قرآن عروسی مامان بزرگ به دادم رسید
دلم مثل دریا موج می خورد. قرآن عروسی مامان از روی طاقچه صدایم می کرد. وضو گرفتم. دست هایم می لرزید. رو به قبله نشستم. چادر سوغاتی را کنارم گذاشتم. می خواستم شاهدم باشد. اگر خانواده ام قبولم نکنند؟ دوست هایم را مجسم کردم که مرا با چادر ببینند. توی دلم گفتم هر چی تو بخوای. بسم الله گفتم و باز کردم...
فرآوری: شبکه تخصصی قرآن تبیان
اشاره:
آنچه می خوانید گزیده ای است از پست های منتشر شده در صفحه ای با عنوان «قرآن مأنوس»، در "اینستاگرام".
صفحه آدم هایی که آیه آیه قرآن را زندگی کرده اند. اینجا لحظات ناب تنفس و زندگی در اتمسفر کتاب خدا، به اشتراک گذاشته می شود.
نفیسه مرشدزاده، نویسنده موفق همشهری جوان و مدیر سابق همشهری داستان، پشت ایده راه اندازی این صفحه است. در پیشانی نوشت «قرآن مأنوس» آمده است: «قرآن هایی که زیاد ورق خورده اند، قرآن هایی که یکی با آنها دوست بوده، قرآن هایی که به درون روزمرگی راه پیدا کرده اند؛ قرآن هایی با رد انگشت و اشک...»
یک.
تو که قرار است یک روزی نعمتهای دنیا را از من بگیری و بفرستی ام به سرای باقی، آیا لذت تلاوت قرآن را هم جزو همان لذات دنیایی حسابش می کنی که از یک زمانی به بعد مال ما نیست؟ یعنی ما نمی توانیم آن روزها و سالها و قرنهایی که دستمان ازین دنیا کوتاه است، قرآنی را مأنوس و دلنشین باخودمان ببریم و بخوانیم؟ نمی توانیم در لحظات سخت فشار و تنهایی و تاریکی، از تو درخواست کنیم برایمان قرآن بیاوری؟ که بخوانیم، یا که اصلاً فقط کلماتش را تماشا کنیم؟
یعنی لذت به این بزرگی و عمیقی و دلنشینی را هم با مرگ از دست می دهیم؟
باورم نمی شود که قرآن مال همین دنیا باشد و آخرش فقط بیاید شهادت دهد که سهمی از مهجوریتش بر دوش ماست. نه! هیچ جوره راضی نمی شوم. حسرت عمیق من آنجاست که دستم را از این کلمات نورانی ببرند و بگویند برو!
اصلاً تو بگو برو جهنم! می شود بدون قرآن؟
یا بگو برو بهشت! می شود زیر درختان سربه فلک کشیده و نهرهای شیرین عسلی، بیکار نشست و آیات سوره دهرت را نخواند؟
منی که در تنهایی و تاریکی قبر، چشم امیدم به فاتحه کوتاهی است، دلم پیش قرآن نباشد؟
بگذار از بین همه نعمت ها این یکی را با خودم ببرم.
دو.
مامان بزرگ که از مکه برگشت نیمی از تردیدهایم به یقین نزدیک شد. نمی دانم روی چه حساب بین آن همه نوه فقط برای من یک قواره چادر مشکی آورده بود. آن هم من!
مدتی بود که ذهنم درگیر شده بود. کتاب خوانده بودم. مشورت کرده بودم. و هنوز تردید داشتم. می دانستم که با این تصمیم آدم ها و موقعیت های زیادی را از دست خواهم داد. اما نمی تواستم دلایل عقلی و تمایل قلبی و این نشانه آخری را نادید بگیرم.
دلم مثل دریا موج می خورد. قرآن عروسی مامان از روی طاقچه صدایم می کرد. همیشه اینطور وقت ها بدادم می رسید. وضو گرفتم. دست هایم می لرزید. رو به قبله نشستم. چادر سوغاتی را کنارم گذاشتم. می خواستم شاهدم باشد. قرآن عروسی مامان بزرگ بود. باید بغلش می کردم. کف دست هایم انگار خون نبود. اگر خانواده ام قبولم نکنند؟ دوست هایم را مجسم کردم که مرا با چادر ببینند.
توی دلم گفتم هرچی تو بخوای. بسم الله گفتم و باز کردم. اسم سوره آرامم کرد. از لای حروف درشت عربی اولین آیه، معنی ریز فارسی اش را خواندم: پس (از این غذای لذیذ و آب گوارا) بخور و بنوش!