مهدویت
من که نادیده خریدار گل روی توام چون گدایان همه جا معتکف کوی توام
همه شب در پی تو دیده به در می دوزم بخدا
منتظر آن رخ دلجوی توام
نروم غیر سر کوی تو در جای دگر همچو شانه بنگر در خم گیسوی توام
گره افتاده به کارم ز غم دوری تو گرچه دورم ولی مست از آن بوی توام
یا مهدی
پنج شنبه 17/7/1393 - 22:50
اهل بیت
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
سیره امام حسین
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
. سیره اخلاقی و رفتاری
سید الشهدا «ع » نشان دهنده روح بلند او و تربیت در دامان پیامبر و علی «ع
» و تجسم قرآن کریم در عمل و اخلاق اوست.
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
مهمان نواز و بخشنده بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
به خویشاوندان رسیدگی می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
سائلان را محروم
نمی گذاشت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
به فقیران می رسید، برهنگان را پوشانده و گرسنگان را سیر می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بدهی بدهکاران را می داد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بر یتیمان شفقت و مهربانی داشت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
ضعیفان را کمک و یاری می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
صدقاتش فراوان بود و مالی که به دستش می رسید میان تهیدستان تقسیم می کرد.
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بسیار عبادت خدا می کرد و روزه می گرفت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بیست و پنج بار پیاده به سفر حج رفت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
شجاعتش زبانزد همگان بود، در میدان نبرد استوار و بی باک بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اراده ای نیرومند و روحیه ای والا داشت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
هرگز ذلت و حقارت را نمی پذیرفت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
مرگ را بر زندگی ذلیلانه ترجیح می داد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
غیرتمند بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
صراحت لهجه و صلابت در بیان حق داشت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
حلم و بردباری و تحملش بسیار بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
کریم و بزرگوار بود و با کمترین بهانه ای غلامان و کنیزان خویش را آزاد می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
شبها انبان غذا به در خانه محرومان می برد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
متواضعانه با فقیران و مساکین همنشین و هم غذا می شد.
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
امر به معروف و نهی از منکر را دوست داشت و از خلافها و جنایتهای ظالمان بشدت انتقاد می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
جوانمرد و با فتوت و اهل گذشت بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
کینه بدی کننده را به دل نمی گرفت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اهل عفو بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
بزرگی روح و کرم او همه را شیفته رفتارش می ساخت،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
خانه اش پناهگاه و مرکز امید درماندگان بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اهل شب زنده داری بود،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
در شب و روز هزار رکعت نماز می خواند،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
در ماه رمضان ختم قرآن می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
پولها و بخششهایی را که معاویه می فرستاد می گرفت و میان فقرا تقسیم می کرد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
سالی یک بار نصف همه دارایی خود را در راه خدا به نیازمندان صدقه می داد،
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
ثروت را ذخیره نمی کرد، محاسن خویش را خضاب می کرد.
♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
جمعه 26/8/1391 - 15:33
تبریک و تسلیت
سلام
چند سال و چند عید باید از عمر تو بگذره تا آدم بشی
!؟
یک سال از عمرت گذشت، ولی باز تو همونی که بودی
!
فرشته دوست داشتنی بهارمبارک !
يکشنبه 28/12/1390 - 17:36
داستان و حکایت
سلامتی بهترین و بالاترین ثروت است!!
مردی برای دیگری شكایت می كرد،
"من مردی بیچاره و فقیرم، هیچ چیز ندارم."
پس مرد دومی گفت،
"اگر فقیر هستی، می توانی یك كار بكنی:
من چشم راست تو را می خواهم. پنج هزار روپیه برایش می دهم.
بیا این پنج هزار روپیه را بگیر و چشم راستت را به من بده."
و مرد اولی گفت،
"این خیلی سخت است."
من نمی توانم چشم راستم را بدهم.
پس آن مرد دیگر پیشنهاد دیگری داد:
"پس من ده هزار روپیه برای هردو چشمت می دهم."
بازهم مرد اولی پاسخ داد:
"ده هزار روپیه! ولی بااین وجود من نمی توانم چشمانم را بدهم."
در اینجا مرد دوم پیشنهاد دیگری داد:
"من پنجاه هزار روپیه می دهم تا زندگیت را به من بدهی."
اولی گفت، "ولی این غیرممكن است! من نمی توانم زندگیم را بدهم."
در اینجا مرد دوم گفت:
"این نشان می دهد كه تو خیلی چیزهای باارزشی داری: دو چشم داری كه آن ها را ده هزار روپیه نمی فروشی و زندگیت را داری كه حاضر نیستی آن را هم به پنجاه هزار روپیه بفروشی ، و آنوقت می گفتی كه هیچ چیز نداری!"
سلامتی بزرگترین ثروتی است كه پروردگار رایگان در اختیار هر یك از ما بودیعه گذاشته،
{{ بیشتر قدر این ثروت را بدانیم }}
در كلبه ی برفی منتظر حضور گرم و صمیمی شما هستم
شنبه 17/10/1390 - 11:35
داستان و حکایت
زنجیر عشق
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه،
سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:
" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت:
شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
"نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده
ولی نتونستبی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه
و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:
" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
"نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت
در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گٿت :
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه"
دنیا چه زیبا می شد
اگه
"نگذاری زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
در كلبه ی برفی منتظر حضور گرم و صمیمی شما هستم
شنبه 17/10/1390 - 11:34
داستان و حکایت
رحمت خدا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند
و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،
دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد
و درهمان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت
و برای گشایش آنها فرج می طلبید
و تکرار می کرد:
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،
یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است.
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)
در كلبه ی برفی منتظر حضور گرم و صمیمی شما هستم
شنبه 17/10/1390 - 11:30
داستان و حکایت
درخت جادویی
مسافری خسته كه از راهی دور می آمد ،
به درختی رسید و تصمیم گرفت كه در
سایه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از این كه آن درخت جـادویی بود ،
درختیكه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست
با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی كه آرزویـش را كرده بود در كنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذای لذیـذی داشتم...
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـكار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن ،
كمی سـرش گیج رفت و پلـك هایش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگین شدند.
خودش را روی آن تخت رهـا كرد
و در حالـی كه بهاتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فكـر می كرد
با خودش گفت :
قدری می خوابم. ولی اگر یك ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یك از ما در درون خود درختی جادویی داریم كه منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ،
چون این درخت افكار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابر این مراقب آن چه كه به آن می اندیشید باشید...
سخن روز : مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی
به وجود می آورند که نامش تقدیر است
جان اولیورهاینر
در كلبه ی برفی منتظر حضور گرم و صمیمی شما هستم
شنبه 17/10/1390 - 11:27
قرآن
جوان مؤمن و دختر روستایی
( إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]
« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».
جوانی قلبش از ایمان لبریز شده بود. خانوادهاش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در انتظار ماشین ایستاده بود و در حالی که کیف مدرسهاش را در دست داشت گریه میکرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانهاش در روستا میرساند قبل از رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه میکرد.
جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:
آیا کاری از دست من ساخته است؟ چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی میکنم امروز در مدرسه تأخیر کردهام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفتهاند و من تنها ماندهام و اکنون نه راه بازگشت را میدانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به تنهایی و بدون خانوادهام به جایی نرفتهام.
دخترک این کلمات را بر زبان میراند و پیوسته گریه میکرد و اشک میریخت و با پروردگارش مناجات میکرد و میگفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانوادهام منتظر من هستند.
جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمیدانست به دختر چه بگوید و چکار کند.
زمان به سرعت میگذشت. هوا تاریک شده بود.
پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.
جوان به او گفت: خواهرم من برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانوادهای را نمیشناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که میتوانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا بمان فردا صبح تو را به مدرسهات میرسانم.
شاید خانوادهات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.
دختر به جوان اعتماد کرد و همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آنها به منزل رسیدند و جوان در حد توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.
در این اتاق درگیری شروع شد و معرکهی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری تنها و زیبا، آنها برای همدیگر بیتابی میکردند و در فکر یکدیگر بودند. جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.
تنها خداوند مراقبت کننده و یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجهی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود میباشد.
اکنون مبارزه حقیقی شروع میشود و ما نمیدانیم که پیروزی از آن کیست؟
آنجا که رسول خدا (ص) میفرماید:
« ما خلا رجل بامرأة الّا کان الشیطان ثالثهما »
هیچ مردی با زنی خلوت نمیکند مگر اینکه شیطان سومین آنها است.
شیطان مرتباً جوان را وسوسه میکرد و به او القاء میکرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.
به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی میداند که تو با او چکار میکنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او نزدیک میشد و او را به این کار تشویق و تحریض میکرد. دختر نیز نمیتوانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر میبرد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری میکرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر مبارزهای جانکاه بودند.
ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور کرد و از جایش بلند شد و در غرفهاش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال گمشدهای میگشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن میگشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید و درست مثل اینکه دنبال اسلحهای کشندهای باشد تا دشمن سرسختش را از پای درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با وجود این آمادگی از مکر و حیلهی دشمن در امان ماند و بدون توجه به وسوسههای او مبارزهاش را شتابی تازه بخشید.
ابلیس پیش آمد و در مقابل او ایستاد، در حالی که زیباییهای دختر را در نظر او زینت میبخشید. او را به طرف معصیت تشویق میکرد و فکر میکرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.
جوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آیندهات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود میپیچید و با خود میگفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعلهی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهیکرد؟ با پارچهای انگشت سوختهاش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این بار انگشت دیگرش را روی شعلهی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه یافت و تا طلوع فجر لحظهای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز به پا خواست در حالی که به شدت درد میکشید نمازش را به جا آورد و با قلبی آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.
پدر دختر بیصبرانه انتظار او را میکشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی بال در بیاورد و بیاختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه عقیدهاش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش گذاشت.
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد که آنها را با پارچهای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.
بعد از مراسم ازدواج آنها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینهی او را تحمّل کرد.
این چنین است تأثیر ایمان و یقین در دنیا و باید ثمرهی آن در آخرت چگونه باشد.
آنچه را مطالعه کردید قصهای واقعی است که بدون دخل و تصرف نقل شده و هدیهی گرانبهایی برای تمام جوانان پسر و دختر این عصر و زمانه است. به امید اینکه همهی جوانان، عفت و پاکدامنی را بهترین ثمرهی عمر گرانبهای خویش بدانند و یقین داشته باشند که نیکی پیوسته تا روز قیامت ماندگار خواهد بود.
چهارشنبه 23/9/1390 - 4:0
تبریک و تسلیت
عید عاشقان
امامت و ولایت
مبارک باد
سه شنبه 24/8/1390 - 16:49
اخبار
بعد ازمدت ها انتظار ایمیل كاملا ایرانی ساخته
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
دوستان عزیز دیگه لازم نیست برای ارسال نامه الكترونیكی به
سایت های بیگانه
كه معلوم نیست اطلاعات ایمیل مونو كجا ذخیره میكنن مراجعه كنیم با مراجعه به آدرس
www.iran.ir
همین الان یه پست الكترونیكی واسه خودتون درست كنید
مــــــــــــــــــــــــا مــــــــــــیــــــــــتـــــــــونــــــــــــــیــــــــــــم
در زمینه ایمیل هم خودكفا شدیم
تا كور شن اونایی كه نمیتونن ببینن
به امید فردایی بهتر
پنج شنبه 24/6/1390 - 17:47