• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 241
تعداد نظرات : 501
زمان آخرین مطلب : 4863روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

 

یک شبی مجنون نمازش راشکست

 

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

 

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده ای زد برلب درگاه او

 

پر زلیلا شد دل پر آه او

 

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

 

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا را به دستم داده ای

 

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

 

دردم از لیلاست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

 

من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

 

این تو و لیلای تو ... من نیستم

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

 

در رگ پیدا و پنهانت منم

 

سال ها با جور لیلا ساختی

 

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

 

صد قمار عشق یک جا باختم

 

کردمت آوارهء صحرا نشد

 

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

 

يکشنبه 5/10/1389 - 12:50
شعر و قطعات ادبی

 

تو دوستِ خوبِ منی و من چقدر بدم كه گاهی ازت غافل میشم.

بارها بهت خیانت كردم و مرتكب لغزش شدم،‌ اما هر دفعه كه بی‌پناه و شرمسار برگشتم در كمال ناباوری دیدم ... تو هنوز هم همونجایی، ‌سرِ قرارمون و به همون مهربونی همیشگی .

وقتی كه سرگرم جذابیت‌های زندگی شدم،‌بذار بگم كه ازت غافل شدم و جذبِ دلمشغولی‌هام ... امّا خیلی زود اونا به یه سراب مبدل شدن و باز من تو را یافتم.

راستشو بگو از دستِ من خسته نشدی؟! آخه مگه صبرت چقدهِ؟! چند بار باید منو ببخشی؟ چقده باید شاهدِ خبط و خطاهام باشی؟! پس من كی سرِ عقل میام؟! تا كی باید دیوونگی‌هامو تحمل كنی؟! ...


...
بذار اعتراف كنم كه توی تمام مدت عمرم دوستی مثِ تو ندیدم، همیشه با محبتات شرمسارم كردی، ‌هر وقت كه از عالم و آدم دلم شكست ... این نوازشهای تو بود كه با سرانگشتانِ محبت‌آمیز و معجزه‌گرت، قلب و روحم رو التیام بخشید. هر وقت كه با روی شرمسار و خجل برگشتم تو رو هومنجا دیدم، همونجای همیشگی كه میعادگاه من و توست.

خوشحالم كه حداقل با همه بدی‌هام هنوز هم محل قرارمون یادمِ ... آدرسشو از بَرَم ببین اینه ... قلبِ من همیشه قرارگاه من و توست،‌ تو خوبِ من، تو بهترین دوستم .... تو ای مهربونِ من و ای خدا.... میدونی كه من دوست دارم یكی!!! چون این عدد برازندة توست،‌چون كه تكی و یه دونه‌ای ای خدا

 

 
يکشنبه 5/10/1389 - 12:46
شعر و قطعات ادبی

و اگر خواستید پروردگارتان را بشناسید،
 
پس به حل معماها روی نیاوردید،
 
بلکه به پیرامون خود بنگرید،
 
خواهید دید که او با کودکان شما در حال بازی است.
 
و به آسمان گسترده نظر فرا دارید،
 
می بینید که او در میان ابرها راه می رود و دستانش را در آذرخش دراز می کند و با
 
باران به زمین فرود می آید.
 
نیک اندیشه کنید آنگاه پروردگارتان را خواهید دید که در گلها لبخند می زند،
 
سپس بر می خیزد و دستهایش را در درختان تکان می دهد....
 
جبران خلیل جبران

يکشنبه 5/10/1389 - 12:41
شعر و قطعات ادبی

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

 

يکشنبه 5/10/1389 - 12:38
شعر و قطعات ادبی

 

 

برای بدست اوردن چیزی كه تا به حال نداشته اید باید چیزی شوید كه  تا به حال نبوده اید
 
سپاس خدایی را كه نعمت همت را افرید
 
همت بلند دار كه مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند
 
پروانه گاهی فراموش میكند كه زمانی كرم بوده است
 
خودتان را به سمت ماه پرتاب كنید حتی اگر خطا كنید میان ستارگان خواهید بود
 
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است عشق ثمره ی خویشاوندی روحی است واگر این خویشاوندی در لحظه ای تحقق نیابد درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق تخواهد یافت
 
بادا كه تمام روزهای عمرتان را زندگی كنید....

يکشنبه 5/10/1389 - 12:34
داستان و حکایت

 

 

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.


 فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.


و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

 

پنج شنبه 2/10/1389 - 13:55
خاطرات و روز نوشت

سلام دوستان تبیانی

دلم براتون تنگ شده بود . شاید اصلا من بخاطر نیارید .

من هم مثل شما تا چند ماه قبل از کنکور مطالبی برای کاربران عزیز تبیانی می گزاشتم ولی دیگه باید به خاطر کنکور میزاشتم کنار . حالا خوشبختانه دانشجوی رشته ی فیزیک هستم و دیگه وقت بیشتری دارم تا ما هم چند مطلبی در دفتر تبیان ثبت کنیم .(ولی خودمونیم این یه مدت که نبودیم یه خورده تغیر کرده مثل موضوع )

در هر صورت خوشحالم که باز در بین شما هستم.

موفق و موید باشید.

arezoom

 

چهارشنبه 1/10/1389 - 10:31
فلسفه و عرفان
دوشنبه 1/6/1389 - 23:8
فلسفه و عرفان
دوشنبه 1/6/1389 - 23:7
خانواده

پروردگارا :

 

از من ابزاری برای صلح خود بساز :

 

در جا ییکه آسیب است / بگذار من بذر بخشش باشم !

 

در جاییکه شک نهفته / بگذار من بذر ایمان باشم !

 

در جاییکه یاس خفته بگذار من بذر امید باشم !

 

در جاییکه تاریکی است / بگذار نور باشم !

 

در جاییکه اندوه نهفته / بگذار بذر شادی باشم !

 

ای سالار بزرگ

 

این نعمت را به من عطا کن که : پیش از آنکه به دنبال درک شدن

 

باشم ! درک کنم / پیش از آنکه به دنبال مهر باشم ! مهر بورزم ! چرا که در بخشش

 

است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم !ودر بودن است که

 

درزندگی جاودان زنده میشویم

 

 

 

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم / این ترانه ازتوست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه شبانه از توست

 

 

يکشنبه 31/5/1389 - 22:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته