جایش بلند میشود و حرف میزند و هی دولا راست میشود!
- والا چی بگم آقای رئیس! حتماً شما درست میگید، ولی میتونم بپرسم از کجا به این نتیجه رسیدید؟
- کار مشکلی نبود آقا! وقتی به شما دستور خرید بیست کامپیوتر برای اداره را دادم و شما آن رقم وحشتناک را روی دست اداره گذاشتید و خرید کردید من رفتم و توی بازار قیمت کردم دیدم سیستمی که شما با ششصد هزار تومان خریدهاید را میشود با سیصد و شصت هزار تومان خرید!
- یعنی شما میفرمایید بنده روی هر سیستم برای خودم 240 هزار تومان برداشتهام که به عبارتی میشود حول و حوش پنج میلیون تومان!
- درسته! حساب و کتابتون درسته، اما چه توضیحی برای این کار دارید؟
این را باجدیت خاصی گفته بود، آقای جعفری هم که از این توهین او حسابی آمپر چسبانده بود و البته از یک ماه پیش درخواست بازنشستگی پیش از موعد داده بود و به نوعی عقده سالها سر خم کردن برای تصمیمات غلط مدیران مافوقش را توی دلش داشت خیلی محکم گفت:
- پسرم! اصلاً تو میدونی کامپیوتر چطور روشن و خاموش میشه؟ اونی که این قیمت رو به شما داد به من هم داد ولی آن سیستم سیصد هزار تومانی کجا این سیستمی که ما برای اداره خریداری کردیم کجا؟ اون سیستم اولین نسل کامپیوترهایی که تو این کشور اومده و واسه دوماه هم جواب نمیده و آنقدر که شما هزینه برای تعمیر و تقویتش باید بکنید که هر کدام در عرض دو سال برایتان حول و حوش یک میلیون آب میخوره، به قول قدیمیها هم پیاز را میخورید هم کتک را! آقای رئیس! جوانی، تحصیلکرده، پر انرژی هستی، خوبه، اما عزیزم این راهش نیست، هر کی تو این اداره ندونه من که میدونم شما داماد آقای نجابتی مدیرکل هستید و با چه روابطی اومدید و اینجا مدیر شدید، برای همین خیلی دوستانه بهتون میگم اگه من جعفری توی این دوماه هر خرده فرمایشی که شما داشتید رو انجام دادم و صدام در نیومده از سر تسلیم و ترس نبوده عزیزم، من برای آقای نجابتی احترام زیادی قائلم، شما هم بهتره اینقدر دور برندارید و احترام موی سفید امثال من را داشته باشید، به جای اینکه برید و درست و حسابی تحقیق کنید، آمدید و به من تهمت میزنید؟ من اندازه عمر شما کار اداری کردهام، رئیسهای جورواجوری هم دیدهام، از کسایی که نون و پنیر و سبزی میخوردند با همکارشون و توی عروسی و عزا دست همکارا رو میگرفتن تا گنده دماغهایی که باید هر روز از بهترین رستورانها برایش غذا میآوردند و اگر همکاری کار داشت یک هفته مثل ارباب رجوع باید اسمش میرفت توی دفتر منشی تا نوبتش میرسید و آخرش هم با دست و پای آویزان از اتاق بیرون میاومد، روزگار بدی شده، اتفاقاً همون آدمها که بیشتر از این ادا اطوارها داشتن و همه از دستشون خسته بودند خیلی سریعتر پیشرفت کردند اما اون بنده خداهایی که واقعاً دلشون میسوخت و خدایی کار میکردند بیشترین سختیها را کشیدند و حرفها را شنیدند، همه این چیزا میاد و میره، اما خوبی و بدی از یاد آدم نمیره، اون آقای صادق زاده که دیروز آمده بود شما را ببیند و گفته بودید جلسه دارید و نمیتونید ایشون رو ببینید رئیس پانزده سال پیش اینجا بود، همه بچهها دوستش داشتند، وقتی شما راهش ندادید توی اتاقتون، اومد اتاق من و نشست و سرش را تکیه داد به عصاش و گفت: جعفری، من که همیشه مردمداری کردم این سزامه که کسی راهم نده تو اتاقی که پنج سال من رو صندلیش نشستم؟ من که توقعی نداشتم، چیزی نمیخواستم!
آن روز آقای جعفری هر چه دل تنگش خواسته بود به «بهنام فر» رئیس جوان اداره گفته بود، یعنی هرچه همکارها از او گله و دلخوری داشتند را یکجا گفته بود، به قول سعدی: «هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید!» البته جوابش را هم گرفته و بهنام فر بعد از رفتن او از اتاق شماره کارگزینی را گرفته بود و گفته بود دیگر لزومی ندارد آقای جعفری منتظر جواب بازنشستگیاش باشد، از همین امروز برود مرخصی بدون حقوق تا وقتی که حکمش بیاید! روز بعد با یک جعبه شیرینی آمده بود، همکارها که جریان برخورد او را با رئیس فهمیده بودند کلی او را دور از چشم رئیس تحویل گرفته بودند!
حالا درست چهار روز بود که دیگر بازنشسته شده بود یا به قول آقای ذبیح زاده «با زن نشسته!» راست میگفت بعد از بیست و پنج سال فرصت کرده بود که بدون فکر کردن به اداره توی خانه بنشیند، البته بدون فکر که نمیشد، اما دیگر هیچ پوشه و پروندهای روی میزش نبود و به فکر هیچ ماموریت و خرید و فاکتور و سندی نبود. در این بیست و پنج سال مانند ساعت شماطه دار کار کرده بود، از آن دست آدمهای دقیقی بود که میشد ساعت را با آنها کوک کرد، هیچوقت به هیچ بهانهای از رفتن به اداره خودداری نکرده بود، حتی یکبار هم به قول ذبیحزاده نشد که خودش را به مریضی بزند یا پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و خالهای را به دروغ بمیراند و دو روز مرخصی بگیرد، سوسن خانم زنش توی جمع فامیلی میگفت والا من یه هوو دارم که خیلی وقته دارم باهاش زندگی میکنم اما آقای جعفری قول داده قبل از اینکه سی سال بشه طلاقش بده! اسمش اداره است! با همه این حرفها و گوشه و کنایهها، او آدم وظیفه شناسی بود و امکان نداشت از وقت کارش بدزدد و مثل بعضی از همکارها به بهانه کار و ماموریت اداری برود دنبال کارهای خودش، بعد از عید امسال بچهها توی خانه شوخی میکردند و میگفتند مهران مدیری شخصیت این آقای شصتچی رو از روی بابا نوشته که میخواد بره دستشویی هم مرخصی میگیره!
همانطور که نشسته بود روی صندلی ماشین داشت به همه این حرفها فکر میکرد، بعد از بیست و پنج سال کار اداری تنها چیزی که داشت آبرو بود، خودش این را همه جا میگفت، نه مال ، منال ، خانهای داشت و نه میشد به ماشین زهوار در رفتهاش که بیست سال پیش خریده بود اسم ماشین را گذاشت، سوسن خانم راست میگفت که هزینه نگهداری این ماشین بیشتر از استفادهاش است! راه افتاد طرف خانه، خیابانها هنوز توی حال و هوای اول مهر بود و دختر و پسرهای کوچکی که با لباس مدرسه در گوشه و کنار خیابان بودند توجهش را جلب کردند، ترافیک بود و با سرعت خیلی کم میرفت که از توی کوچه پسر موتور سواری که تی شرت سیاهی تنش بود با سرعت به طرف او آمد، معلوم بود که ترمز گرفته است اما از بس سرعت داشت که نمیتوانست خودش را کنترل کند و قبل از اینکه فرصت عکسالعملی باشد موتورش به چرخ جلو ماشین خورد و پسرک از جلوی شیشه ماشین رد شد و افتاد روی آسفالت! آقای جعفری با دستپاچگی از ماشین بیرون آمد و در حالیکه زیر لب خدا خدا میکرد، زیر بازوی جوان را گرفت و بلندش کرد، پسر گیج و منگ بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده است، فوری یکی از ماشینهای کناری که حالا همه ایستاده بودند از توی ماشینش یک بطری آب معدنی بیرون آورد و ریخت روی سر و گردن پسر و روی لبه جدول او را نشاندند، موتورش کمی صدمه دیده بود اما خودش سالم بود، آقای جعفری از او پرسید که در سر یا بدنش درد احساس نمیکند؟ پسر هم فقط سرش را تکان میداد و نه میگفت، یکی از رانندهها گفت:
- حاج آقا! خدا بهش رحم کرد، اگه شما سرعت داشتین یا اون نمیزد رو ترمز امکان نداشت جون سالم به در ببره!
حتی این حرف که نشان از رفع خطر بود هم ترس را زیر پوست آقای جعفری میدواند، میدانست پسر مقصر است اما اگر اتفاقی برای او میافتاد یک عمر عذاب وجدان داشت. توی این هیر و بیر تلفنش زنگ خورد، شماره ناشناس بود، جواب نداد، دوباره زنگ خورد، باز دستش را کرد توی جیبش و قطع کرد، بالاخره بعد از کلی کش و قوس و صلوات فرستادن همه چیز ختم به خیر شد و آقای جعفری دوباره توی ماشینش نشست که باز موبایلش زنگ خورد، همان شماره قبلی بود، ماشین را گوشهای پارک کرد.
- بله! بفرمایید!
- سلام آقای نجفی! حسینی هستم از بانک شعبه آزادی!
- بفرمایید آقای نجفی در خدمتتون هستم، مشکلی پیش اومده؟ قسطهام عقب افتاده؟
- نه ! شما فقط یه جعبه شیرینی بگیرید بیایید بانک، ما در خدمتتون هستیم!
- شیرینی؟ واسه چی؟
- شما تشریف بیارید!
آقای جعفری با خودش فکر کرد حتماً وامی که دو سال است دنبالش است درست شده برای همین خیلی خوشحال نشد، تقریباً یکسال میشد که بانکها دیگر وام نمیدادند و شاید اینکه او بعد از مدتها سماجت وامش درست شده، حتی کارکنان بانک را هم خوشحال کرده بود! یک جعبه شیرینی خرید و به طرف بانک راند، سه میلیون توی بانک داشت و چندین و چند بار پیگیر این وام شده بود ولی هر بار بی فایده بود، حتی در روزهایی که درگیر خرید جهیزیه برای سمیه دخترش بود هم نتوانست از این امتیاز استفاده کند و حالا داشت با خودش حساب و کتاب میکرد که با این شش میلیون تومان چی کار کند؟ حتماً مازیار میگفت ماشین را عوض کنند و سوسن خانم میخواست یخچال سای بای ساید بخرد و... جلوی بانک رسید، خوب به چپ و راست نگاه کرد تا جایی پارک نکند که باز جریمه شود، از ماشین پیاده شد و پارچه نوشتهای که جلوی در آویزان بود را خواند:
آقای محمد رضا جعفری دارنده شماره حساب ............... برنده یکدستگاه خودرو ریو...
«ستاره دوستی
منبع: مجله خانواده سبز» سه شنبه 15/4/1389 - 23:27