مرحوم کربلایی یادگار مادری به نام بتول بود که در خوی مردانگی و دلیری، شهرت زیادی داشت. شاید یکی از وجوه رشد فرزند، در این سلوک پر از مرارت و ملامت، همان مادر رشید و نترس تهرانی بود، که توانست رمز عاشق بودن و حیدری زیستن را با شیره جانش، در کام این بچه بچشاند. پدرش علی اصغر نام داشت؛ و از کاسب های قدیمی تهران بود. کل احمد آقا، همیشه برای وی طلب مغفرت می کرد و دیگر هیچ نمی گفت. کل احمد آقا، در اصل بزرگ شده محله پاچنار، حوالی میدان اعدام بود؛ و رسم و راه زندگی را در همان کوچه و پس کوچه های تهران قدیم آموخت.
گاهی که کل احمد آقا، از ایام کودکی و خاطرات آن دوران تعریف می کردند، دریافته می شد، که عهد نوجوانی را بسیار پر انرژی و جسورانه سپری کرده اند، و در کودکی کردن و به قولی شیطنت های عهد شباب، گوی سبقت را از همه همزادان خویش ربوده و در این وادی، اسم و رسمی به هم زده بودند. در روایتی آمده است که: « تستحب عرامه الصبی فی صغره، لتکون حلیما" فی کبره. ثم قال: ما ینبغی الا ان یکون هکذا » « شایسته است که کودک در هنگام خردسالی بازیگوش باشد، تا در بزرگسالی صبور و شکیبا گردد.» خود ایشان نیز در این باره می فرمودند: « نفس من از همان کودکی خیلی چموش بود و عجیب لگد می زد. همین نفس جسور بود، که هر لحظه بار مرا سنگین و سنگین تر می کرد.» کل احمد آقا، در مورد آن دوران می فرمودند: « من در ایام کودکی، آنقدر شرور بودم که هر اتفاقی که در محله مان رخ می داد، و سر هر کسی که می شکست یا هر کتک کاری که در کوچه می شد، اول همه در خانه ما را می کوبیدند. گویا می پنداشتند که هر بلایی که اتفاق می افتد، زیر سر احمد است. بعضی وقتها که پدرم از جواب دادن و راضی کردن مردم فارغ می شد، خسته و آشفته به سراغ من می آمد و فریاد می زد: کی می شود که تو ازدواج کنی و من از دست تو خلاص شوم؟!» گاهی اوقات که سر تعریف باز می شد؛ و سخن از آن دوران به میان می آمد، کل احمد آقا با لبخندی شیرین و چهره ای شرم زده می فرمودند: « اگر روزی دعوا نمی کردیم و با بچه محله ها بزن و بکوبی نداشتیم، آنروز برایمان نحس بود. آنقدر در مدرسه از دست من عاصی شده بودند که برای مهار کردنم، مبصری کلاس را به من واگذار کردند، تا شاید بدان واسطه مقداری آرام شوم!» گاهی بعضی افراد از کل احمد آقا می پرسیدند که رمز موفقیت شما در سلوک چه بوده است؟ ایشان نیز در پاسخ می فرمودند: « نفس من خیلی بی باک و لاابالی بود. هیچ نفسی را به چموشی نفس خود ندیدم. بخاطر همین هم فشار برزخی من بسیار زیاد بود. باید قدرتی پیدا می شد تا این اسب چموش را آرام کند. مخالفت با این نفس غدار، خیلی از باب ها را برایم باز کرد. نکته جالب در اینجاست که مرحوم کل احمد آقا، شاید از معدود اشخاصی بودند که به جماعت بزهکار و جاهل پیشه، با دیدی مثبت می نگریستند؛ و هیچ احدالناسی را به خاطر فساد ظاهر و گناهانش، مذمت نمی کردند. علی الخصوص که برنامه طغیان و ارتکاب گناه، در فواصل عهد جوانی صورت گرفته باشد. لذا همیشه می فرمودند: «انسان گناهکار، در ذاتش گوهر محبت را داراست. یعنی در باطن همه، نور ولایت نهفته است. هر کسی قلبا" اهل بیت علیهم السلام را دوست دارد. اگر هم از سر غفلت، گناهی از وی سر زند، همان ولایتش دستش را خواهد گرفت و همان اکسیر محبت، توبه اش خواهد داد. خداوند بیش از این حرفها که فکر می کنیم، وهاب است.» و صد البته که این مسئله و طرز تفکر کل احمد آقا، ریشه در همان تجربه شخصی ایشان داشته است. یعنی همان چموشی کودکانه و سرکشی ایام جوانی، که تا پانزده سالگی در وی رخنه کرده بود؛ و درست پس از ملاقات با اولیای حق و تجلی محبت الهی در خزانه دلش، به نور معرفت و محبت مبدل گردید.
بین من و تو فاصله تنگاتنگ است/در قاب دلم عکس تو رنگارنگ است/در هر نفسی حسیین حسین می گوییم/بی عشق حسین نفس کشیدن ننگ است
در روزی از روزهای جنگ جهانی دوم ، سیدحسن مسقطی در بالای منبر در مسجد مغول در مومبی هند مشغول سخنرانی بود. از منطفه جوزاء صدای وحشتناکی به گوش رسید، مردم به سرعت از مسجد فرار کردند. سید حسن در جای خود بدون حرکت ماند. مردم خیال می کردند انفجار بزرگی در بندر مومبی رخ داده است و غواصهای جنگی یکی دیگر از کشتیهای بخاری را در بندر هدف قرار داده اند. اما پس از مدتی فهمیدند که اینگونه نبوده است لذا بعد از مدت زمان کوتاهی به مسجد برگشتند و دیدند که سیدحسن در جای خود همان طور نشسته و آرامش بر او مستولی است. سیدحسن به آنان گفت : چرا نا آرام شدید؟ مرگ شما اگر مقدر باشد فراری از آن نیست و از جایی که گمان نمی کنید به شما فرود می آید. مقدرات الهی مانند تیر بی هدف و شتر بی راهنما نیست بلکه حساب شده است. این امر آزمایش الهی است تا شما را بیازمایند که کدام یک اعمالتان نیکوتر است. در باطن این امر حکمت ربانی است عده کمی حقیقت آن را می یابند.
منو یک دل هوایی/ حاصل یه اشنایی
ممنونم ازت خدایا که شدم /امام رضایی
زده ام قید خودم رو/ اخه من خودم حجابم/چشامو بستم دوباره /توی صحن انقلابم
خیلیا فکر میکنن راز پیشرفت شیخ رجبعلی خیاط این بود که یوسف وار از معرکه گناه فرار کرد اما وقتی در عالم معنا یکی از بزرگان تصرف کرد دید شیخ پای برهنه روی برف به سمت مجلس روضه ابی عبدالله میرود
(تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد)
سعی کن حرص وطمع خانه خرابت نکند/غافل از واقعه روز حسابت نکند/ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی/انچنان باش که ارباب جوابت نکند