پير مــردي كم بُنيه و لاغر اندام پيش طبيبي رفت و گفت: حالم خيلـــي بد است، چاره اي كن.
طبيب پس از معاينـه او پرسيـــــد: ديشب چه خــورده اي؟ گفت: هيچ. پرسيــد: صبحانـه چه خـورده اي؟ گفت: هيچ. طبيب دلش به حال پيرمــرد ضعيف سوخت و براي اين كه جواب ناراحت كننده اي به او نداده باشد گفت: مي دانــي، اين مرض كه تو داري نه پرهيز دارد و نه دوا مي خواهد؛ براي اين كه حالت بهتر شـود بايد مدتـــي مطابق ميل دلت رفتار كني؛ هر چه دلت مي خواهد بخوري و هر كاري كه دلت مي خواهد بكني؛ اگر چنين كني خوب مي شوي.
مرد رنجور گفت: فرمايش شما صحيح است، ولي آخر من هر چه دلم بخواهد نمي توانم بخورم، يعني ندارم كه بخورم!
طبيب چون نمي خواست غم او را زيادتر كند، گفت: مقصـود من هم اين است كه فكــر اين چيــــزها را نكنــي. به هر حال بايد تا آنجا كه مي توانـــي دلت را به چيزهايي كه ممكن هست خوش كنــي و آرزوهاي خــود را برآورده سازي؛ تا آن اندازه كه داري بخور و تا آن اندازه كه مي تواني، هر كاري كه هوس كردي بكن.
مرد رنجور گفت: مي خواهم بروم سبزه و آب روان را تماشا كنم.
طبيب گفت: بسيار خوب است، به سلامت، به سلامت.
مرد رنجور كه از دستور طبيب سرخوش شده بود، به قصـد تماشا و قدم زدن به سبــزه زار رفت. قــدري كه پيش رفت درويشــي را ديد كه بر لب آب نشسته و سرش را به پايين خم كرده، دست و روي خود را مي شويد.
نگاه پيرمرد به پشت گردن درويش افتاد؛ ديد پشت گــردن و بناگــوش او صاف و هموار است و پس گردني خورِ خوبي دارد. ناگهان هوس كرد كه يك سيلي آبـدار بر پس كلّه درويش بزند!
از اين رو آستين خود را بالا زد و پشت گردن درويش را نشانه ـرفت و كف دستش را در هـــوا تكان داد و يك سيلــي محكم به او زد و از صـــداي شپلقّ آن شروع به خنديدن كرد.
درويش به زحمت خودش را نگاه داشت كه در آب نيفتد؛سپس وحشت زده از جا برخاست كه سيلي زننده را بگيرد و به حسابش برسد. اما وقتـي برگشت، ديد پيرمـــردي مردني است و اگر بخواهد قصاص كند، ممكن است مرد رنجـور تلف شود. دستش را گرفت و كفت: بدبخت! مگــر سرت به تنت زيادي است كه بيخود مرا مي زني، تو كه طاقت سيلي هم نداري و جان نداري كه بزنمت، چرا اين كار را كردي و حالا چرا داري مي خندي، مگر ديوانه شده اي؟
مــرد رنجــور گفت: چــون دلم مي خواست و طبيب هم تجويز كـرده كه آنچه خواستم انجام دهم! اما خنده ام مال اين است كه عجب صدايــــي كرد! نمي دانم اين صداي شپلقّ سيلي مال دست من بود يا مال پشت گردن تو!
درويش گفت: نمي داني، حالا به تو مي فهمانم!
درويش دست مرد رنجور را گرفت و كشان كشان او را به محكمه قاضي برد و شرح حال را گفت.
قاضــي نگاهي به مــرد رنجور كرد و ديد درباره اين آدم لاغر مردنــي حكم قصاص نمي توان كرد؛ ناچار درويش را نصيحت كرد و گفت: مي بينــي دوست عزيز، اين آدم رنجور را نمي شود زد؛ چون ممكن است بميرد و خونش گردن تـو را بگيــرد. بيا و او را ببخش؛ مي گويند در عـفـو لذتــي هست كه در انتقام نيست؛ عفو هم مال اين طور جاها است.
درويش گفت: چـي چـي را ببخشم! اين چه حكم ناحقــي است كه مي كنــي؟ فــردا كه مردم اين را بشنوند، ديگــر جلـو هيچ كس را نمي شود گرفت؛ آخــر براي هر كار بدي كيفر و مجازاتي بايد باشد؛ ســي سال هم نمي بخشمش، بايد مجازاتش كني.
قاضـي از مرد رنجور پرسيد: «ببينم چقـدر پول داري؟» گفت: هيچ. پرسيد: صبح چه خورده اي؟ گفت: هيچ.
قاضي به درويش گفت: مي بيني؟ اين مرد گرسنه هم هست، رهايش كن؛ تو چقدر پول داري؟
درويش گفت: شش درهم.
قاضــي گفت: خوب، پولت را نصف كن؛ سه درهمش را به اين مــرد بـده تا بتواند يك لقمه نان تهيه كند، خدا هم به تو عوض خير مي دهد.
درويش اعـتـراض كـرد و گفت: عجب گيري افتادم؛ كتك خــوردم، پــــول هم بدهم؟ اين حكم ناحق است، ظلم و زور است، اين چه حكمـي است كه مي كنـي؟ مگر سيلي يكي چند است؟
درويش و قاضــي مشغول بحث و جـدال شدند كه نگاه مــرد رنجـور به پشت گردن قاضــي افتاد و ديد پس گردن قاضــي از درويش صاف تر و بهتر است! و دوباره هوسش گُل كرد و دست خود را در هـوا تكان داد و يك پس گـردني جانانه هم به قاضــي زد.
قاضي از اين كار خيلي ناراحت شـد ولي درويش خوشحال شد و شش درهم پول را درآورد و در حالي كه پول را به مرد فقير مي داد به قاضي گفت: بفرماييد، اين سه درهم مال آن سيلـي كه به من زد و سـه درهـم ديگر هم به خاطر سيلـي كه به شما زد.
قاضي گفت: اين چه حرفي است؟ تو پول مي دهي تا مرا بزند؟!
درويش گفت: بله، اگر سيلي خوب است براي همه خوب است و اگر بد است براي همه بد است؛ حيف كه ديگر پـول ندارم وگرنه اين سيلي دوم به صـد درهم مي ارزيد؛ چون سـزاي حكم ناحق همين است؛ تا تو باشـي كه آنچـه را كه براي خود نمي پسندي براي ديگران هم نپسندي.
والسلام
نظر يادتان نرود
شاعري «حاجب» نام چنين سرود:
حاجب چو روز حشر حساب تو با علي است
از من شنو، تو هر چه كه خواهي گناه كن
حضرت علي (عليه السلام) به خوابش آمد و او را در خواب مورد عتاب و مؤاخذه قــرار داد كه اين چگـونه شعـري است كه ســـروده اي؟ شعـرت را به اين صـورت اصلاح كن:
حاجب چو روز حشر حساب تو با علي است
شرم از رخ علي كن و كمتر گناه كن