نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است بخوانمشان و یادم بیاید که هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان "مهدی اخون ثالث "
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم میبندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم من صبورم اما بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند من صبورم اما آه ، این بغض گران صبر چه می داند چیست "حمید مصدق"
این روزها این گونه ام : فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است آغاز انهدام چنین است این گونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان!
یاران! وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید : یک جنگجو که نجنگید اما ... ، شکست خورد .
"نصرت رحمانی"
فکر میکردم دوستت که داشته باشم گره کور زندگی شل میشود خوشبختی سرش به سنگ میخورد بهشت را میگذارد برای خدایی که عشق را تبعید کرد و برمیگردد میخواستم با هر چرخ این زمین گرد هی ببوسمت ببوسمت ببوسمت میخواستم بخوانم چرخ چرخ عباسی ... و خوشبختی مرا بندازد توی آغوشت اما نشد که نشد که نشد حالا هر لحظه گره دو دست از درون روی گردنم فشرده تر میشود و نبضم کندتر و کـندتــر و کـــنـــد تــــر و کـــــــــــنــــــــد ... واقعیت دارد دوستم نداری و دیگر نه زمین نه خوشبختی نه حتی خدا هیچ کس نمیتواند دست مرگ را از گلویم بردارد
"گیلدا ایازی"
هر شب که میخواهم بخوابم میگویم : صبح که آمدی ، با شاخهای گل سرخ ؛ وانمود میکنم هیچ دل تنگ نبودهام صبح که بیدار میشوم میگویم : شب ، با چمدانی بزرگ میآید و دیگر نمیرود
"کیکاووس یاکیده"
اگر زمین بر مداری دیگر میگشت و روزها و شبها جای شبها و روزها را تنگ نمیکردند تنگ! چندان که گور لحظههای ما باشند و سنگ بر سنگ ، آسیابشان نوبت ما را خرد و خمیر نمیکرد اگر بر مداری دیگر میگشت ... برمیگشت!!!
"شهاب مقربین"
تمام گل هایم محصول باغ تو باده ام ارمغان تاک تو انگشتری هایم از کان طلای توست و شعرهایم امضای تو را در پای خود دارد ای که قامتت از بادبان بالاتر و فضای چشمانت گسترده تر از آزادیست تو زیباتری از کتاب های نوشته و نانوشته من و سروده های آمده و نیامده ام "نزار قبانی"
مرسی که هستی و هستی را رنگ میآمیزی هیچ چیز از تو نمیخواهم فقط باش فقط بخند فقط راه برو نه راه نرو میترسم پلک بزنم دیگر نباشی "عباس معروفی"
ناگهان دیدم گندم را از خوشه های موی من می دزدی و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی تو را از این بازی بازداشتم دست بردار نبودی ضربه ای روی دستت زدم تا گندم را به یغما نبری اما دست بردار نبودی کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم نپذیرفتی و در گندمزار موی من خواب ماندی "سعاد الصباح "