خزیمة و پادشاه روم
( و در آخرت سبب غفران باشد.(
ستمكارى مانندهتر بستمكش از حسود ندیدم.
هر كه از قصاص ترسد از ستم بر مردم خوددارى كند.
كرامت ابوالفضل و شفاى مسلول
بنده در سفرى كه براى زیارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى، محمد اسحاق مزبور را ملاقات كردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشكار بود.
وقتی بارها را گشودند، و در میان آنها، بهای پرداختی خود را که به آنها برگردانده شده بود، یافتند با خوشحالی فریاد زدند: پدر، ما به کمال مطلوب خود رسیدهایم. عزیز مصر نه تنها به ما آذوقه داده که بهای پرداختی ما را هم محرمانه، بطوریکه ما خجالت زده نشویم، بما مسترد داشته است، این هم شاهد دیگری بر صدق گفتار ما است. بیا و با مسافرت فرزندت بینامین موافقت کن. سفری دیگر به مصر برویم. آذوقه مورداحتیاج خانوادهمانرا بدست آوریم و یک سهم اضافی هم بنام او دریافت کنیم و ما قول میدهیم در حفظ و حراست او نهایت دقت را بکار بندیم. یعقوب گفت: هرگز، هرگز او را با شما نمیفرستم مگر اینکه یک وثیقه مطمئن و تعهد شرعی بمن بسپارید که او را با خودتان برگردانید، مگر اینکه یک حادثه اجتنابناپذیر پیش آید و از شما در برابر آن، کاری ساخته نباشد. برادران آنچه پدر میخواست انجام داد و وثیقه مورد نظر او را در اختیارش گذاشتند. یعقوب هنگام عهد و پیمان فرزندان، خدا را وکیل و شاهد و ناظر آن تعهد نامه قرار داد و سپس موافقت خود را با سفر بنیامین اعلام کرد. فرزندان یعقوب، سفر خود را در حالی آغاز کردند که برادر کوچکشان بنیامین هم در بین آنها بود. بنیامین رابطه گرمی با برادران نداشت و آنانرا در مورد گمشدن برادر عزیزش یوسف گناهکار میداست. برادران نیز نظر خوشی با او نداشتند، زیرا او هم مانند یوسف، مورد علاقه خاص پدر بود و در حقیقت جای خالی یوسف را او پر کرده و آنانرا از رسیدن بهدفی که از گمشدن یوسف داشند محروم ساخت. هنگام حرکت بسوی مصر، پدر آنها را بدرقه کرد و سفارشات مورد نظرش را در هر مسئلهای بگوش آنها خواند و توصیه کرد که در هنگام داخل شدن بمصر، همگی از یک دروازه و همزمان وارد نشوید، بلکه بصورت پراکنده از دروازههای مختلف قدم بشهر بگذارید. اگر یازده برادر، همه نیرومند و توانا، همه جوان و شاداب، آنهم از کشوری بیگانه یکباره وارد شهر شوند، توجه مردم و مأموران دولتی را بسوی خود جلب میکنند و سوءظن آنها برانگیخته میشود که مبادا اینان جاسوسان، خرابکاران یا راهزنانی باشند که بعنوان خرید گندم برای مقاصد شومی وارد شده باشند و در نتیجه برای آنها مشکلی پیش آورند. از طرف دیگر اگر چه آنها یوسف نیستند ولی برادران یوسفند، از برازندگی و زیبائی خانواگی بهره مندند و ممکن است مورد چشم و نظر حسودان واقع شوند و آسیبی ببینند. فاصله طولانی فلسطین و مصر بپایان رسید و همانگونه که پدر توصیه کرده بود، از دروازههای مختلف قدم بشهر گذاشتند و بحضور عزیز مصر، یوسف که بیصبرانه در انتظار بازگشت آنان بود، باز یافتند. یوسف دستور پذیرائی آنها را صادر کرد. لحظهای بعد سینیهای غذا را بمجلس آوردند و برادران هر کدام با برادر مادری خود در کنار یک سینی نشستند. بنیامین تنها ماند. یوسف پرسید: تو چرا با برادرانت همغذا نمیشوی؟ اشک در چشمان بنیامین حلقه زد و گفت: من یک برادر از مادر خود داشتم و سخت به او دلبسته بودم، اینها او را بصحرا بردند و شب هنگام که برگشتند گفتند: گرگ او را خورده و سالها است که در فراق او افسرده و عزادارم. یوسف گفت: اینک من هم تنها هستم. بیا من و تو با هم همغذا میشویم که تنها نباشی. مراسم صرف غذا با این ترتیب پایان یافت. شب هنگام برای استراحت، به هر کدام از برادران، با برادر مادریش در اطاق جداگانهای جای داد و باز هم بنیامین تنها ماند و یوسف او را به اطاق مخصوص خود برد.
کشاورزان را تشویق و کشاورزی را هر چه بیشتر توسعه داد. انبارهائی برای ذخیره غلات تدارک دید. تولید را به حداکثر و مصرف را به حداقل رسانید. در هفت سال اول مقادیر فراوانی غله، بصورت خوشههای نکوبیده در انبارها ذخیره کرد. هفت سال دوم، سالهای خشکی و سختی فرا رسید. جیره بندی انجام شد و تمام خانوادهها سهیمهای عادلانه و کافی تعیین و از اسراف و تبذیر بشدت جلوگیری شد. در حالی که مردم مصر، بدلیل داشتن رهبری باکفایت و درایت، در رفاه زندگی میکردند، دیگر مناطق و کشورهای اطراف، با سختی و قحطی روبرو بودند. برادران یوسف در مصر و جاءاخوة یوسف و فدخلوا علیه فعرفهم و هم له منکرون (سوره یوسف: 60) وجود غله فراوان در مصر، ساکنان مناطق دیگر را روانه آن دیار کرد. یوسف نیز با کمال بزرگواری همه را مورد عنایت خود قرار میداد و آذوقه در اختیارشان میگذاشت. فلسطین نیز از قحطی در امان نماند و فرزندان یعقوب بجز بنیامین با اشاره پدر، برای تهیه آذوقه رهسپار مصر شدند. کارگزاران یوسف به وی اطلاع دادند که ده نفر از فلسطین آمدند و درخواست خرید آذوقه دارند. یوسف آنانرا به حضور پذیرفت. آری، برادرانش بودند. همه را شناخت ولی بدلیل گذشتن دهها سال و تغییر چهره یوسف و عظمت مقام او، برادران او را نشناختند. یوسف بدون اینکه خود را معرفی کند از آنها خواست تا شرح حال خود را بیان کنند. گفتند: ما فرزندان یعقوب، پیامبر خدا و نواده حضرت ابراهیم خلیل هستیم. پدری سالخورده و از پا افتاده داریم که غمی جانکاه در دل و جانش سایه افکنده و دیده حهان بینش را تاریک کرده است. یوسف علت غم یعقوب را جویا شد. گفتند: ما دوازده برادر بودیم. روزی برای گردش و تفریح به صحرا رفتیم و از برادر کوچک خود که یوسف نام داشت و مورد علاقه شدید پدرمان بود غافل شدیم. گرگی درنده به او حمله کرد و او را درید و پدر در غم از دست دادن او، چشمان خود را از دست داد. یوسف گفت: شما گفتید دوازده برادر بودید. یکی از شما را گرگ خورده ولی اکنون میبینم که اکنون ده نفر بیش نیستید. پس یازدهمی شما چه شده؟ گفتند: او با یوسف از یک مادر بودند و ما از مادران دیگر. پدرمان، بعداز یوسف به او دل بسته و در این سفر او را نزد خود نگه داشته است. یوسف دستور داد غله کافی در اختیار آنها گذاشتند ولی تأکید کرد که در سفر بعدی آن برادرتان را با خود بیاورید، تا هم صدق گفتار شما معلوم شود و هم سهمیه بیشتری از غله دریافت کنید و این راهم بدانید که اگر او را نیاورید سهمیهای از غله بشما داده نخواهد شد و دیگر نزد من نیائید. گفتند: بعید میدانیم پدرمان با فرستادن او موافقت کند ولی ما کوشش میکنیم که او را راضی کنیم که برادر کوچکمان بینامین را در سفر آینده با خود بیاوریم. بارهای غله بر شتران فرزندان یعقوب قرار گرفت و بدستور یوسف، بهائی که برای خرید غله پرداخته بودند، مخفیانه در داخل بارهایشان قرار داده شد تا هم اعتمادشان جلب شود و هم برای تهیه پول معطل نمانند و هر چه زودتر بمصر بازگردند. برادران، با خوشحالی تمام به وطن بازگشتند و به دیدار پدر شتافتند. پدر از دیدارشان مسرور و از آوردن غله و تأمین آذوقه خانوادهاش خوشحال شد ولی بلافاصله خبر نگران کنندهای را باو رساندند که: پدر جان! عزیز مصر ما را از دریافت آذوقه در آینده محروم ساخت و تحویل غله را مشروط به حضور بنیامین در جمع ما قرار داد. اجازه بده برادر کوچکمان بنیامین نیز با ما بیاید و ما هم در حفظ و نگهداری او کوشش خواهیم کرد. یعقوب گفت: میگوئید همانگونه که در مورد برادرش یوسف بشما اعتماد کردم و او را بشما سپردم، در این مورد هم بشما اعتماد کنم؟! چه اعتمادی؟ شما نمیتوانید حافظ کسی باشید ولی خداوند حافظ و ارحم الرحمین است.
یوسف
یوسف گفت: رؤیای شاه باین معنی است که هفت سال مملکت در شرایط مناسبی قرار خواهد داشت. باران بحد کافی و بموقع خواهد بارید و کشاورزی رونق خواهد یافت. در پی آن، هفت سال سختی و خشکسالی خواهد بود که هیچ محصولی بدست نخواهد آمد. مسئولان کشور باید در هفت سال اول، با تمام توان ، تلاش کنند. کشاورزی را توسعه دهند و هر چه بتوانند محصول بیشتری بدست آورند. آنها باید فراموش نکنند که در هفت سال اول برای هفت سال دوم، ذخیره غذائی تهیه و نگهداری کنند. برای نگهداری گندمها برای نگهداری آنها را در خوشه نگهداری کنند و تنها بمقدار مصرف سارانه، خوشه را بکوبند و بقیه را در انبارها ذخیره نمایند. پس از پایان هفت سال دوم، دیگر باره کشور وضع عادی بخود خواهد گرفت و زندگی مردم رونق و خوشی خود را باز خواهد یافت و رفاه و آسایش فراون برای ملت فراهم خواهد گردید. ساقی شتابان به درگاه باز گشت و آنچه از زبان یوسف شنیده بود، باز گفت. شاه تعبیر را منطبق با خصوصیات رؤیای خود یافت و چهره غمگین و افسرده او از هم باز شد و فریاد زد: یوسف را فورا نزد من بیاورید. مأموران برای انتقال یوسف از زندان به دربار، وارد زندان شدند و از او خواستند نزد شاه بیاید. یوسف گفت: تا دلیل زندانی شدن من روشن نشود و بیگناهیم بر همگان آشکار نگردد، قدم از زندان بیرون نمیگذارم. شما نزد شاه بروید و بگوئید: زنان اشراف مصر را احضار و از آنها بازجوئی کند که چرا دستهای خود را در مجلس همسر عزیز بریدند. من در پیشگاه پروردگار خود، به دلیل پاکی و پاکدامنی، روسفیدم و و او از مکر زنان آگاه است. فرستادگان شاه به دربار بازگشتند و او را که بیصبرانه در انتظار یوسف بود، از پیام او آگاه ساختند . زنان مصر که بعداز سالها باور نمیکردند، پرده از رازشان برادشته شود و مکرشان آشکار گردد، چارهای جز اعتراف به حقیقت نداشتند و همگی به به پاکی و عصمت یوسف گواهی دادند. زلیخا که خود منشأ همه مسائل و مشکلات بود نیز لب به سخن گشود و گفت: اینک حقیقت از پرده افتاده و حق آشکار گشته است. من اعتراف میکنم که یوسف راست میگوید. من بودم که او را بسوی خود فرا خواندم و این اعتراف صریح را بدانجهت انجام میدهم تا یوسف بداند: در غیاب او به او خیانت نکردم و او را به هیچ وجه متهم نساختم و اینک بر من مسلم شده که خداوند نقشه خائنان را بجائی نمیرساند. من هرگز خود را بیگناه نمیدانم. زیرا نفس اماره ایکه در نهاد من و هر انسانی است، همواره به بدیها دعوت میکند و هر کس ممکن است در دام هوای نفس گرفتار شود، مگر آنکه مورد عنایت خداوند قرار گیرد و مصونیت یابد ولی میدانم که خداوند، نسبت به بندگانش بخشنده و مهربان است. بدین ترتیب پرونده راکدی که سالها در بایگانی مغزها بدست فراموشی سپرده شده بود، مورد رسیدگی عالیترین مقام رسمی کشور قرار گرفت و اعترافات صریح متهمان، تمام پردهها را کنار زد و پاکی و بیگناهی یوسف را بر همگان روشن ساخت. شاه که از آنتعبیر خواب و راهنمائیهای حکیمانه و سخنان بانوان مصر درباره یوسف، دانسته بود که یوسف یک انسان معمولی نیست، او انسانی است بزرگ، شریف، پاکدامن و حکیمی است عالیمقام که در اثر یک توطئه ناجوانمردانه، سالها مظلومانه در سیاهچال زندان گرفتار شده است، بیصبرانه دستور داد: یوسف را نزد من بیاورید تا او را از خاصان دربار خود قرار دهم. یوسف با سربلندی و روسفیدی، قدم از زندان بیرون گذاشت و به ملاقات شاه رفت. شاه از دیدار او ابراز مسرت کرد و ساعتی با او به گفتگو پرداخت. از لابلای مذاکرات، بیش از پیش به شخصیت عالی و ارجمند یوسف پی برد و گفت: تو امروز در نزد ما مکانتی ارجمند داری و تو مورد اعتماد کامل ما هستی. احتمالاً شاه برای استفاده از وجود یوسف دراداره امور کشور، پیشنهاد قبول پستی را باو داد. یوسف گفت: خزائن سرزمین مصر را به من واگذار کن که من در حفظ آن توانا و برای بهبود کارهای مربوط به آن، از علم آگاهی کامل برخوردارم. قلم قضاء یکی دیگر از نمونههای قدرت الهی را به نمایش گذاشت و یک زندانی فراموش را به اوج قدرت و اقتدار رسانید. یوسف که از نابسانیها، تبعیضها و دیگر مصائب جامعه آگاه بود و میدید که یک قشر مرفه، امور کشور را قبضه کرده و توده مردم در فقر و محرومیت بسر میبرند، کمر بخدمت جامعه بست و با توجه به آیندهای که خود در تعبیر خواب شاه، پیش بینی کرده بود، برای رویاروئی با حوادث آینده آماده شد.