طنز و سرگرمی
همانطور كه مرد میبایست كارآمد و لایق باشد زن هم باید پاك و پاكیزه و كدبانو باشد. هر وقت یك زنی در پخت و پز و شستوشو شلخته باشد و به پاكی و طهارت اعتنا نكند این مثل را میزنند.
دو نفر پیلهور رفته بودند صحرا. نزدیك ظهر به یك سیاه چادر ایلیاتی رسیدند. زن ایلیاتی بلند شد تا برای ناهار میهمانان تازه رسیده شیربرنج بپزد. مقداری برنج توی كماجدان ریخت و بعد از جوشیدن برنج مقداری شیر هم روی آن ریخت و با كفگیر شروع كرد به هم زدن. در همین موقع سگ گله آمد جلو او و او كه میخواست نفس سگ به آتش نرسد با كفگیری كه در دست داشت توی سر سگ زد و بعد با همان كفگیر مشغول هم زدن شیربرنج شد. یكی از میهمانان به كنایه به رفیقش گفت: «این زن عجب كدبانوی خوبی است».
زن كه فكر كرد از آشپزی او دارند تعریف میكنند با رضایت خاطر گفت: «خاك به سرم، كدبانو بید، مادر مادرم!»
سه شنبه 26/5/1395 - 14:56
طنز و سرگرمی
یك روز سرد و زمستانی، یك گرگی توی كوه دنبال طعمه میگشت. آنطرفترش هم یك روباهی ایستاده بود كه چند روز بود چیزی گیر نیاورده بود و گرسنه مانده بود. تا چشم روباه به گرگ افتاد پیش رفت و بعد از سلام و علیك گفت: «حالت چطوره رفیق؟»
گرگ جواب داد: «اوضاع، خیلی بده. چند روزه كه گلهها خانگی شدهاند و چوپان از ترس برف و سرما آنها را به بیابان نیاورده تا ما بتوانیم سبیلی چرب كنیم». روباه گفت: «اینكه غصه نداره. من از تو بدترم. روده بزرگهام داره روده كوچیكه مو میخوره بیا تا دست برادری و یكرنگی بهم بدیم... خدا هم وسیله سازه». گرگ هم قبول كرد و با هم راه افتادند.
همینطور كه داشتند میرفتند روباه چشمش افتاد به یك پلنگی كه داشت از آن دورها رد میشد به گرگ گفت: «چه صلاح میدونی كه بریم با پلنگ دوست بشیم؟... خیال میكنم تو این زمستونی بدردمون بخوره، تو هم كه دیگه پیر شدهای و باید بقیه عمرت غذای آماده بخوری!» گرگ گفت: «ما چه جوری میتونیم با پلنگ رو هم بریزیم؟»
روباه گفت: «اینش با من!» خلاصه روباه آرامآرام رفت جلو تا رسید به پلنگ و سلام كرد. پلنگ غرش ترسناكی كرد و گفت: «تو با این قیافه مضحك از من چی میخوای؟» روباه گفت: «من و این رفیق پیرم یك عمریست كه در همسایگی شما هستیم و حق همسایگی به گردن شما داریم به این حساب شما باید توی این زمستان سخت ما را زیر سایه خودتان نگه دارید وگرنه ما دو تا از گرسنگی تلف میشیم».
پلنگ گفت: «تو و رفیقت اگه مكر و حیلهتونو كنار بذارید و كارهای منو خراب نكنید و صداقت به خرج بدهید حرفی ندارم اما اگر دست از پا خطا كنید روزگارتون سیاهه و به جزای عملتان میرسید». روباه و گرگ قول دادند خالصاً مخلصاً هرچه پلنگ گفت گوش بدهند و اطاعت كنند.
قول و قرارشان را گذاشتند و راه افتادند یك مسافتی كه رفتند به تك درخت پیری رسیدند. روباه و گرگ كه دیگر از گرسنگی رمق نداشتند اجازه گرفتند كه همانجا پای درخت بمانند. پلنگ هم قبول كرد و گفت: «شما همین جا بمانید تا من برم قوت و غذایی فراهم كنم». بعد رفت و در یك كوره راهی كمین كرد. از قضا پیرمردی با الاغش داشت میرفت. دنبال الاغ هم كره كوچكش بود. همین كه از نزدیك كمینگاه رد شدند، پلنگ روی كرهخر جست و او را گرفت و با خودش به میان بوتهها برد. وقتی جانش را گرفت او را برداشت و برد پیش رفقاش و داد به دست گرگ تا پوست بكند و «منصفانه» تقسیم كند.
گرگ كه در یك چشم به هم زدن پوست كرهخر را كند و رودههای آن را با مقداری استخوان میان پوست پیچید و گفت: «این برای روباه» بعد گوشتهای نازك ران و چربیهای داخل شكم و دل و جگرش را هم به عنوان سهمیه خودش برداشت. مابقی را هم به عنوان سهم پلنگ جلو پلنگ گذاشت و گفت: «چون من پیرم و دندان ندارم این چربیها و گوشت ران و دل و جگر را میخورم. روباه هم كه جوونه پوست نازك و رودهها را بخوره. جناب پلنگ هم كه از همه بیشتر زحمت كشیدهاند و سرور ما هستند بقیه را میل فرمایند»
روباه از این تقسیم مزورانه خیلی ناراحت شد اما چون دید پلنگ بیشتر ناراحت شده به پلنگ چشمكی زد و بنای گریه را گذاشت كه: «سهم من چیزی نبود، من گرسنهام، گرگ در تقسیم بیانصافی كرده» پلنگ كه منتظر چنین حرفی بود به گرگ غرید و گفت: «قرار نبود ناجوانمردانه عمل كنی. قرار بر این بود كه همه با هم صاف و راست باشیم و به فكر فریب دادن و نیرنگ زدن نیفتیم». گرگ قبول كرد و قسم خورد كه دیگر چنین رفتاری نكند.
شام كه شد به چشمه آبی رسیدند كه آب زلال و روشنی داشت. روباه به گرگ و پلنگ گفت: «چطوره رفقا شب را در كنار این چشمه باصفا به صبح برسونیم و شام هم همین جا بخوریم؟» پلنگ قبول كرد و به قصد تهیه شام با رفقا خداحافظی كرد و راه افتاد. به میان درهای رسید و چشمش به گله گوسفندی افتاد و دید چوپان نمدش را روش انداخته و خوابیده با یك جست خودش را به گله زد و گوسفند چاقی را گرفت و پیش رفقا برگشت و آن را به گرگ داد تا تقسیم كندگرگ درست مانند تقسیم اولی تقسیم كرد و باعث اوقات تلخی پلنگ و روباه شد اما روباه ساكت ماند و چیزی نگفت فقط پلنگ را پر كرد و واداشت كه یك بار دیگر به گرگ نهیب بزند.
گرگ باز قول داد كه موقع تقسیم حیله و بیانصافی به خرج ندهد. صبح شد و مسافتی كه پیمودند به كنار «تلخ» ) استخر) آبی رسیدند، گرگ چون پیر بود و زود خسته میشد گفت: «بهتر است كه ناهار را در كنار همین تلخ بمانیم» آنها هم قبول كردند و پلنگ رفت و برگشت یك گوسفند چاق و چله آورد و به گرگ سپرد تا تقسیم كند. گرگ بعد از اینكه پوست آن را كند مثل دفعههای قبل با بیانصافی تقسیم كرد و پلنگ با حالتی خشمناك گردن گرگ را به دندان گرفت و با ضرب تمام به وسط آب و گل داخل تلخ انداخت بهطوری كه فقط دم گرگ از داخل گل و لای بیرون ماند و خفه شد.
روباه كه این وضع را دید موهایش از ترس راست ایستاد، پلنگ به روباه گفت: «بردار گوشت و پیه و دمبه این گوسفند را تقسیم كن» روباه با احتیاط تمام پیه و دمبهای كه گرگ برای خودش كنار گذاشته بود به علاوه گوشتهای ران به پلنگ داد و خودش پوست و روده را خورد. پلنگ به روباه گفت: «چرا بهترین را به من دادی و پستترین را خودت خوردی؟» روباه گفت: «چشم روباه كه به دم گرگ بیفتد حساب پیه و دمبه خودش را میكند!»
سه شنبه 26/5/1395 - 14:54
طنز و سرگرمی
سگ زرد کنایه از بدی است و شغال کنایه از بدتراست . در این مثل می گوید درست است در هنگام مقایسه سگ زرد بهتر است شغال است ولی در عمل باهم فرقی نمی کنند و رفتار یکسان دارند. این مثل زمانی استفاده می شود که می خواهند دو انسان بد را باهم مقایسه کنند و می گویند یکی از دیگری بهتر است ولی هر دو یک رفتار را در زندگی دارند
شغالی گـشنه و رانده شده از روستا خود را در معدن گوگرد به رنگ زرد در آورد و به شمایل یک سگ ولگرد بیآزار دوباره وارد روستا شد. بارش باران ترفندش را بر ملا کرد و مردم ده که او را برادر شغال صدا میزدند دریافتند که سگ زرد نه برادر بلکه خود شغال است.
سه شنبه 26/5/1395 - 14:52
طنز و سرگرمی
در انجام كارها باید حد و مرز خود را شناخت و به اندازهٔ شأن و توان خود پیش رفت .
روزی شاه عباس از راهی میگذشت. درویشی را دید كه روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع كرده كه به اندازه گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یك مشت سكه به دروش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود، به فكر افتاد كه او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن كرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی كه موكب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینكه نظر شاه را جلب كند هر یك از دستها و پاهای خود را به طرفی دراز كرد بطوریكه نصف بدنش روی زمین بود .
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را كه از گلیم بیرون مانده بود قطع كنند. یكی از محارم شاه از او سؤال كرد كه: «شما در رفتن درویشی را در یك مكان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این كار هست؟» شاه فرمود كه: «درویش اولی پایش را به اندازه گلیم خود دراز كرده بود اما درویش دومی پاش را از گلیمش بیشتر دراز كرده بود».
سه شنبه 26/5/1395 - 14:48
طنز و سرگرمی
شخص سادهلوحی مكرر شنیده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همین خاطر به این فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد. به این قصد یك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همین كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برایش ناهاری نرسید تا اینكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن كرد و از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بیرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاریكی و به حسرت به خوراك درویش چشم دوخته بود، دید درویش نیمی از غذا را خورد و عنقریب باقیش را هم میخورد بیاختیار سرفهای كرد. درویش كه صدای سرفه را شنید گفت: «هركه هستی بفرما پیش» مرد بینوا كه از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و بر سر سفره درویش نشست و مشغول خوردن شد وقتی سیر شد درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حكایت خودش را تعریف كرد. درویش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا میدانستم كه تو اینجایی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟
شكی نیست كه خدا روزی رسان است اما یك سرفه ای هم باید كرد!»
سه شنبه 26/5/1395 - 14:46
طنز و سرگرمی
خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. یك شب مقداری شیر شتر در كاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری كه همان نزدیكیها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی كاسه را خورد و یك دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
فردا كه خانواده ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در كاسه شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در كاسه، شیر شتر كردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
این عمل چند بار تكرار شد تا اینكه مرد عرب ایلیاتی گفت: «خوبست كمین كنم و كسی را كه اشرفیها را میآورد بگیرم و تمام اشرفیهاش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمین كرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تیر به جای اینكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتی كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح كه بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد.
بعد از مدتی قحطسالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرایی كه مار برایشان اشرفی میآورد. به این امید كه شاید باز هم از همان اشرفیها برایشان بیاورد.
القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در كاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینكه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت: «برو ای بیچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب».
سه شنبه 26/5/1395 - 14:43
طنز و سرگرمی
رفتار هرکس باید معرف و بیانگر فضایل و منزلت او باشد نه اینکه دیگران از او تعریف کنند.
هر چیز باید خودش خاصیت خود را نشان دهد. با تعریف کردن و گفتن این که چنین است و چنان است، نمی توان به خصوصیات و ویژگی های چیزی اضافه کرد. این مَثَل در تأکید این مطلب به کار می رود.
توضیح
مشک ماده معطری است که در کیسه ای کوچک و زیر شکم آهوی نر قرار دارد. مشک تازه، ماده ای روغنی، معطر و قهوه ای رنگ است. خشک شده آن سخت و شکننده و رنگش قهوه ای تیره مایل به سیاه می شود و بوی تندی دارد.
از مشک در ساخت عطر ، خوشبو کردن بعضی نوشیدنی ها استفاده می شود. این ماده به دو صورت در بازار فروخته می شود؛ یکی اینکه مشک و کیسه آن را پس از شکار آهو از زیرپوستش خارج می کنند و با همان کیسه می فروشند. دیگر اینکه مشک را از کیسه بیرون می آورند و می فروشند. معمولاً مشکی که به طریق اول فروخته شود، مرغوب تر است و قیمت گران تری نیز دارد؛ چون اگر مشک از کیسه خارج شده باشد، احتمال دارد مواد دیگری به آن اضافه شود و خالص نباشد.
سه شنبه 26/5/1395 - 14:35
طنز و سرگرمی
كسی كه بلایی بر سرش آمده و تجربه تلخی از چیزی دارد ، در آن مورد بدگمان و محتاط تر می شود .
بعضی حوادث یا خاطرات تلخ ، چنان تاثیری در روح انسان می گذارد که حتی با گذشت زمان نیز فراموش نمی شود. شرایطی که به موجب یاد آوردن آن خاطره یا حادثه شود، می تواند در رفتار و عمل شخص تاثیر بگذارد. در چنین مواردی از این ضرب المثل استفاده می شود.
خانه ای را موش برداشته بود . گربه ای متوجه ی موضوع شد ، به آنجا رفت و تا می توانست از آنها خورد . کشتار بی رحمانه ی گربه ، موشها را به وحشت انداخت و همگی از ترس به سوراخهایشان پناه بردند .
وقتی گربه متوجه پنهان شدن موشها شد به فکر افتاد تا به ترفند و نیرنگ آنها را از سوراخهایشان بیرون بکشد. از این رو بالای دیواری رفت ،خود را به میخی آویخت و خود را به مردن زد .
اما موشی که مخفیانه گربه را پاییده و متوجه ی نیرنگ او شده بود، به او گفت :" این کار تو بی فایده است . من حتی از مرده ی تو هم فاصله می گیرم."
سه شنبه 26/5/1395 - 14:29
طنز و سرگرمی
کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
سه شنبه 26/5/1395 - 14:24
طنز و سرگرمی
ضربالمثل «الهی که آقام آب بخواهد!» کنایه از آدم تنبلی است که حتی برای رفع تشنگی خودش هم تلاشی نمی کند و منتظره تا دری به تختهای بخورد و او هم به نوایی برسه. آنقدر در این تنبلی زیادهروی میکند که حتی حاضره ضرر گاهی وقتها به جانش هم برسد. اما ببینیم این مثل از کجا شکل گرفت؟
روزگار گذشته روزگار ارباب و نوکری بود. اربابانی که ثروتمندان جامعه بودند و برای رفع اموراتشان نوکری استخدام میکردند و از این راه او را هم به یک نوایی میرساندند. این میان نوکری بود که احوالی تعریفکردنی داشت.
طبیعی است که در آن زمان هرکسی سعی داشت نوکری را انتخاب کند که کارها را به بهترین شکل انجام دهد و خرابکاری نکند.
از قضای روزگار مرد ثروتمندی نوکری داشت که در عین هوش زیاد اما تنبل بود و حوصله انجام کاری را نداشت. آنقدر باهوش بود که به دنبال هر امر ارباب بهانههایی میتراشید تا از زیر کار دربرود.
بهانههایی که ارباب را قانع کند که این کار انجام نشود بهتر است. شاید از همین روست که در مثلی دیگر میگویند: «آدم تنبل عقل چهار وزیر را دارد!» باید آنقدر حاضرجواب و عاقل باشد تا بتواند کاری را به او محول شده انجام ندهد، آن هم طوری که دیگران قانع شوند!
خلاصه که این زرنگی نوکر قصه ما دوامی نداشت و ارباب خیلی زود فهمید که او تنبلی میکند، از همین رو از آن به بعد با تشر و قهر و تهدید به اخراج او را وادار به انجام دستوراتش میکرد.
تا اینکه یک روز در گرمای هوا هر دو به مزرعه رفتند و به کشت و کار سری زدند. ارباب از روی خستگی زیر درختی رفت وخوابش برد. نوکر هم خسته بود و البته بسیار تشنه. هرچه کرد نتوانست بخوابد. دو سه باری نیمخیز شد تا به سمت کوزه آب برود اما تنبلی پای رفتنش را سست کرد.
همینطور که دراز کشیده بود، گفت: «کاش ارباب نخوابیده بود، کاش قدری آب طلب میکرد، الهی که آقام تشنهاش بشود» و از این حرفها.
ارباب هم که هنوز کمی هوشیار بود صدایش را شنید و در دل به او خندید. بعد با صدای بلند و خشنی گفت: «چرا خوابیدی؟ بلندشو و کاسهای آب برای من بیاور».
نوکر که این را شنید، مثل برق از جا بلند شد. خود را به کوزه رساند و پیالهای از این مایه حیات نوشید و جانی دوباره یافت.
از آن پس به کسی که از تنبلی زیاد، حتی حاضر نباشد برای سود و منفعت خود کاری را انجام دهد، با کنایه میگویند: «الهی که آقام آب بخواهد».
سه شنبه 26/5/1395 - 14:22